کانال تلگرام نورمجرد
نور مجرد > سخنرانی علامه طهرانی به مناسبت وفات رسول الله

سخنرانی علامه طهرانی به مناسبت وفات رسول الله

سخنران: حضرت علامه طهرانی

مکان:مسجد قائم‌

فهرست
  • ↓۱- تفسير آيه‌:لَقَدْ كانَ لَكُمْ فى رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَة حَسَنَة لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كَثيرا
  • ↓۲- پانویس

تفسير آيه‌:لَقَدْ كانَ لَكُمْ فى رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَة حَسَنَة لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كَثيرا

أعُوذُ بِاللَه مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم‌

بسم الله الرحمن الرحيم‌

الصَّلَوَةُ وَ السَّلَامُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبِينَ‌

وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَائِهِم أجْمَعِينَ مِنَ الآن إلَى يَوْمِ الدِّين‌

لَقَدْ كانَ لَكُمْ فى رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كَثيرا[۱] اين آيه بيست و يكمين آيه از سوره مباركه أحزاب است؛ مَفادش اين است، كه به تحقيق از براى شما خداوند درباره پيغمبر اسوه حسنه‌اى قرارداده؛ يعنى تأسّى نيكو. أُسْوَةٌ آن محلّى را، مقصدى را، هدفى را، نمونه‌اى را، الگوئى را مى‌گويند كه بقيّه چيزها را از روى او مى‌سنجند و اندازه‌گيرى مى‌كنند.

أُسْوَةٌ أى: مَا يُتَأسَّى بِه؛ آن چيزى كه به او تأسّى مى‌شود.

«اى مسلمان‌ها! براى شما و به نفع شما و بر مصلحت شما، خداوند در پيغمبر خود اسوه حسنه‌اى قرار داده، از براى آن كسانى كه ذكر خدا مى‌كنند زياد، ياد خدا مى‌كنند زياد، و اميد لقاء خدا و روز قيامت را هم دارند، اين افراد اسوه حسنه‌شان پيغمبر است.»

يعنى در تمام جهات بايد از پيغمبرشان تأسّى كنند؛ چون پيغمبرشان را خداوند اسوه قرار داده و اسوه هم اسوه حسنه است، نقطه ضعف، نقطه تاريكى، نقطه سيّئه و بدى در او نيست. در تمام جهات او حُسن است، پس بنابراين از همه جهات او انسان بايد تأسّى كند.

پيغمبر داراى جهاتى بودند؛ جهات معنويّت، روحانيّت، ملكات، اخلاق، صفات، آداب، آداب را بياوريد پائين: آداب زندگى، آداب خانوادگى، آداب شخصى، آداب اجتماعى، أدب صلح، أدب جنگ، أدب ازدواج، أدب طلاق، أدب تجارت، أدب زراعت، اينها همه آداب بوده.

امّا آن كسانى كه از پيغمبر در همه اين جهات مى‌خواهند تأسّى كنند، اينها افرادى هستند كه اميدشان به خداست و روز قيامت و خيلى ياد خدا مى‌كنند، عاشق خدا هستند. افراد ديگر اين پيغمبر را مادّه تأسّى نمى‌دانند، گرچه اسلام هم آورده باشند امّا بر اساس رجاء به خدا و به روز قيامت و به شفاعت نيست؛ لذا ايمان و اسلام آورده‌اند و از طلوع اسلام هم بهره‌مند شده‌اند، امّا نه بر اين اساس؛ آنها ايمان مى‌آورند و پيغمبرشان را هم قبول مى‌كنند و واقعاً هم به پيغمبر معتقدند، در جنگ‌ها هم با پيغمبر شركت مى‌كنند و از غنائم هم مى‌برند و بامسلمين هم نكاح مى‌كنند، امّا اگر حقيقت قلب آنها را بشكافند رجاء به خدا و روز قيامت و عشق به خدا و شوق به خدا كه دائماً ياد خدا كند نيست؛ اينها اصلًا نمى‌توانند پيغمبر را در همه جهات اسوه خود قرار بدهند، در بعضى از جهات قرار مى‌دهند و در بعضى از جهات قرار نمى‌دهند. آن جهاتى كه از پيغمبر با خواسته‌هاى نفسانى و افكار شخصى آنها سازش دارد، كارهاى پيغمبر را امضاء مى‌كنند و قبول دارند، آنهائى كه سازش ندارد ردّ مى‌كنند.

مثلًا در شريعت پيغمبر احكامى است ديگر؛ يكى از احكام پيغمبر جهاد است و گرفتن غنيمت است از كفّار، و آوردن اسراء و مسلمان كردن آنها، و آنها را در خانه‌ها تربيت كردن و به اسلام نزديك كردن؛ بعضى‌ها اين كارها را خيلى دوست دارند، تا پيغمبر إعلام جهاد مى‌كرد همه حاضر بودند. بلحاظ جنگ كه اصلًا يك ضرب بازو و القاء شجاعت در ميدانى است براى جنگجويان؛ و براى‌ گرفتن غنائم، مِن جمله از آن غنائم يك چيزهاى خيلى نفيس است در آن، كه ممكن است سهميّه اينها برسد، يا اينكه اينها هم بر طبق مقدار خود از آن غنائم سهمى ببرند؛ امّا مثلًا آن آيه‌اى كه مى‌گويد: بايد روزه بگيريد! اين آيه‌ها سخت بود و لذا به اينها ديگر سازگار نيست.

بعضى از افراد هستند گوشه گير، و اهل عبادت و روزه، (روزه به همين معنا، عبادت به اين معنا) تا آيات روزه بيايد همه قبول مى‌كنند، امّا آيات جهاد بيايد رنگشان مى‌پرد، سرشان درد مى‌گيرد، قلبشان مى‌زند، هى مى‌آيند پيش پيغمبر يا رسول الله! حالا اين آيات شامل ما هم مى‌شود يا استثنائى است؟ خلاصه اگر پيغمبر صريحاً بگويد شامل مى‌شود، مى‌گويند: «ما عذر داريم، خانه‌هايمان تنهاست، زن و بچّه‌مان بى سرپرستند، خلاصه بالأخره يك كارى بايد بكنيم»، از زير بار جنگ فرار مى‌كردند؛ درست؟!

امّا آن كسى كه پيغمبر را قبول داشته باشد در همه اطوار و حالات و در تمام شئون فقط از او متابعت مى‌كند و عمل او را اسوه قرار مى‌دهد؛ چون اين پيغمبر عبد صالح است، و مرد از هوا گذشته است، و افكارش بر اساس تخيّلات شيطانى و وهم نيست، فردى است ملكوتى، سفر كرده است، سفرش خيلى عجيب بوده، خيلى لطيف بوده، از همه انبياء سفرش بهتر بوده است، خاتم النّبيّين است، تمام طرُق مُهلكات و مُنجيات نفس را طى كرده، گوش داده، آثار نفس را ديده بهشت‌ها را ديده، جهنّم‌ها را ديده، عَقبات را پيموده، با ملائكه صحبت كرده، با ارواح أنبياء صحبت كرده، همه چيز را ديده، در حرم خدا رفته، حالا آمده پيش ما و دارد براى ما خبر مى‌دهد؛ و واقعاً چه نعمتى است كه خداوند به ما داده كه اين را پيغمبر ما قرار داده است! اگر ما قبل از پيغمبر در امَم سالفه بوديم چه خاكى برسر مى‌كرديم؟ مثلًا ما امّت حضرت شعيب بوديم، امّت‌

حضرت موسى بوديم، حضرت عيسى بوديم، اينها هم خيلى پيغمبران بزرگى بودند ولى آنها در صفُ‌النِّعالِ حضرت رسولِ ما نيستند! حكم دربان را دارند.

اينها نسبت به مكتب پيغمبر اسلام و توحيدى كه پيغمبر آورده است و اين عجائبى كه در قرآن مجيد از احوال آن پيغمبر نقل شده، هيچ قابل قياس با انبياء بزرگ هم نيست. و اگر ما تابع آن امّت بوديم حدّ كمال ما ترقّى بود تا آن مرحله‌اى كه آن پيغمبر مى‌خواست ما را حركت بدهد، ولى بحمد الله در سايه تعليمات، و ولايت تشريع و تكوينِ آن حضرت، ما به مقامى مى‌رسيم كه اين حضرت ما را مى‌خواهد حركت بدهد؛ و بين اين حركت و آن حركت فرق بسيار است!

انسان بايد قلب خودش را بنشيند تجزيه و تحليل كند و ببيند واقعاً اين پيغمبر را آنطورى كه بايد و شايد قبول دارد يا نه؟ چون نفس انسان در بسيارى از مواقع خودِ انسان را در پيشگاه خودش خوب جلوه مى‌دهد، و انسان تنها قاضى مى‌رود و خودش را كامل مى‌بيند و مسلمان تمام عيار مى‌بيند؛ امّا در حالتى كه اگر محكى بيايد جلو، معلوم مى‌شود كه نه از اين قبيل نيست.

