منبع: آیت نور صفحه ۸۰ تا ۸۸
براى پى بردن به موقعيّت اجتماعى و روحيّه طاغوت ستيزى و اسلام گسترى، و تلاشى كه براى نشر معارف الهى در برخورد با اسلام ستيزان داشتند نگاهى به نمونههائى كه حضرت آقا در برخى از كتابهاى خود به مناسبت مطرح كردهاند كافى است. قوّت قلم و قدرت تصوير سازى ايشان ما را از هر توضيح اضافى بىنياز مىسازد.[۱]
«مرحوم پدر ما مقيّد بودند در ايّام ماه مبارك رمضان پس از اقامه جماعت در مسجدشان خودشان منبر بروند و صحبت كنند. در اوائل زمان رضاخان پهلوى كه من خيلى كوچك بودم و آن وقت را بياد ندارم (كه پس از ايّام نهم آبان ۱۳۰۴ شمسى و تاجگذارى موقّت بود) ايشان در بالاى منبر گفته بودند
اى مردم دينتان را حفظ كنيد! بيدار باشيد! خطرات عجيبى به سوى ما در حركت است و پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم فرمودند كه: «بترسيد از آن زمانى كه باد زردى از طرف مغرب بوزد و شما صبح از خواب بيدار شويد و ببينيد همه دين و ايمانتان از دست رفته است!» امروز آن روز است! گِلادستون انگليسى در صد سال پيش قرآن را برداشت و بر روى تريبون كوفت و گفت: «اى أعيان زبده انگلستان! تا اين كتاب در جامعه مسلمين است اطاعت از ما در سرزمينهاى استعمارى انگلستان محال است! بايد اين قرآن را از روى زمين برداريد!»
در منبر مطالبى شبيه به اين ايراد مىكنند و پيشگوئىها و پيشبينىهائى را در جريان واقعه و حمله مفاسد و استعمار مُدهِش و موحِش را شرح ميدهند و در آخر منبر هم دعا مىكنند به افرادى كه بيدارند و دينشان را در مشقّات و مشكلات حفظ مىكنند، و بعد نفرين مىكنند بر دشمنان آل محمّد و كسانى كه به دين قصد خيانت دارند. بعد ايشان مىآيند منزل در حالى كه روزه بودند.
والده ما براى ما تعريف ميكردند كه
بعد از يكساعت چند مأمور و پاسبان به منزل آمدند و يك دستورى آوردند كه خلاصه بايد جلب بشويد و به كلانترى بيائيد! ايشان به عموى ما آقا سيّد محمّد كاظم اطّلاع ميدهند كه بيايند منزل سرپرستى كنند، و به اهل بيتشان مىگويند من ميروم جائى و كارى دارم. ايشان را ميبرند به كلانترى و از آنجا ايشان را يكسره ميبرند براى نظميّه در حبس شماره يك، و يك شبانه روز در همان سلولها ايشان را حبس مىكنند. حالا نه استنطاقى، نه حرفى؛ هيچ هيچ؛ همينطور بلا تكليف و بدون ارائه جرم.كم كم از طهران سر و صدا بلند مىشود و افرادى شروع مىكنند به اقدامات، از جمله آية الله آقاى ميرزا محمّد رضاى شيرازى فرزند مرحوم آية الله آقا ميرزا محمّد تقى شيرازى رحمة الله عليه كه پدرش استاد پدر ما بود، تلگرافى به شاه ميكند، و همچنين بعضى از همين مردم محلّ و كسانيكه قدرى غيرت دينى داشتند جمع مىشوند كه همان وقت بروند منزل شاه را سنگباران كنند. كه ايشان را بعد از يك شبانه روز آزاد مىكنند.»
«... دولت بى حجابى را رسمى كرد. بعد دانشكده معقول و منقول را براى برانداختن طلّاب و حوزههاى علميّه تشكيل داد و منبرها را محدود كرد و گفت هيچكس حقّ منبر رفتن ندارد. چون همه عمامهها را پاره كرده بودند مگر آنانكه از دولت اجازه رسمى ميگرفتند؛ و بدون استثناء مردم را مىبردند به كلانترى و التزام ميگرفتند كه تا فلان روز بايد عمامهات را بردارى يا خودشان بر مىداشتند، و قباها را هم مىبريدند.
مرحوم پدر ما گفت:
من عمامهام را بر نمىدارم و اجازه هم نمىگيرم. من عمامهاى كه با اجازه باشد سرم نمىگذارم. در آن وقت علماى طهران بدوناستثناء اجازه گرفتند، آن كسانى كه عمامه بر سر داشتند، چاره نداشتند چون با اهانت عمامهها را برمىداشتند. ايشان گفت: من بدون عمامه هم كار خود را ميكنم و وظيفهام را انجام ميدهم. اگر عمامه مرا هم بردارند من با همين قبا و لبّاده يك «شب كلاه» سرم ميگذارم و صبح تا غروب در خيابانها فقط راه ميروم. گفتند: خوب چرا راه مىروى؟ گفت: فقط براى اينكه مردم مرا ببينند! همين! در آن وقت همين تبليغ من و وظيفه من است و همين كار را هم ميكنم!
