کانال تلگرام نورمجرد
نور مجرد > حکمت و عرفان نظری > فناء در ذات > شمس الدین محمد لاهیجی وکیفیت وصول مخلوق به خالق

شمس الدین محمد لاهیجی وکیفیت وصول مخلوق به خالق

مربوط به دسته های:
فناء در ذات -

بیان برخى از ابيات عالى مرحوم شيخ محمود شبسترى همراه با شرح عارف بزرگ شمس‌الدّين محمّد لاهيجى در كيفيّت وصول مخلوق به خالق

نویسنده: آیت الله حاج سید محمد صادق حسینی طهرانی

منبع: نور مجرد صفحه۴۳۹ تا ۴۴۵

فهرست
  • ↓۱- نقل عباراتى از مفاتيح‌الإعجاز در كيفيّت وصول مخلوق به خالق
    • ↓۱.۱- «عدم كى راه يابد اندرين باب»
    • ↓۱.۲- نيستى از خود، عبارت از برخاستن تعيّنات از وجود مطلق است
  • ↓۲- پانویس

نقل عباراتى از مفاتيح‌الإعجاز در كيفيّت وصول مخلوق به خالق

‎اين سؤال در تحقيق آن است كه در ميان ارباب طريقت متعارف است كه كسى بطريق سلوك، قطع منازل و مراحل نموده، به منزل توحيد وصول مى‌يابد، مى‌گويند كه واصل حقّ شد؛ فلهذا فرمود كه:

چرا مخلوق را گويند واصل؟سلوك و سير او چون گشت حاصل؟

يعنى آن سالك را كه مخلوق است، چرا واصل مى‌گويند؟ و سلوك و سير آن سالك به چه نوع و چگونه حاصل شد كه مخلوق را وصال خالق ميسّر گشت؟

چون حقيقت سؤال معلوم شد، فرمود كه:

اين جوابى است كه در بيان آنكه وصال عبارت از چيست و كيفيّت وصول چون است، فلهذا فرمود كه:

وصال حقّ ز خلقيّت جدايى استز خود بيگانه‌گشتن آشنايى است

يعنى وصال به حقيقت، عبارت از آنستكه سالك را از تعيّن و هستى مجازى و پندار دويى كه موسوم به خلق و خلقيّت است، جدايى حاصل شود و تعيّن وهمى سالك كه سبب امتياز خلق از حقّ مى‌شد، مرتفع گردد و نيست شود؛ فلهذا فرمود كه: «ز خود بيگانه گشتن آشنايى است» يعنى وصال و آشنايى حقّ آنستكه از خودى خود بالكلّ بيگانه شوند و هستى و تعيّن سالك در تجلّى احدى محو و فانى گردد.

شعر:

يار ما با ماست از ما كى جداستمايى ما پرده ادبار ماست
هر كه از ما و منى بيگانه شدبى حجاب جان به جانان آشناست

مى‌بايد به تحقيق و يقين دانستن كه آنچه شيخ در اين أبيات و أبيات گذشته و آينده ميفرمايد كه از خود بيگانه مى‌بايد شد و از خلقيّت جدا مى‌بايد گشت و نمود وهمى دور مى‌بايد كرد، آن مى‌خواهد كه به طريق سلوك و روش ارباب طريقت، به ارشاد كامل مشغول مى‌بايد شد تا به مرتبه فناء فى اللـه و بقاءاللـه رسى و وصال حقيقى ميسّر گردد؛ نه آنكه شخصى خيال بندد كه من نيستم و مايى و هستى من كجاست؟ كه اين معنى، مزلّه اقدام و مُضلّه افهام است و تا زمانى كه عسل نمى‌چشند، لذّت عسل در نمى‌يابند و به گفتن عسل دهن شيرين نمى‌شود و اگر غير از اين بودى، رياضات و مجاهدات و مخالفت هوا و نفس كه أنبياء و اولياء نموده‌اند، همه ضايع و بى فايده بودى.

«فانى شو اگر بقات بايد»

شعر:

فانى شو اگر بقات بايدبگذر ز خود ار خدات بايد
مردان كه ره خدا سپردنددر عالم زندگى بمردند
گر مردن تو ز خود تمام استحشر تو هم اندرين مقام است
حقّا كه به هر دو كون اميرىگر پيشتر از اجل بميرى
فانى شو ازين خودى بمردىتا زنده لايموت گردى
گر مرد رهى محال بگذارتحقيق طلب خيال بگذار

چون وصول حقيقى عبارت از رفع تعيّن امكانى است، فرمود كه:

چو ممكن گرد امكان برفشاندبجز واجب دگر چيزى نماند

يعنى ممكن در وقت هستى واجب‌الوجود است با قيد تعيّن عدمى كه مانند گرد و غبار امكان است كه بر صفحه وجود مطلق نشسته است. هرگاه كه ممكن تعيّن خود را كه گرد امكان است، برفشاند و محو سازد-، هر آينه غير از واجب هيچ نماند، چه امكان، همين نمود بى بود بود؛ چون نمود وهمى رفت، بود آن چنان كه بود نمود.