معروف است مى‌گويند: عيال علّامه حلّى مجتهد بوده، مجتهد زمان خود بوده در بين زن‌ها،- همچنين نقل كرده‌اند، العُهْدَةُ عَلَى النَّاقِل- و زن‌ها پيش او درس مى‌خواندند و مكتبى داشت و زن‌ها را تربيت مى‌كرد و مجتهد بوده؛ (چون زن مى تواند مجتهد بشود، و اگر مجتهد هم بشود تقليد بر او ديگر حرام است، واجب است بر فتاواى خودش عمل كند؛ گرچه نمى‌تواند فتوا براى ديگرى بدهد ولى براى خودش حجّت است.) زن‌ها هم در زمان‌هاى متمادى به علّامه مى‌گفتند: اجازه بدهيد ما با اين خانم شما نماز بخوانيم، امام جماعتِ ما بشود، علّامه حلّى در اين اجازه يك‌خُرده ترديد داشت؛ چون مى‌گفت: علاوه بر اجتهادكه خوب ممكن است، زن بايد عادل باشد به تمام معنا و من نمى‌دانم كه آيا واقعاً به اين رتبه رسيده است يا نه. خلاصه اين زن‌ها گفتند: آخر اين عيال شما از نقطه نظر قول، فتوايش، چنين چنان، چنان، چنان، شما چگونه عدالت را هم از او قبول نداريد؟! ما او را بالاتر از عدالت قبول داريم!

علّامه گفت: حالا يك امتحان كنيد؛ برويد به اين مخدّره بگوئيد: علّامه يك عيال ديگر گرفته، اگر تغيير حالى برايش پيدا نشد خُب عيب ندارد، اگر تغيير حالى پيدا شد و سر و صدائى كرد بدانيد كه نه.

زن‌ها خوشحال شدند و گفتند كه الآن ما مى‌رويم و به عيال علّامه قضيّه را مى‌گوئيم و آنهم خُب مى‌گويد: «سنّت پيغمبر است، گرفته گرفته ديگر! چه اشكال دارد؟» رفتند و به عيالش گفتند،- چون رفتند مشغول درس بود؛ اتّفاقاً از آن كتاب‌هاى درسى هم يكى از كتاب‌هاى خود علّامه را باز كرده بود، داشت براى زن‌ها مى‌خواند و درس مى‌داد؛ كتاب‌هايشان آنوقت همه كتاب‌هاى خطّى بود.- تا گفتند علّامه زنى گرفته از بس كه عصبانى مى‌شود كتاب را بر مى‌دارد و مى‌اندازد توى آب! معلوم مى‌شود كه قضيّه چيه.

حالا ما همه‌اش بر زن‌ها نتازيم ها! بر مردها هم همينطور، كم و بيش هست از اين مسائل! منتهى آنها نسبت به خود، ما نسبت به خود؛ ما در بعضى از جهات، آنها در بعضى از جهات.

و انسان گمان نكند كه داخل در بهشت بشود، آن بهشتى كه پيغمبر بوده، و او را ملاقات كند در سدرةُ المنتهى، مگر اينكه به او تأسّى كند. حرف‌هاى ديگر همه‌اش بيخود است؛ انسان بايد تأسّى كند به پيغمبر! مطلب اين است.

پيغمبر أكرم محاسن مى‌گذاشت، ما بايد محاسن بگذاريم؛ تمام شد! حالا شما بيائيد به هزار و يك دليل بگوئيد كه: دليل شرعى بر گذاشتن محاسن چى‌

داريم، روايت ضعيف است، قوى است، سيره قدماء ثابت هست، نيست؛ به اين حرف‌ها كه به جائى نمى‌رسد! اين حرف‌ها مجال ندارد! كسى كه پيغمبر را دوست دارد بايد مثل پيغمبر باشد.

پيغمبر از ريشِ زده خوششان نمى‌آمد؛ سفراى خسرو پرويز را سه روز به خود راه ندادند براى آنكه ريششان تراشيده بود، بعد از سه روز گفتند: كى شما را امر كرد با خودتان اين كار را بكنيد؟ ريش‌هايتان را بتراشيد و سبيل‌هايتان را بلند كنيد؟! گفتند:

أمَرَنَا رَبُّنَا بذلك «ربّ ما يعنى حاكم ما، رئيس ما به ما اينطور امر كرده.» حضرت فرمودند:

أمّا رِبِّى أمَرَنِى أن أعْفُ اللِ‌حى وَ أحْفُ الشَّوَارِب «امّا خداى من به من امر كرده محاسن را بگذارم، رها كنم و شارب را كوتاه كنم.»

كسى كه پيغمبر را دوست دارد، خدا را دوست دارد، بايد پيغمبر را دوست داشته باشد، آداب او را دوست داشته باشد؛ لباس او را دوست داشته باشد، كفش او را دوست داشته باشد، جوراب او را دوست داشته باشد؛ ببيند پيغمبر لباسش چه بود، پيراهنش چه بود؛ انگشترش دست راستش بود، دست چپش بود؛ خانه‌اش چه شكلى بود، معاشرتش چه قِسم بود، آيا زياد تغيّر مى‌كرد، زياد مى‌خنديد، سلوكش چه بود، رفتارش چه بود، اين لازمه محبّت است. پيغمبر روى بچّه‌هايش چى اسم مى‌گذاشت، اميرالمؤمنين روى بچّه‌هايش چى اسم مى‌گذاشت، اين لازمه‌اش است!

پيغمبر اسم بچّه‌هايش را گذاشت طيّب، طاهر، قاسم، فاطمه، زينب، إبراهيم، چون اين معانى را دوست داشت پيغمبر؛ ابراهيم را دوست داشت، زينب را دوست داشت، طاهر را دوست داشت، طيّب را دوست داشت. اميرالمؤمنين اسم‌ بچّه‌ هايش را چى گذاشتند؟ امام حسين خدا به آن حضرت سه پسر داد، چهار پسر داد، همه آنها را گذاشتند علىّ! چون على را دوست داشت، با ديگران كارى ندارد ديگر، عاشق على است؛ اينها لازمه تأسّى و محبّت است.

آن كسى كه اسم بچّه‌اش را مى‌گذارد اردشير، مى‌گذارد فرنگيز، اين آن مكتب را دوست دارد، مكتب زرتشت را دوست دارد، مجوس را دوست دارد مبارك باشد بر خودش؛ امّا شيعه اميرالمؤمنين اگر اسم بچّه‌اش را بگذارد فرنگيز، شهلا، مهلا، گيتا، ميترا و اسمائى كه انسان با يك اسطرلاب، نمى‌تواند حلّش كند! اين يعنى چى؟ يعنى چى؟ آخر چيه اين؟! آدم هر چه فكر مى‌كند مى‌بيند آن حقيقت را اين اسم نشان مى‌دهد ديگر! وقتى مى‌گوئيم آشيخ محمّد، آشيخ محمّد آن حقيقت را دارد نشان مى‌دهد!

اين بچّه‌اى كه متولّد شده معصوم، از عالم بهشت آمده، انسان يك مُهر باطلى را بزند به پيشانى‌اش، سياه كند او را و تاريك! زهره، شهره، يعنى چه؟! اين اسمها باطل كرده‌ها! به شناسنامه‌اش مهر بطلان زده از اوّل؛ امّا بگو على! يعنى بلند مرتبه، يعنى متأسّى به مكتب علىّ بن أبى طالب؛ اسمش را بگذار محمّد! يعنى اين شيعه حضرت رسول است، اين دنبال اين مكتب است؛ اسمش را بگذار زينب! يعنى چى؟ يعنى مرد آفرين روزگار، يعنى افتخار همه مردهاى عالم؛ اسمش را بگذار فاطمه! يعنى سرّ پيغمبر؛ اسمش را بگذار صدّيقه! اسمش را بگذار زهرا! بگذار حوراء! بگذار انسيه، راضيّه، مرضيّه، اينها همه لقب‌هاست؛ على، محمّد، تقى، نقى، جعفر، موسى، اينها همه اسم‌هاى ائمّه است ديگر! اين مكتب است.

امّا اگر از اين تجاوز كنيد آن روح هم تجاوز مى‌كند؛ يعنى در وهله اوّل كه رفتيد سراغ اسم ديگر، روحت رفته زودتر از اين اسم‌گذارى! باطل شدى‌

خودت! نه اينكه آن بيچاره معصوم (بچّه را باطل كردى). و اوّل چيزى كه در روز قيامت مى‌آيد گريبانت را مى‌گيرد، مى‌گويد من بچّه معصوم بودم چرا مرا باطل كردى؟ اين چه اسمى است براى من گذاشتى؟ اوّل خودت را باطل كردى. و اين يك مسأله‌اى است‌ها!

يكوقت يكى از من مى‌پرسيد آقا فلان شخص اسم بچّه‌اش را چرا گذاشته «فؤاد» و «فِيصَل»؟ (يكى از آخوندها است، اسم بچّه‌شان فؤاد است.) گفتم من برايت مى‌گويم؛ اينها به اندازه‌اى در اين بدبختى و بيچارگى و مادّيگرى زندگى كرده‌اند كه جز تجمّل و آقائى هيچى نمى‌دانند، و چون اين أسماء را مَظهر براى عيّاشى و تكيّف و خودسرى ديدند، دوست دارند اينكه بردارند بچّه‌هايشان را به اين قبيل اسامى اسم بگذارند، و اين اسم‌گذارى تمام شناسنامه آن اسم‌گذار را نشان مى‌دهد؛ اخلاقش چيست، رفتارش چيه، مكتبش چيه، روشش چيه، تا آخر عمر؛ خوب هم نشان مى‌دهد! زندگيشان هم همينطور مطابق همين شناسنامه‌اى هم كه خودش براى خودش گرفته زندگيش به همان اساس است. بچّه را بزرگ مى‌كند از پول سهم امام، خمس، هزار تا دروغ، دروغ، فوراً به نكاح آقاى دكتر، مهندس دربياورد، چرا؟ براى اينكه خود اين بدبخت بيچاره اينقدر بدبختى كشيده رفته دنبال اين دكتر سلام كرده، آن دكتر، مهندس، و او را بزرگ و مرتبه خودش را كوچك ديده؛ و يا در اوّلين وهله‌اى كه مى‌خواهد پرواز كند خودش كه نمى‌تواند پرواز كند، مى‌آيد آن بال‌ها را به بچّه‌اش مى‌كوبد؛ ولى اين پرواز ضلالت است، نه پرواز عفّت! نه پرواز حقّ.