ايشان مقيّد بودند كه حتما هر سالى يكبار مشرّف بشوند براى كربلا و دهه عاشورا را آنجا باشند. چند سال شهربانى تذكره و گذرنامه را كه ميخواست به ايشان بدهد مىگفت: لباس بايد بىعمامه باشد و ايشان مىگفت: من بى عمامه اصلًا كربلا نمىروم و عكس بى عمامه نمىاندازم. گفتند: اگر ميخواهى بروى اين است. گفتند: نمىروم. و نرفتند كربلا، تا هنگامى كه تمام آن دستگاه بهم خورد و آقايان هم با عمامه عكس بردارى كردند و اجازه دادندكه با عمامه عكس بردارند.»
«... در طهران و بقيّه شهرستانها وقتى ميخواستند بىحجابى كنند امر كردند كه رئيس هر صنفى يك مجلس ضيافت و ميهمانى تشكيل بدهد و افراد آن صنف را دعوت كند كه با خانمهايشان مكشّفه و با كلاه- زنها هم با كلاههاى فرنگى- در آن مجلس شركت كنند. اين مجالس خيلى تشكيل شد؛ در ميان ادارات، شهربانى، دادگسترى، مجلس، كسبه، تجّار، اصناف، در همه شهرستانها برگزار شد.
آن وقت در طهران، براى آقايان علماء كه اجبارا بايد مجلسى تشكيل دهند و آقايان علماء همه در آن مجلس شركت كنند، چهار نفر را مشخّص كردند كه از سرشناسان درجه يك طهران بودند و اينها بايستى كه مجلس درست كنند و علما را با خانمهايشان دعوت كنند. يكى از آن چهار نفر پدر ما بود، يكى مرحوم آية الله آقا شيخ على مدرّس، يكى مرحوم آية الله امام جمعه طهران، و يكى مرحوم آية الله شريعتمدار رشتى اين چهار نفر را معيّن كردند كه بعنوان رئيس، تمام علماء را با خانمهايشان بىحجاب و مكشّفه در چهار مجلس در خانههاى خود دعوت كنند.
و آن زمان غير اين زمان بود. آن زمان حتّى غير از زمان اين محمّد رضا هم بود. زمان محمّد رضا شدّت و فشار و مشكلات خيلى بالا بود ولى حساب شده و كلاسيك بود و از راه بود. امّا در آن زمان فقط فحش و قدّاره و تفنگ بود. اگر كسى اين كار را نميكرد يك پاسبان مىآمد و او را مىكشيد و مىبرد. اينطورى بود و خود آن رضاشاه بارها خودش از ماشين در هنگام عبور از خيابانها پياده مىشد و به شكم زنها لگد مىزد و چادر از سرشان مىكشيد، بله خودش همچنين آدمى بود ...
به هر حال عرض شد يكى از افرادى كه مأمور شده بودند آقايان علما را دعوت كنند پدر ما بود. و رئيس نظميّه هم در آن وقت سرتيپ محمّدخان درگاهى بود كه او را بايد از أشرار روزگار محسوب داشت؛ در شرارتها و جنايتها داستانهائى دارد كه از تصوّر بيرون است. از همان هم پيالههاى رضاخان بود. هر كسى را كه ميگرفتند و مىبردند، ديگر برده بودند. و اصلًا كسى برود حبس و برگردد معنى نداشت. هر كس ميرفت، ميرفت. آنقدر افرادى را گرفتند و كشتند و سرها را در انبانهاى آهك آبزده گذاشته و بستند، الى ما شاء الله كه گفتنى نيست.
در آن وقت پدر ما مريض بود؛ حصبه داشت و در منزل بسترى بود. يكى از مأمومين مسجد ايشان- مسجد لالهزار- كه دكّانش در خيابان اسلامبول بود و از براى نماز به مسجد مىآمد، ساعت سازى بود به نام سيّد عليرضا صدقىنژاد. او فرد متديّنى بود ولى از طرفى هم با همان سرتيپ محمّدخان درگاهى به مناسبت همين امور تعميرات ساعت سلام و عليك داشت.
يك روز كه من از مدرسه به منزل آمدم ظهر بود، كيفم دستم بود و كوچك بودم، آمدم در قسمت بيرونى خدمت پدرمان نشستم و ايشان هم در بستر افتاده بودند، ديدم در زدند و اين سيّد عليرضا صدقىنژاد آمد منزل و سلام كرد و نشست و شروع كرد به احوالپرسى و پدر ما هم افتاده بود. در بين احوالپرسى و سخنش گفت كه: سرتيپ محمّدخان درگاهى آمده در دكّان ما و گفته كه تو به آقا اين خبر را بده به اينكه ايشان هم يكى از چهار نفرى هستند كه در طهران معيّن شدهاند براى اينكه مجلس تشكيل بدهند. ولى من به او گفتم: آقا مريضاند، الآن توى رختخواب افتادهاند. سرتيپ گفت: ما صبر مىكنيم تا ايشان حالشان خوب شود، ما صبر مىكنيم.