و لذا در حوزه‌هاى علميّه و آن جاهائى كه روحانى تربيت مى‌كنند بايد شهريّه‌ها را به طلبه‌ها خيلى آبرومند بدهند؛ نه اينكه طلبه خودش برود ماهى صدتومان، پنجاه تومان، دنبال اين، دنبال آن. بايد بيايند به او بدهند، به اندازه‌ كافى به او بدهند، با كمال احترام بدهند، كه روح طلبه از اوّل با رشادت بار بيايد، از اوّل عفيف بار بيايد، بزرگ بار بيايد؛ روح تكدّى از اوّل در آنها خميره نشود. و در حوزه‌هاى علميّه‌هاى ما نقص بسيار زياد است، اين هم يكى از نواقص است. إن شاء الله خداوند همه جهات نقص ما را تبديل به ترميم و صحّت كند!

خلاصه ما خيلى جهاتى داريم كه از جادّه كناريم و خودمان هم متوجّه نيستيم؛ بلاها به سر ما مى‌بارد و نمى‌دانيم از كجا دارد سرچشمه مى‌گيرد.

آقا كسى كه پيغمبرش را دوست دارد مى‌گويد: من شرافتم، اصالتم، حقيقتم، عفّتم، عصمتم، روحم را آمدم تابع اين پيغمبر قرار دادم؛ چرا انسان در كارى يك و دو كند؟ اگر واقعاً انسان او را مى‌پسندد خوب در تمام جهات، اگر نمى‌پسندد چرا خودش را معطّل كرده؟! اين همه مردمان مادّى قائل به خدا نيستند، روز قيامت نيستند، در اين دنيا هستند به هزار كيف، به هزار عيش، در نقاط مختلف دنيا، بند و بارِ همه چيز را هم پاره كرده‌اند؛ خُب انسان هم مى‌ميرد، آزاد ديگر! چرا خودش را بيايد توى يك قفس معطّل كند؟! اگر حقيقت است، حقيقت ديگر قابل تشكيك نيست؛ اين حرف را قبول دارم آن را ندارم، اينجا سرش بايد بحث بشود، آنجا ...، هيچ درست نيست؛ اينها درست نيست.

اگر انسان تأسّى كرد، آن اخلاق، آن رفتار، آن سلوك، آن روش پيغمبر در انسان پياده مى‌شود. اگر انسان در يك آينه‌اى نگاه كرد صورت خودش را در آن آينه مى‌بيند، در آب صاف نگاه كرد مى‌بيند؛ اگر انسان صورت پيغمبر را ديد شمائل پيغمبر را در وجود خود مى‌بيند، اخلاقش را مى‌بيند، رفتارش را مى‌بيند، از اين بالاتر ملكاتش را مى‌بيند، عقايدش را مى‌بيند، كم‌كم حالات پيغمبر در انسان پيدا مى‌شود.

اگر انسان به پيغمبر تأسّى نكرد، به هر كس تأسّى كرد روح او در انسان جلوه مى‌كند؛ اين قاعده تكوينى است! خدا هم با مسلمان‌ها عقد برادرى، خاله و خواهرزادگى نبسته، به همينى كه بگوئيد: ما مسلمانيم، او ما را ببرد به عرش ديگر! نه، حساب است و كتاب؛ سنّت اين عالم بر اين اساس است.

لَقَدْ كانَ لَكُمْ فى رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ «اى مسلمان‌ها! شما مادّه تأسّى خودتان را پيغمبر قرار بدهيد.» ببينيد پيغمبرتان كيست؟ پيغمبر شما مى‌فرمايد:

وَ إذَا التَبَسَت عَلَيْكُمُ الْفِتَن كَقِطَعِ اللَّيلِ الْمُظْلِم فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآن «وقتى پاره‌هاى فتنه‌ها، افكار، ايده‌ها، مذاهب مختلفه مانند قطعه‌هاى تاريك ظلمانى و ابر سياه برسر شما مى‌ريزد پناه به قرآن ببريد!» از او چاره جوئى كنيد، مشكلات خود را از قرآن حلّ كنيد، دواى خود را از قرآن در بياوريد، مسأله خود را از قرآن بپرسيد؛ آيا ما اين كار را مى‌كنيم؟!

در دو تا مسأله جزئى كه ما با هم نزاع داريم فوراً بايستى كه به مكتب ديگر مُلتَجئ شويم؛ دو تا نزاعى كه با همديگر شخصاً داريم، خوب نيست آيه قرآن بين ما حَكَم بشود؟! و آنچه را كه قرآن فرموده ما به آن حلّ خصومت خود كنيم؟ حاضر هستيم به اين معنا؟! يا نه، قرآن باشد يك كنار، ما دنبال آراء و اهواء خود مى‌رويم؛ عنان مى‌افتد گردن خود ما. واى از آن زمانى كه عنان اين شتر يا اسب پاره بشود، و ساربان وقتى نرود مى‌افتد توى باتلاق‌ها و فرو مى‌رود و هر چه بخواهد خودش را در بياورد بيشتر فرو مى‌رود؛ تا هلاك مى‌شود.

خود اين پيغمبر ما كه آورنده قرآن است چقدر از قرآن حظّ مى‌بُرد! مى‌نشست، «عبدالله بن مسعود» صدايش خوب بود، مى‌گفت: قرآن بخوان! «عبدالله بن مسعود» قرآن مى‌خواند براى پيغمبر؛ پيغمبر همينجور گريه مى‌كرد. چه بهره‌اى مى‌برد از قرآن؟ اميرالمؤمنين چه قِسم قرآن مى‌خواندند؟ حضرت‌

سجّاد چه قسم قرآن مى‌خواند؟ آنطور قرآن مى‌خواند كه مردمان رهگذر مى‌آمدند مى‌رفتند در كوچه آنقدر معطّل مى‌شدند كه راه بند مى‌آمد! سقّا با مشك پُر مى‌ايستاد و آن سنگينى مشك را تحمّل مى‌كرد و دلش نمى‌آمد از صداى حضرت سجّاد كه قرآن مى‌خواندند تجاوز كند! اين قرآن مكتب است، درس است؛ گذاشتيم ما كنار، آنوقت مى‌خواهيم هى معالجات خودمان را از غير قرآن كنيم، مگر مى‌شود؟! لايَزِيدُ إلَّا بُعْدا؛ ما مى‌خواهيم سعادتمند باشيم امّا تمام آداب و رفتار و زندگى و اخلاق ما آثار كفر است؛ مگر مى‌شود اين آقا؟ نمى‌شود! نمى‌شود!

پيغمبر ما مى‌فرمايد: «لباس تنگ نپوشيد! اين لباس اهل ذلّت است؛ لباس كوتاه نپوشيد! اين لباس اهل ذلّت است؛ درست؟ ما لباس تنگ مى‌پوشيم، آنقدر تنگ كه بدن ما را فشار مى‌دهد و توليد هزار مرض مى‌كند! و تمام اطبّاء گفته‌اند لباس تنگ براى بدن مضرّ است، و لباس گشاد براى صحّت بدن مفيد است. ببينيم پيغمبر ما چه قِسم لباس مى‌پوشيد آنطور لباس بپوشيم؛ از روى ژورنال و فلان نبايد لباس‌زنِ خودمان را در منزل به تنش كنيم؛ اين تأسّى به كفر است و حرام است!

ما مسلمانيم، ما نماز خوانيم، ما شب إحياء قرآن سر مى‌گيريم، ما اميرالمؤمنين را شفيع قرار مى‌دهيم، ما هيئت درست مى‌كنيم، ما سينه‌زنى درست مى‌كنيم امّا وضع ما اين است، اين درست نمى‌شود! فايده ندارد آقا! «وضع» يعنى رفتار انسان، روش عمل يك انسان اينطور است؛ روش عملىِ يك مرد مؤمن آن‌است كه به سيره پيغمبر متأسّى باشد و از سيره كفر مُنزجر؛ روش پيغمبر را خوب بداند و روش غير پيغمبر را بد؛ كلام پيغمبر را حقّ بداند و كلامى كه پيغمبر با آن كلام مخالفت دارد باطل! چون از حقّ بگذريم باطل است، حقّ دوتا نمى‌شود؛ اكثر اسلام را قبول داريم، آن مكتب را هم قبول داريم؛ حرف پيغمبر را هم قبول داريم، نماز هم قبول داريم، فلان پرده سينما هم قبول داريم؛ اين نمى‌شود!

روح انسان مطالبى را كه درك مى‌كند و مى‌گيرد از راه چشم و گوش و زبان و قواى عاطفى‌است كه انسان را با عالم خارج متّصل مى‌كند؛ اين پرده سينما كه آن نقش (نقش غير عفّت) را به چشم انسان تحويل مى‌دهد، نفس انسان مى‌گيرد؛ نفس انسان مى‌گيرد، روح انسان مى‌گيرد؛ روح انسان بر آن اساس غيرعفّت، غير عفيف مى‌شود؛ برو برگرد هم ندارد! و آثار غير عفّت در مردم بروز و ظهور مى‌كند، فحشاء زياد مى‌شود؛ مسلمان نبايد نگاه بكند.

پيغمبر مى‌گويد: منظره‌اى ديدى برخلاف عفّت بايد چشم نيندازى! چشمت را پائين بينداز! به زن نامحرم نگاه تند نكنيد! قُلْ لِلْمُؤْمِنينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِم[۲] اين روش پيغمبر بود؛ ما هم بايد اينطور باشيم، نيستيم، نتيجه خلاف است. نه اينكه كسى كه اسمش مسلمان باشد خدا تعهّد كرده باشد به او آقائى و رياست بدهد؛ أبداً! ذلّت مى‌دهد به آن كسانى كه بر روش پيغمبر او نيستند، و اسم مسلمانى هم روى خود گذاشتند، و خود را گول مى‌زنند؛ پس مى‌بينيد تأسّى معنايش چيه؟!

اميرالمؤمنين عليه السّلام مى‌گويد: من تأسّى از پيغمبر مى‌كنم، عيناً مانند كُرّه شترى كه دنبال مادرش مى‌دود من از كوچكى دنبال پيغمبر دويدم، و دنبال اين مكتب را گرفتم، كُنْتُ أَتَّبِعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِيلِ أثَرَ امِّهِ و هرچه بيشتر مى‌دويدم يك بابى از علم براى من گشوده مى‌شد؛ هرچه متابعت مى‌كردم بيشتر مى‌فهميدم.

و چقدر اين اميرالمؤمنين عاشق پيغمبر بود! چقدر عاشق بود! و مانند اميرالمؤمنين كسى هست كه از پيغمبر استفاده كرده باشد؟! چقدر پيغمبر را دوست داشت! در سفر و حضر دنبال پيغمبر بود، اصلًا گوش به زنگ بود، نَفَس پيغمبر دست اميرالمؤمنين بود؛ عيناً مانند نوكرى كه دنبال آقاى خودش بدود اميرالمؤمنين دنبال پيغمبر مى‌دويد، در جنگ‌ها، در حضر، در سفرها؛ مشك آب مى‌كرد، جاى پيغمبر را درست مى‌كرد، جارو مى‌كرد، خيمه مى‌زد.

اين افرادى كه مى‌گويند: آقا اين مقام على از پيغمبر بالاتر است و على آن كسى است كه على پا گذاشت بر دوش پيغمبر و مُهر نبوّت زير پاى على قرار گرفت، و پيغمبر در عالم معراج مقصودش على بود، چرا اوّل على بود؟ هيچ نمى‌فهمند چى مى‌گويند! اصلًا نمى‌فهمند چى مى‌گويند! مى‌خواهند على را با اين حرف‌ها بالا بياورند وليكن دارند خُرد مى‌كنند.

اميرالمؤمنين پا گذاشت روى شانه پيغمبر امّا عيناً مانند آقائى كه بچّه خودش را بغل بگيرد بگويد: آقاجان! پايت را بگذار اينجا، آنرا از بالاى طاقچه بده من! اين كار را كرد، اين از شدّت التيام و اتّحاد روح اميرالمؤمنين بود با پيغمبر، نه از نقطه نظر آقائى و رياست على بر پيغمبر؛ اين كفر است. پيغمبر در معراج كه مى‌رفت به مقام ولايت مى‌رفت؛ ولى ولايت، حقيقت اميرالمؤمنين و حقيقت خود حضرت رسول است؛ و نبوّت پيغمبرِ ما از ولايت جدا نيست، نه اينكه پيغمبر نبىّ است و على ولىّ؛ پيغمبر نبىّ است و ولىّ، و اميرالمؤمنين امام است و ولىّ، على خليفه است و ولىّ. پس در پيغمبر ما ولايت هست، يعنى اين ظاهر دنبال باطن مى‌رفت و باطنِ پيغمبر ما ولايت است؛ خيلى عاليست مسأله! انسان بايد در عباراتش متوجّه باشد يك‌خُرده عبارت را انسان تكان بدهد كفر تبديل به اسلام، اسلام تبديل به كفر مى‌شود؛ درست؟!

خطبه‌اى دارد اميرالمؤمنين عليه‌السّلام در «نهج البلاغة»؛ يك شخصى اميد به خدا داشت، كه خدايا ما اميد داريم به تو، چه مى‌كنيم، چه مى‌كنيم؛ حضرت فرمود: قسم به خدا دروغ مى‌گويند اينها! چه اميدى؟! اميد به خدا دارى، چه اميدى؟ اميدهاى كاذب! كسى كه اميد دارد اثر اميد در وجود او ظاهر مى‌شود؛ كسى كه از چيزى خوف دارد اثر آن خوف در عمل او ظاهر مى‌شود. اين مردم مى‌گويند: از خدا خوف داريم هيچ اثرى در آنها نيست، اميد به خدا داريم هيچ اثرى نيست؛ امّا اميد به غير خدا اثرش ظاهر است، خوف از غير خدا اثرش خيلى ظاهر است؛ اين كه مهمّ نيست. اميد به خدا آن كسى دارد كه به پيغمبرش تأسّى كند، و راهى كه پيغمبر رفته به سوى خدا او بپيمايد، و معارف و اسرارى كه بر پيغمبرش منكشف شده بر او منكشف بشود؛ نه اينكه على العَمياء راه كجى طىّ كند و به لفظ اكتفاء كند كه ما اميد به خدا داريم، خدا چنين است و چنان.

بعد مى‌فرمايد: هيچ فكر كردى در أعمال پيغمبرِ خودت، كه چه قِسم سلوك مى‌كرد، چقدر صادق بود، چقدر عفيف بود، چقدر متحمِّل بود، چقدر واسعُ‌الصّدر بود، چقدر عليم بود، چقدر حليم بود، هيچ فكر كردى؟! بيا به پيغمبرت تأسّى كن تا اينكه خدا رجاء تو را صادق كند، و اثر رجاء در عملت پيدا بشود؛ اگر نه، مى‌خواهى به حضرت موسى تأسّى كنى به حضرت موسى تأسّى كن، ببين روش آن پيغمبر چى بود؟ در آن چهل شبى كه رفت براى كوه طور چه حالاتى داشت! نخورد، نياشاميد، عشق خدا جان او را آتش مى‌زد، محبّت خدا وجود او را سوزانده بود، آنقدر لاغر شده بود كه از پوست شكم آثار سبزىِ گياهان و برگ‌هاى درخت را كه مى‌خورد نمايان بود! (پيغمبر اولوالعزم است) وَ لَقَدْ كانَتْ خُضْرَةُ البَقْلِ تُرَى مِن شَفِيفِ صِفَاقِ بَطْنِهِ لِهُزَالِهِ وَ تَشَذُّبِ لَحْمِه. اگر مى‌خواهى برو به حضرت عيسى تأسّى كن، ببين اين پيغمبر اولوالعزم چه‌ بود؟ خانه نساخت، خود را در زمستان‌ها در مشارق أنوار (يعنى آن جاهائى كه خورشيد طلوع مى‌كرد) گرم مى‌كرد؛ چراغش در شب ماه بود، اسبِ سواريش دو تا پا بود، خادمش دو تا دست‌هاى خودش بود، نه زنى داشت كه او را به فتنه و فساد بيندازد، نه فرزندى داشت كه او را به غم و غصّه در بياورد. اگر مى‌خواهى بيا تأسّى كن به حضرت داود با آن مقام جلال و عظمت و سلطنتى كه داشت با دست خود از آهن زره، و از ليف خرما زنبيل مى‌بافت و به شاگردانش مى‌گفت: كيست كه از شما اين را برود بفروشد پولش را بياورد؟ از آن پول إعاشه زندگى خودش مى‌كرد و نان جوين مى‌خريد و مى‌خورد.

بعد مى‌فرمايد: چرا بيائى به اينها تأسّى كنى؟ به پيغمبر خودت تأسّى كن! الأطْيَبِ الأطْهَر، فَتَأَسَّ بِنَبِيِّكَ الأطْيَبِ الأطْهَر، كه از همه آنها پاك‌تر و طاهرتر و عالى‌تر است؛ پيغمبر خودت است ديگر! حكومت تمام جزيرةُالعرب در دستش بود و در همان زمان هم به شش كشور متمدّنِ آن زمان كاغذ نوشت و آنها را به اسلام دعوت كرد؛ آنقدر مردم به او علاقمند بودند كه از راه‌هاى دور مى‌آمدند و براى بردن آب وضوى آن حضرت براى تبرّك نزاع مى‌كردند، در تمام عمر نشد كه سوار اسب بشود و كسى سوارِ الاغ پائين‌تر بشود و در ركاب او حركت كند، يا آن حضرت سواره برود كسى دنبالش پياده برود، يا در خانه‌اش مهمان پائين دست او بنشيند، يا در خانه‌اش فِراشى داشته باشد اين پيغمبر شما فراش نداشت، نصف اطاقش خاك بود و نصفش از ليف خرما براى خود فراشى داشت!