تا اين جمله را پدر ما شنيدند بلند شدند و در رختخواب نشستند و گفتند: تو ... خوردى گفتى فلان كس مريض است. من كجا مريضم؟ من سالمم! اين پدر سگ بىغيرت خيال مىكند كه ما مثل خودش هستيم. و شروع كردند به فحش دادن، يك فحشهائى كه تا آنوقت من نشنيده بودم و شايد تا بحال نشنيده باشم. از كجا پدر ما ياد گرفته بود؟! كه اين پدر سوخته چه هست و چه هست و ... اين مَلوط، اين لوطى است، اين فلان است، كه دست دخترانش اشرف و شمس را گرفته در ۱۷ دى و برده نشان سربازها داده بعنوان جشن. او خيال ميكند ما مثل خودش هستيم كه دخترهاى خودمان را به مردم نشان دهيم؟! زن خودمان را نشان دهيم؟!
ايشان شروع كرد به فحش دادن و رنگش شده بود مثل توت سياه و آن بيچاره سيّد عليرضا رنگش مثل ليمو زرد شده بود. اصلًا داشت مىمُرد!
برو بگو به اينها كه عين اين پيغام مرا براى اين غول بيابانى ببرند. ما دين داريم، شرف داريم، عزّت داريم، مسلمانيم، حيا داريم، زنهاى ما عفيفاند، نجيبند؛ اين خيال را از سر خودت دور كن!
و امّا من، يك سر دارم و اگر خيلى بيشتر از اين هم سر ميداشتم حاضر بودم در اين راه بدهم؛ حالا متأسّفم چرا يك سر دارم! امّا زن و بچّهام هم بعد از اينكه من كشته شدم اينها را هم نمىتوانيد ببريد مگر اينكه طناب به پايشان ببنديد و توى كوچه بكشيد، و وسط كوچه هم آنها جان ميدهند.
برخيز! برخيز برو!
صدقىنژاد گفت: آقا من چطور اين حرفها را به سرتيپ بگويم؟ چطور من اين حرف را بزنم؟ عين اينها را من بروم بگويم؟! من چطورى بگويم؟!
گفتند: از شفاعت جدّم در روز قيامت محروم باشى اگر يك كلمه از اينها را كه به تو گفتم كمتر بگوئى!
سيّد عليرضا صدقىنژاد برخاست و با حالى افسرده و ناراحت رفت.
و بعد مرحوم پدر ما به ما گفتند كه: سرتيپ محمّد خان رفته دكّان سيّد عليرضا و او هم ماجرا را گفته كه ايشان چنين پيغامى دادهاند. سرتيپ هم سر تكان داده و گفته: هان، هان، تا ببينيم؛ تا ببينيم! ما مىبينيم، ما مىبينيم! (يعنى اينها دروغ مىگويند. ما مىبينيم كه آيا واقعا راست مىگويند يا نه؟!)
در دنباله كارى كه پدر ما كرد آقاى شيخ على مدرّس هم گفته بود: من اين كار را نمىكنم. آقاى شريعتمدار رشتى هم گفته بود: من اين كار را نمىكنم! مرحوم امام جمعه طهران هم گفته بود: من يك سر دارم آن را هم در اين راه ميدهم! ما اين كار را نمىكنيم. آن سه تا هم نفى كردند.»
«مرحوم پدر ما وقتى كه رضاخان از ايران رفت، در همان وقتى كه انگليسىها و روسها آمده بودند، نُقل خريد و آورد در منزل ما و به اندازهاى خوشحال بود كه كم وقتى من ايشان را آنقدر شاداب ديدم. سوگند ياد كرد كه چند سال است (يا ده سال) كه يك شب نشده كه من بيايم خانه با فكر راحت بخوابم و اميد داشته باشم كه تا صبح زنده هستم.»
وقتى در زمان رضاخان تهيّه شناسنامه الزامى شد، و در فضائى كه اكثرمردم در اين صحنه بىخبر بودند و بعضا نام خانوادگى نامناسب يا منتخب مأمور ثبت را بر مىگزيدند، ايشان با هوشيارى و دقّت نظر خود، نام خانوادگى و شهرت با معنى و هدفدار «حسينى شيعى امامى حجازى» را براى خود برگزيدند كه إقدامى بسيار قابل دقّت و در خور توجّه است.
۱. مطالب اين قسمت، از كتاب «وظيفه فرد مسلمان در احياى حكومت اسلام» درس اوّل، نقل شده است.