نان جوين مى‌خورد تا آخر عمر؛ و بعد از فوت آن پيغمبر گفتند كه: روايتى كرده عائشه كه پيغمبر يك شكم سير از نان گندم نخورد، اميرالمؤمنين فرمود: دروغ مى‌گويد يك شكم سير پيغمبر غذا نخورد، وليكن نان گندم اصلًا نخورد، يك شكم سير از نان جو نخورد و اصلًا غذاى گندم نخورد. نه اينكه در دسترس‌ او نبود، همه چيز بود، همه چيز بود ولى تواضعاً للّه بود؛ زهد هم نمى‌ورزيد براى اينكه نعمت خدا را باطل كند و نخوردها! نه، او عارف به خدا بود، قدر و قيمت قائل نبود، نفس خود را آنقدر شريف مى‌دانست كه به چيز غير خدا صرف نمى‌كرد؛ بغير از مطالب عالى، بحث‌هاى عالى، عرفان، توحيد، تكميل بشر، اصلاح، امر به معروف، نهى از منكر، موعظه، خطبه، جهاد، حجّ، ديگر براى پيغمبر وقت و فرصتى نمى‌ماند كه بيايد براى خود لباس درست كند؛ آنها مال ديگران است، مال مترفّهين و مُتفكّهين از دنيا است.

بيا به پيغمبر خودت تأسّى كن! ببين پيغمبر خودت كيست؟! خَرَجَ مِنَ الدُّنْيَا وَ لَمْ يَضَعْ لَبِنَةً عَلَى لَبِنَةٍ وَ لَا آجُرَةً عَلَى آجُرَّةٍ «از دنيا رفت خشت روى خشت نگذاشت و يك آجر روى آجر نگذاشت.»

وَ يَكُونُ السِّترُ عَلى بَابِ بَيْتِهِ فَتَكُونُ فِيهِ التَّصَاوِيرُ فَيَقُولُ: يَا فُلَانَة! (لِإحْدَى أزْوَاجِهِ) غَيِّبِيهِ عَنِّى فَإنِّى إذا نَظَرْتُ إلَيْهِ ذَكَرْتُ الدُّنْيَا وَ زَخَارِفَهَا «يكروز در خانه يكى از زن‌ها وارد شد، ديد يكى از زن‌هايش يك پرده‌اى آويزان كرده و روى آن پرده عكس‌ها و تصاويرى هست، فرمود: اى زن! زود اين را از جلوى چشم من بردار! من هر وقت نگاه به اين مى‌كنم ياد از دنيا مى‌كنم و من دوست ندارم اصلًا ياد از دنيا كنم.»

مى‌نشست در ميان مردم، صحبت مى‌كرد در ميان مردم، مى‌خنديد با مؤمنين، گره به پيشانى و ابرو مى‌كرد با مشركين و كافرين؛ زن‌ها پيغمبر را دوست داشتند، مردها دوست داشتند، با همه خليط بود، تكبّر نداشت، شخصيّت نداشت، مثل يكى از آنها بود؛ مى‌گفتند اى محمّد بيا! مى‌آمد، مى‌گفتند برو، مى‌رفت؛ دعوت مى‌كردند پيغمبر را در منزل خودشان مى‌آمد، هيچ نگاه نمى‌كرد كه اين كه دعوت كرده يك شخص فقيرى است، بى‌بضاعت است، دوست داشت‌ مى‌آمد. او را اگر دعوت مى‌كردند بر يك ران گوسفند و لو در كُراع الغَمِيم مى‌رفت؛ يعنى يك آدمى، يك بيوه زنى مى‌گفت: اى محمّد امروز بيا منزل من، و منزلش كُراع الغَمِيم (دو فرسخ آنطرف مدينه است) پيغمبر بلند مى‌شد مى‌رفت، مى‌نشست، صحبت مى‌كرد، گرم مى‌گرفت، احوالپرسى مى‌كرد، از احوالات او مى‌پرسيد، از احوالات فرزندانش مى‌پرسيد، اشكالاتش را رفع مى‌كرد، مسائلش را مى‌پرسيد، سوره قرآنى حفظ بود اشتباه داشت پيش پيغمبر مى‌خواند، تصحيح مى‌كرد پيغمبر آن را، عادىِ عادى‌ها! عادىِ عادى! وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيم[۳] راجع به اين معنى است.

بيا اى مسلمان به پيغمبر خودت تأسّى كن! ديدى پيغمبرت كى بود؟ شب‌ها بر مى‌خواست به عبادت؛ چه عبادت خوبى انجام مى‌داد، با اصحاب خود و با ياران خود و با اهل بيت خود؛ خيلى پيغمبر نمى‌خوابيد، كم مى‌خوابيد غالباً فراش پيغمبر بسته بود. آن كسانى كه مى‌گويند: پيغمبر يك فيلسوفى بوده، شجاع بوده و شمشير زن بوده و دين دينِ الهى نيست، اينها آن معاندين و زندقه‌اى هستند از نصارى كه مى‌خواهند با اين حرف‌ها حقيقت اسلام را بپوشانند.

پيغمبر مرد حقّ بود يعنى مى‌فرمود كه خداوند حقّ است و اساس حقّ در توحيد و تمام قوانين و احكام بر اساس توحيد است، اين راهى است كه خودم رفتم همه افراد بشر بايد از اين سُفره بهره‌مند بشوند. جهاد پيغمبر بر اين اساس بود؛ كجا پيغمبر جنگ كرد براى اينكه مالى بگيرد، غنيمتى ببرد؟! مى‌آمد تا سرحدّ دشمن، بگوئيد: اسلام! دست از بت پرستى، دزدى، ربا، سرقت، تجاوز به حقوق برداريد، خداحافظِ شما، ما از اينجا بر مى‌گرديم.

هيچ در مكاتب دنيا ديديد شنيده‌ايد در تواريخ خوانديد شخصى اينطور حركت كند و جنگ كند و جهاد كند، لشكر حركت بدهد، جوانان خود را حركت بدهد، اقوام خود را حركت بدهد، مسلمان‌ها، جوان‌هاى مسلمان‌هائى كه هر دانه‌شان بر پيغمبر از دنيا و آخرت ارزششان بيشتر بود،- پيغمبر همچنين جوان‌هائى تربيت كرده بود- اينها را حركت بدهد، مخارج اينها را هم بدهد، خودش هم از شدّت گرسنگى سنگ بر سينه ببندد، (چون انسان در وقتى كه خيلى گرسنه‌اش مى‌شود بى‌تاب مى‌شود، اگر محكم پهلوى خود را ببندد معده و روده به هم فشار بياورند انسان احساس گرسنگى كم مى‌كند؛ ولى وقتى كمربند نداشته باشد خُب معده باز است ديگر، معده خالى است هى مى‌پيچد و غذا مى‌خواهد) از شدّت گرسنگى سنگ بر شكم مى‌بست كه احساس گرسنگى نكند، پيغمبر خدا هم بود؛ و تمام اشراف مكّه و مدينه مى‌گويند: آقا، برگرد بيا اينجا! ما به تو تخت مى‌دهيم، فرش مى‌دهيم، مال مى‌دهيم، تمام طلاهاى خود را به تو مى‌دهيم، بهترين دختران زيبا را از دنيا بخواهى برايت مى‌آوريم، راحت زندگى كن، فرمانت هم بر سر ماست؛ همه حرف‌ها را هم قبول داريم امّا نگو خدا يكى است، دست از اين حرفت بردار! امر به ما نكن! بخدا قسم اگر خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذاريد، قُولُوالَاإلَهَ‌إلَّا اللَه تُفْلِحُوا برو برگرد نيست؛ خدا يكى است بايد بگوئيد شما خدا يكى است.

اين قِسم پيغمبر جمعيّت را حركت مى‌داد براى دفاع و جهاد كه مسلمان بشويد همينكه مى‌گفتند: اسلام، برمى‌گشت پيغمبر؛ جانشان محفوظ، مالشان محفوظ، يك نفر مسلمان حقّ نداشت دست به دامن يك زن دراز كند، يك خلخال از پاى يك زن در بياورد؛ مسلمان است! تازه اگر مسلمان نيستند، (مى‌گويند مسلمان نمى‌شويم) اگر مشركيد، اصلًا قائل به خدا نيستيد، مفرّى‌ نيست از جنگ و جهاد؛ اگر نه، قائل به خدا هستيد، مثل يهود و مثل نصارى مى‌توانيد شما جِزيه بدهيد به صندوق اسلام براى اينكه او از نقطه نظر اين جِزيه تبليغات كند در ميان شما و شما را مسلمان كند و ما جنگ هم نمى‌كنيم، جِزيه بدهيد جنگ نمى‌كنيم؛ درستش كدام مكتب است آقا؟

پيغمبر عيال گرفته در هنگام مردن نُه تا عيال داشته، در زمان حيات خود عيالات متعدّد گرفته، كدام عيالات را گرفته پيغمبر؟ كدام عيالات؟! كدام دخترانى سيزده ساله و چهارده ساله پيغمبر داشته؟! پيغمبر اوّلين زنى كه گرفت حضرت خديجه بود، سنّ پيغمبر بيست و پنج سال بود تا بيست و پنج سالگى پيغمبر ما زن نگرفت، وقتى حضرت خديجه را گرفت چهل ساله بود حضرت خديجه؛ حضرت خديجه يك بيوه زن بود كه از شوهر سابق خودش بچّه داشت، پسر زن‌هاى پيغمبر معروفند؛ أبوهاله شوهر سابق حضرت خديجه بود، پيغمبر تا هنگامى كه خديجه را در تحت حباله نكاح خود داشت عيال نگرفت.

خديجه چند سال زندگى كرد تا از دار دنيا رفت؟ يعنى بعد از اينكه پيغمبر در سن بيست و پنج سالگى خديجه را به نكاح خود درآوردند تا سنّ چهل سالگى كه مبعوث به پيغمبرى شدند پانزده سال ديگر جمع كنيد! در سنه دوازدهم از بعثت كه حضرت خديجه از دار دنيا رفت دوازده سال جمع كنيد روى چهل سال: پيغمبر سنّشان پنجاه و دو سال بوده. حضرت خديجه چند سال بوده؟ چهل سال و پانزده سال: پنجاه و پنج سال؛ و دوازده سال، هان؟ شصت و هفت سال.

يعنى يك مردى در زمان جوانى در سنّ هجده سالگى، نوزده سالگى، بيست‌سالگى، بيست و چهار سالگى، بيست و پنج سالگى زن نداشته، حالا بيست و پنج سالگى يك زن پيرى گرفته و به پاى او بيست و هفت سال ديگرصبر مى‌كند، و زن نگرفت و خديجه از دار دنيا رفت؛ اين مرد شهوت‌ران است؟! اين زن را از روى داعيه نفسى مى‌گيرد؟! حسابى در كار نيست؟!

آنوقت عيالاتى كه پيغمبر بعد گرفت، اينها چى بودند؟! تمام يك‌يك در تاريخ و احاديث، سنّشان، از كدام قبيله‌اند، وضعشان، همه مشخّص است. بعضى از آنها را پيغمبر گرفت براى اينكه آن قوم و قبيله مسلمان بشوند، صفيّة بنت حُيَىِّ بن أخْطَب دختر يكى از بزرگان يهود بود از بنى‌قُرَيظة، او را، پيغمبر هم دوست داشت و خودش هم تقاضاى ازدواج كرد، پيغمبر او را گرفت، به بركت او تمام آن قوم تسليم شدند و مسلمان شدند.

بعضى‌ها مى‌آمدند خانه پيغمبر، خودشان تقاضاى ازدواج مى‌كردند، مى‌گفتند: يا رسول الله! شوهر ما در جنگ كشته شده و ما شريف قوم بوديم، شوهر ما مرد بزرگى بود و نمى‌توانيم زن ديگرى بشويم، و شما را دوست داريم، اجازه مى‌دهيد در خانه شما ما به خدمتى مشغول باشيم؟ پيغمبر جواب اينها را چه بدهد؟ بسم الله بفرمائيد! معلوم است ديگر بفرمائيد! امّ سلمه كه زن پيغمبر بود يك زن پيرى بود؛ حفصه كه زن پيغمبر بود، آنقدر پيغمبر را اذيّت كرد!

مى‌رفتند در جنگ‌ها شوهرها شهيد مى‌شدند و زن‌ها به پيغمبر پناه مى‌آوردند؛ پيغمبر پناه بود، بار را مى‌كشد، بار تمام امّت را دارد مى‌كشد، همه را دارد حركت مى‌دهد به آن عالم؛ اين زن را بايد حركت بدهد آن زن را حركت بدهد، اين مرد را حركت بدهد آن مرد را حركت بدهد. پيغمبر در پيش وجدان خودش در محضر پروردگار مسؤول است؛ نه اينكه دل اين را بدست بياورد، دل او به دَرَك هرچى‌شد شد، ما كار خودمان را مى‌كنيم، حقّ ندارد پا روى يك مورچه بگذارد، يك مورچه! حقّ ندارد، پيغمبر حقّ ندارد! يك مورچه را! يك مورچه را زير پا نمى‌تواند پيغمبر لگد كند.

حضرت سليمان داشت حركت مى‌كرد رسيد با لشكريان خود به «وادى‌النّمل» رئيس آن مورچه‌ها گفت: اى مورچه‌ها زود برويد تو لانه‌تان! اين سليمان و لشكريانش الآن دارند مى‌آيند و ما را پايمال مى‌كنند وَ هُمْ لا يَشْعُرُون[۴] «نمى‌فهمند، شعور ندارند» يعنى سليمان و لشكرش اگر شعور داشت ما را پايمال نمى‌كرد، آن مورچه به سليمان نسبت عدم شعور داد. پيغمبر ما فرموده مورچه را شما نمى‌توانيد بى‌جهت بكشيد؛ آتش آنها را نبايد بزنيد، مورچه را آتش نبايد بزنيد، اگر ضرر دارد دفع ضرر بايد بكنيد ولو به كشتن آنها باشد ولى نمى‌شود آنها را بسوزانيد؛ گربه منزل را نمى‌توانى بسوزانى، موش را نمى‌توانى بسوزانى، پشه را نمى‌توانى بسوزانى، اگر ضرر دارند بكشيد امّا اگر مى‌خواهيد بكشيد بايد به يك ضرب بزنيد موش را بكشيد، امّا موش را زنده نگه‌دارى و هى او را آزار بدهى و با آزار او را بكشى خودتان جهنّم مى‌رويد؛ يعنى خدا يك انسان را مى‌برد به جهنّم بخاطر كشتن موش و گربه. گوسفند، گاو را انسان نمى‌تواند آتش بزند هيچ حيوانى را انسان حقّ سوزاندن ندارد و اين حقّ پيغمبر ما است (اسوه) ما بايد به پيغمبر تأسّى كنيم ديگر! پيغمبر اسوه‌ما است.

چقدر با زن‌ها مهربان و حليم بود! زن‌ها هم زن‌هاى ملكوتى نبودند؛ بله! از همه قسم تويشان بودها! از همه قسم! و واى به حال پيغمبر، چه مى‌كرد! با اين زن‌ها چه مى‌كرد!! هر بلائى كه فرض كنيد به سر پيغمبر مى‌آوردند؛ حتّى در غذاى پيغمبر بعضى از موادّ بد بو مانند سير مى‌ريختند كه پيغمبر بخورد و دهانش بو بگيرد و آن زن‌ها از او منزجر بشوند پيغمبر سراغشان نرود. پيغمبر در اطاق خود نشسته، (در اطاق عائشه است) از آن اطاق ديگر، يك غذائى پخته آن زن، دوست دارد پيغمبر هم از اين غذا بخورد، توى يك كاسه‌اى كشيده، آشى،حريره‌اى، مى‌آوردند، تا اين زن مى‌ديد از آنجا اين غذا را آوردند جلوى پيغمبر كاسه را بر مى‌داشت پرت مى‌كرد، كاسه مى‌شكست، غذا مى‌ريخت.

حالا پيغمبر چى‌كار مى‌كرد؟ با چوب دنبالشان ...؟! نه! «چرا اين كار را مى‌كنى! اين غذا كه گناه ندارد و ضامن هم شدى، كاسه را شكستى! به آن هم محبّت مى‌كردى، حالا اينكه كار بدى نبوده، انسان بايد متحمّل باشد؛ انسان بايد صبر كند.» اين هم موعظه پيغمبر! اينها تحمّل است‌ها! وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيم[۳] اينجاها معلوم مى‌شود.

آنوقت اثبات مى‌كند كه در عالم، عصمت زن بايد بدست مرد باشد، مرد بايد حافظ عصمت زن باشد، از خطرات و مهالك بايد او را حفظ كند.

دستورات پيغمبر حيات بخش بود و وقتى براى مردم بيان مى‌كرد زندگى آنان را تغيير مى‌داد، مردم مى‌آمدند مدح پيغمبر مى‌كردند؛ درك هم مى‌كردند، مردم هم مى‌فهميدند؛ آن كسانى كه اسلام مى‌آوردند درك مى‌كردند؛ يعنى از أنوار ملكوتى درك مى‌كردند و مسلمان مى‌شدند.

براى مردم خطبه مى‌خواند در خطبه‌اش از توحيد بود، از معاد بود، موعظه بود؛ بالاى منبر براى مردم صحبت مى‌كرد يكمرتبه بين مردم دعوا مى‌شد، دعواى قبيله‌اى؛ أوس و خزرج مى‌افتادند به جان همديگر، چون با همديگر سابقه داشتند ديگر؛ در حضور پيغمبر در مجلس نِعال‌ها را بر مى‌داشتند و اين دسته به آن دسته مى‌زد، پيغمبر هم روى منبر بود! پيغمبر آنها را آرام مى‌كرد.

در روى پيغمبر مى‌ايستادند يك و دو مى‌كردند؛ در روايات كثير داريم از شيعه، و سنّى‌ها هم نقل كردند، حتّى من در سيره حلبيّه ديدم كه از سيره نويسان سنّى است كه عائشه وقتى كه عصبانى مى‌شد نسبت به پيغمبر مى‌گفت:

أنْتَ الَّذى زَعَمْتَ أنَّكَ رَسُولُ اللَه! «تو آن كسى هستى كه گمان مى‌كنى پيغمبر خدا هستى» تو مى‌گوئى من پيغمبر خدا هستم اين كار را مى‌كنى؟!

حفصه دختر عمر با پيغمبر دعوا مى‌كرد، ناراحت مى‌كرد، اذيّت مى‌كرد، كارشكنى مى‌كرد، زن‌ها را به هم مى‌انداخت، آشوب برپا مى‌كرد، پيغمبر هم به كسى دستور مى‌دادند او را بياورند فلان جا، بين خودشان و بين او حَكَم مى‌گرفتند، مى‌فرستادند دنبال آقاى والد (آقاى عمر) بيايد قاضى بشود بين پيغمبر و بين دخترش. بعضى اوقات دخترش را مى‌زد، چرا همچنين مى‌كنى با پيغمبر؟! اينطور مى‌كردها! يك همچنين كسى است!

حالا به سر امّ سلمه چه آوردند، ديگر باشد! به سر فاطمة زهرا اينها چه آوردند اگر خوب مى‌خواهيد بدانيد در «شرح نهج البلاغة» ابن أبى‌الحديد اين مرد سنّى مذهب (شافعىِ معتزلى) آنجا خوب بيان مى‌كند كه: اگر بخواهيد بدانيد علّت اينكه عائشه با فاطمة زهرا چرا دشمنى داشت من از استادم نقيب پرسيدم و او براى من چنين و چنين گفت؛ مفصّل شرح مى‌دهد عللش را، خيلى متقن و محكم.

امّا پيغمبر چقدر عجيب بوده! خيلى عجيب است! خيلى! اين چه تحمّلى بوده! اين چه سعه‌اى بوده كه اصلًا در مقابل چشم خود مى‌ديده حقيقتش را، حقيقتش را! كارهاى بعضى مى‌كردند شخصى كه مخفى مى‌خواهد انجام بدهدها! با اين حال دست از پا خطا نمى‌كرد كه يك زندگى كلمه حق داشته باشد.

يك روز پيغمبر متأثّر شد، زن‌ها هم پيش پيغمبر نشسته بودند، فرمود:

لَيْتَ شِعْرِى أيَّتُكُنّ صَاحِبَة الْجَمَلِ الأدْبَب تَحْمِلُهَا كِلَابُ الحَوْأب «نمى‌دانم كدام يكى از شماست كه روى آن شتر سرخ مو و بزرگ سوار شديد و داريد مى‌رويدو سگ‌هاى حوأب به اين شتر دارند حمله مى‌كنند و عُوعُو مى‌كنند.» پيغمبر اين جمله را فرمود.

زنها همه رفتند توى فكر، چقدر ديگر اين اتّفاق مى‌افتد؟ كدام يكى از ما روى شتر سرخ مو سوار مى‌شويم و از حوأب عبور مى‌كنيم (حوأب اسم محلّى است) و سگ‌ها به ما حمله مى‌كنند و پيغمبر از اين امر ما ناراحت است؟

شيعه و سنّى همه نوشتند، مورّخين مهمّ مانند «طبرى» نوشتند؛ عائشه وقتى سوار شتر شد آمد براى بصره جنگ كند با اميرالمؤمنين، مهار ناقه را خواهرزاده‌اش عبدالله بن زبير داشت؛ يكمرتبه رسيدند به يك سرزمينى در وسط راه سگ‌ها حمله كردند به شتر عائشه. عائشه خيلى زيرك بود فوراً پرسيد اينجا كجاست؟ اينجا كجاست؟ اسم اين زمين را چه مى‌گويند؟ گفتند: اينجا حوأب است. گفت اى واى بر من! من مورد مصداق كلام پيغمبر شدم «أيَّتَكُنَّ ...».

عبدالله گفت چه مى‌گوئى اين حرف‌ها را! شايد نظر، ديگرى باشد؛ شايد حوأب مكان ديگرى باشد؛ شايد آن شتر غير اين شتر باشد، حالا مى‌خواهى دست بردارى؟ برويم! عين همان قضيّه واقع شد و آن كلاب به عائشه حمله كردند.

پيغمبر فاطمة زهرا را دوست داشت ديگر، دوست داشتند، اين دوستى مال سِرّ پيغمبر بود، فاطمة زهرا دختر پيغمبر بود و سرّ پيغمبر! از ساير اولادشان بيشتر دوست داشتند، از زينب دختر ديگرشان بيشتر دوست داشتند، از همه آنها بيشتر؛ گذشته از اينكه از خديجه بود در زمان بعثت متولّد شده بودند، بعد از اينكه خداوند علىّ اعلى مسأله نبوّت را به پيغمبر داده بود.

و فاطمة زهرا يك نمونه‌اى بود! اجمالًا مى‌خواهيد بدانيد، أئمّه عليهم السّلام از نسل اميرالمؤمنين هستند و فاطمة زهرا؛ يعنى فاطمة زهرا آنقدر بايد داراى طهارت و عصمت باشد كه امام زمان از رحِم فاطمة زهرا بايد متولّد بشود،مظهرعدل و مظهر توحيد، سيّدالشّهداء بايد از شكم فاطمه بيايد بيرون؛ عالَم نمى‌تواند سيّد الشّهداء را ببيند از غير اين شكم! امام رضا بايد از اينجا باشد، موسى بن جعفر بايد از اينجا باشد، امام محمّد تقى بايد از اينجا باشد، أئمّه بايد از اينجا باشند. پدر، آن اميرالمؤمنين است كه خودش ترجمه حال زندگى خودش را از زمان كودكى تا هنگام فوت براى ما بيان مى‌كند و مادرش هم بايد اين باشد؛ اين هم سرّ پيغمبر است! يعنى مى‌دانيد چه؟ سِرّ پيغمبر است يعنى پيغمبر است؛ يعنى پيغمبر است منتهى پيغمبر كوچك، پيغمبر هيجده ساله؛ معنايش اين است ها!

تمام آن روحيّات و اخلاق و معنويّات و توحيد اصلًا پياده شده در اين! پيغمبر نظرش نظر ظاهرى نيست، نظر واقعى است؛ اين نظرش، نظر ملكوتى است. هر وقت مى‌خواهد برود سفر از حجره عيالات نمى‌رود از حجره دخترش مى‌رود؛ وقتى از سفر بر مى‌گردد اوّل مى‌آيد به خانه فاطمه سلام مى‌كند، مى‌ايستد، بعد مى‌رود منزل خودش؛ فاطمه را مى‌بوسد، دست فاطمه را مى‌بوسد، سينه فاطمه را مى‌بوسد؛ هر وقت مى‌آيد فاطمه پيش پدرش، پدر از جاى خود بلند مى‌شود فاطمه را سر جاى خودش مى‌نشاند؛ اينها خيلى گران است بر آن زن‌هائى كه خودشان بچّه ندارند و مى‌بينند كه شوهر با بچّه زن متوفّايش داره اينطور مى‌كند.

آن زن يكوقتى مثل امّ سلمه است زن مؤمنه است، هرچه پيغمبر به فاطمه زهرا محبّت بيشتر مى‌كند او خوشحال مى‌شود؛ چون خودش واردِ در حرم است؛ يكوقتى نه، زن، زن آلوده‌اى است، يعنى آن غِشّ در روح او هست، موجب كينه مى‌شود، كار شكنى مى‌كند، اذيّت مى‌كند، سعايت مى‌كند، حرف زشت مى‌زند، پيغمبر را به بدى نسبت مى‌دهد؛ چگونه مى‌تواند ببيند كه پيغمبر اولاد دختر خودرا روى زانو مى‌نشاند و او خودش بچّه ندارد؟! اين مى‌خواهد پيغمبر هم با او همين قسم محبّت كند كه با فاطمه زهرا مى‌كرده؛ نمى‌تواند پيغمبر بكند، پيغمبر ديد ملكوتى دارد، پيغمبر شهوى نيست، پيغمبر زنان را بر اساس شهوت نمى‌گرفت. عائشه در خانه پيغمبر آمد، دختر هم بود، وليكن پيغمبر حساب او را با حساب فاطمه يكى قرار نمى‌داد، اين سرّ خودش است، او ملكوت است؛ اين زشت است و ظاهر است. آنها مى‌گويند نه، همين كه ما زن شديم بايد ما را در يك ترازو، او در يك ترازو!

در يك ترازو قرار نمى‌گيرد، جهل و علم در يك ترازو قرار نمى‌گيرد، نور و ظلمت در يك ترازو قرار نمى‌گيرد، پيغمبر نمى‌تواند قرار بدهد، بايد حقّ هر كس را در حدود خودش پيغمبر حفظ كند. موجب كينه مى‌شد، اذيّت مى‌كردند بعضى اوقات فاطمه زهرا مى‌آمد در خانه پيغمبر مى‌گفتند: نيست؛ در را باز نمى‌كردند.

چه گذشت! چه گذشت! و اين رشته از داخل به خارج سرايت كرد، حزب مخالف اهل بيت كه در داخل خانه پيغمبر بود و متشكّل بود از أمّ حبيبه و حفصه و عائشه و بعضى ديگر با خارج مربوط بود، با ابوسفيان و با عمر و با ابوبكر و با معاويه و اينها، با همديگر شبكه‌ها و ارتباطاتى داشتند و اسرار داخل پيغمبر را به خارج مى‌بردند. در سوره تحريم است كه پيغمبر زنان خود را حاضر كرد فرمود: من نگفتم كه كلمات داخل را به خارج نبريد، چرا برديد؟! گفتند: نبرديم. پيغمبر آيه قرآن را خواند براى آنها؛ گفتند كى به تو خبر داده؟ جبرئيل خبر داد.

اينها كه نمى‌توانند بر اساس آن تقوا و عدالت و آن نورانيّت و آن طهارت با فاطمه زهرا دشمنى كنند مى‌آيند چكار مى‌كنند؟ مى‌آيند فاطمه زهرا را در سنّ جوانى مى‌كشند، مى‌آيند محسنش را سقط مى‌كنند، مى‌آيند فَدَكش را مى‌برند، مى‌آيند تازيانه مى‌زنند، اين تازيانه زدن‌ها به آن معنويّت و به آن مقام صدمه‌

نمى‌زند؛ قطعه قطعه كنيد فاطمه زهرا، فاطمه زهراست، در تمام عوالم شفيع امّت است، لواءدار توحيد است در روز قيامت، مركز عصمت و طهارت حسن بن على است، او را قطعه قطعه بكنيد يا نكنيد امام حسين پسر اوست؛ خودتان را بكشيد بخواهيد ثابت كنيد بگوئيد كه به امام حسين «إبن رسول الله» نگوئيد، پسر پيغمبر نگوئيد، «ابن رسول الله» نگوئيد، امّا امام حسين، امام حسين بود، از فاطمه زهرا است، فاطمه زهرا هم دختر پيغمبر است، حالا مى‌خواهيد پسر پيغمبر به او بگوئيد مى‌خواهيد نگوئيد، اين خارج كه تغيير نمى‌كند.

امّا اينها جاهلند نمى‌دانند، اينها مى‌خواهند دنبال آن اساس را بزنند، مى‌آيند اينجا را از بين مى‌برند و اينجا قابل از بين بردن نيست، اين قابل حذف شدن نيست.

امّا حيف است واقعاًيك موجودى در دنيا بوجود بيايد، يك خانمى پا به اين عالم بگذارد كه آنقدر به پدرش محبّت دارد و آنقدر عاشق است و آنقدر به پيغمبرِ خود و به پدر خود تأسّى كرده كه روحش روح پيغمبر شده، و سِرّش سِرّ پيغمبر شده؛ و پيغمبر كه از سفر برگشته و اوّل آمده در خانه فاطمه ديد يك پرده‌اى آويزان است و از درِ خانه فاطمه برگشت به مسجد؛ اينجا فاطمه زود درك مى‌كند كه اين پيغمبر براى چه برگشت، هميشه مى‌آمد در خانه مى‌نشست. صدا زد سلمان بيا! اين دستبند نقره مرا بگير، پرده هم آويزان بود، پرده آويزان را هم باز كرد، با دستبند داد به سلمان گفت: برو اين را خدمت پدرم تقديم كن و بگو اين را درباره فقرا قسمت كند. سلمان دستبند و پرده را آورد داد پيغمبر، پيغمبر فرمودند كى داد؟ گفت: دخترت داد؛ حضرت فرمودند چرا داد فاطمه؟ سلمان عرض كرد: يا رسول الله! فاطمه گفت: پدرم در خانه وارد نشد من هرچه تفحّص كردم غير از اين دو چيز علامتى براى عدم ورود او نديدم. پيغمبر فرمود: جان من فداى فاطمه باد كه از سرّ و فكر من خبر دارد! اين تأسّى است ديگر!

لشكر اسلام جهاد كرده، آنقدر از زن‌ها و مردها بعنوان اسارت آورده‌اند در مدينه پُرِ زن و مردِ اسير است، امّا فاطمه يك غلام ندارد يك كنيز ندارد، بايد پشم را خود بريسد و ببافد، گندم را بايد خود با دستاس آسيا كند و خمير كند و بپزد، امام حسين را بايد خود شير بدهد، در همان منزل محقّر؛ آمدند گفتند: يا فاطمه! خُب به پدرت بگو يكى از اين زن‌ها كه بعنوان اسارت آورده بياورد در منزل به شما بدهد كارهاى شما را بكند؛ اصرار كردند، إبرام كردند؛ يكى از طرف فاطمه خبر آورد براى پيغمبر يا رسول الله! اين همه زن‌ها را شما به مسلمان‌ها قسمت مى‌كنيد آخر اين دختر شما هم يك حقّى دارد. پيغمبر خودش آمد خانه فاطمه، گفت: اى دختر من! ما سهميّه مسلمان‌ها را مى‌دهيم امّا دوست دارم تو بر اين مشكلات صبر كنى؛ مى‌دانى كه در روز قيامت يك درجاتى است براى مؤمنين كه به آن نمى‌رسند مگر بر صبر! حالا مى‌خواهى من از آن براى تو چيزى بهتر بدهم؟ فاطمه گفت: يا رسول الله براى من مرحمت كنيد! حضرت فرمودند: بعد از نمازها تسبيحات حضرت زهرا بگو! (همين تسبيحات حضرت زهرا) اين را بگو و بر اين مداومت داشته باش تا به آن مقام برسى. فاطمه گفت: من كلفت مى‌خواهم چكار؟! من خادم مى‌خواهم چكار؟! من رضاى شما را مى‌خواهم.

آنوقت در همين مدّت مختصر فاطمه زهرا كارهاى بيرون را پيغمبر قسمت كرده بود، همان شبى كه دست فاطمه را در دست على گذاشت پيغمبر فرمود: اى فاطمه! كارهاى داخل منزل به عهده تو، كارهاى خارج به عهده عليست؛ تهيّه غذا و كاشتن درخت‌ها و چيدن خرما و جارى كردن نهرها و جنگ و جهاد اينها به عهده على است، خانه‌دارى به عهده توست، تكفّل امور داخل منزل به عهده توست. اين قسمتى است كه پيغمبر كرده براى او و فاطمه هم سِرّ پيغمبر است، راضى است. فاطمه زهرا در همين مدّت مختصر، غالب‌ تواريخ نوشته‌اند كه وقتى فاطمه زهرا را زفاف كردند براى اميرالمؤمنين سنّ آن حضرت نُه سال بود و تا هنگامى كه از دار دنيا رفتند فاطمه زهرا هيجده ساله بود؛ در اين مدّت مختصر پنج اولاد آورد، يكى حضرت امام حسن است، يكى حضرت امام حسين است، يكى حضرت زينب است، يك حضرت امّ كلثوم است، امّا محسنش هم كه به دنيا نيامد، ما به او محسن مى‌گوئيم؛ حالا اگر محسن به دنيا آمده بود چه مى‌دانيم از امام حسين كمتر بود؟ از امام حسن كمتر بود؟ او هم اولاد على و فاطمه است ديگر! امّا او را همانطور در همان نطفه بودن كشتند! در همان جنين بودن بين در و ديوار لِه كردند!

پيغمبر دارد از دار دنيا مى‌رود فاطمه خيلى گريه مى‌كند، ناراحت است و اين شعرها را مى‌خواند:

وَ أبْيَضُ يُسْتَسْقَى الغَمَامُ بِوَجْهِهِثِمَالُ اليَتَامَى عِصْمَةٌ لِلأرَامِلِ‌

يعنى «اى پدر بزرگوار! تو ابر سفيدى بودى كه برفراز آسمان آن دانه‌هاى باران رحمت از تو فرو مى‌ريخت؛ و بر تمام يتيم‌ها و زنان بيوه و مستمندان مانند ابر رحمتى بودى.»

پيغمبر فرمود: اى فاطمه بيا! چرا اين شعر را مى‌خوانى؟ آيه قرآن را بخوان:

وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُم [۶]فاطمه خيلى ناراحت بود، همه زن‌هاى پيغمبر اطراف ايستادند و تماشا مى‌كنند؛ پيغمبر گفت: فاطمه بيا بيا بيا! فاطمه را بغل گرفت، فاطمه را بوسيد، يك جمله كوتاه گفت؛ فاطمه با لبخند از روى سينه پيغمبر بلند شد. از فاطمه سؤال كردند پيغمبر به تو چه گفت كه در آن حال، از آن حال إبتهال به حال تبسّم‌

درآمدى؟ فاطمه فرمود: پيغمبر فرمود چرا غصّه مى‌خورى؟ بعد از چند روز با من خواهى بود، و اوّلين كسى كه از اهل بيت من به من ملحق مى‌شود تو هستى!

وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أَىَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُون [۷]إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون[۸]

نَسْئَلُكَ اللَهُمَّ وَ نَدْعُوكَ وَ نُقْسِمُ عَلَيْكَ بِمُحَمَّدٍ وَ عَلِىٍّ وَ فَاطِمَةٍ وَ الحَسَنِ وَ الحُسَيْنِ وَ التِّسْعَةِ الطَّيِّبَةِ الطَّاهِرَةِ مِن ذُرّيةِ الحُسَيْن وَ بِاسْمِكَ العَظِيمِ الأعْظَم الأعَزِّ الأجَلِّ الأكْرَمِ يَا الله ...

خدايا ما را بيامرز! از همه گناهان ما بگذر! ما را از مُتِأسّين به سنّت رسول خدا قرار بده! خداوند إن‌شاء الله همه شما را رحمت كند.

پانویس

۱. سوره الأحزاب (۳۳) آيه ۲۱.

۲. سوره النّور (۲۴) صدر آيه ۳۰.

۳. سوره القلم (۶۸) آيه ۴.

۴. سوره النّمل (۲۷) ذيل آيه ۱۸.

۵. سوره القلم (۶۸) آيه ۴.

۶. سوره آل عمران (۳) صدر آيه ۱۴۴.

۷. سوره الشّعراء (۲۶) ذيل آيه ۲۲۷.

۸. سوره البقرة (۲) ذيل آيه ۱۵۶.