شعر:

قصّه ما و من مگو با اويا تو باشى درين ميان يا او
رهنماى من و تو از قرآناز قل اللـه ثمّ ذرهم خوان[۱]

واصل حق، غير حق نيست

تا اينكه ميفرمايد:

نه مخلوق است آنكو گشت واصلنگويد اين سخن را مرد كامل

يعنى چون مخلوق و خلق عبارت از تعيّن و تشخّص است، و الّا وجود در هر مرتبه كه هست، واجب است. و مادام كه تعيّن شخصى مرتفع نمى‌گردد، وصول حاصل نمى‌گردد، چه وصال چنانچه فرمود، عبارت از رفع تعيّن است؛ پس هرآينه واصل نه مخلوق باشد و تا اثرى از مخلوقيّت مانده است واصل نخواهد بود. و اين سخن را كه مخلوق واصل است، مرد داناى كامل هرگز نگويد، چه واصل حقّ، بحقيقت غير حقّ نيست.

شعر:

به وصل او كجا ره مى‌توان بردبه ما تا ذرّه‌اى مايى ما هست

و هر گاه كه مايى ما نماند، خود واصل خود است.

«عدم كى راه يابد اندرين باب»

چون غير حقّ به حقيقت عدم است، فرمود كه:

عدم كى راه يابد اندرين باب؟ چه نسبت خاك را با ربّ ارباب؟

چون ممكنات قطع نظر از تجلّى واجبى كه بصورت ايشان نموده است، عدمند، و سلوك و وصول و وجدان از لوازم وجود است، از اين جهت ميفرمايد كه: مخلوق و ممكن كه نظر با ذات خود عدم است، در اين باب وصول و سلوك كى راه مى‌يابد و چگونه عدم، متّحد با وجود گردد؟ و تا مناسبت ميان مدرِك و مدرَك نباشد، ادراك ميسّر نمى‌گردد. و خاك را با وجود كثافت و ظلمت، با ربّ ارباب كه لطيف و نور مطلق است، چه نسبت است تا عارف و واصل وى گردد؟ تشبيه عدم با خاك از جهت ظلمت كرده است، نه آنكه خاك معدوم است. و اين مثلى است كه ميان دو شى‌ء كه به‌هيچ‌وجه مناسبت نمى‌يابند، اين مثل مى‌گويند.

چون خاك را با ربّ الارباب مناسبتى نيست، عدم را بطريق أولى كه نباشد، فلهذا فرمود كه:

عدم چه بود كه با حقّ واصل آيدوزو سير و سلوكى حاصل آيد

يعنى عدم كه نيستى محض است، با حق چون واصل شود؟ و از عدم، سير و سلوك كه تابع وجود و حيات و علم است، چگونه حاصل آيد؟ و چگونه كسى را در اين معنى شبهه و تردّدى باشد كه محتاج سؤال شود، مگر كه از حقيقت حال آگاه نباشد، چنانچه فرمود كه:

اگر جانت شود زين معنى آگاه بگويى در زمان استغفراللـه

يعنى اگر جان تو از اين معنى كه غير حقّ عدم است و نمود بى بود است و وصول و سير و سلوك تابع وجود و حيات و علم و مناسبت است، آگاه شود و بداند، از اين اعتقاد كه مخلوق واصل مى‌شود، در ساعت و زمان، بى تردّد و تعلّل، أَسْتَغْفِرُ اللَـه بگوئى و طلب مغفرت جويى؛ چه اين معنى سوءالظنّ باللـه است.

چون حركت تابع وجود است، فرمود كه:

تو معدوم و عدم پيوسته ساكنبه واجب كى رسد معدوم ممكن

يعنى تو كه ممكنى، نظر با ذات خود كرده، معدومى و عدم پيوسته ساكن است، زيرا كه حركت به هر نوع كه واقع باشد، تابع وجود است و «سير و سلوك» كه رفتن معنوى است بجانب حقّ مطلق، و رسيدن به واجب كه «وصول» است، كى از معدوم ممكن حاصل مى‌شود كه حركت منافى ذات اوست. قطع نظر از تجلّى وجود واجبى بصورت وى نموده و وجود ما و تو و جميع ممكنات در وقتى كه هست، نيست؛ چه واجب، ممكن و ممكن، واجب نمى‌شود.[۲]

و در موضع ديگرى ميفرمايد:

تعيّن بود كز هستى جدا شدنه حقّ شد بنده نه بنده خدا شد
===

ظهور حق در صورت كثرات و تعيّنات، مانند حباب و امواج است===

يعنى آنچه گفته شد و مى‌شود كه خود را از خود خالى كن و از خود بگذر و فانى و محو و نيست شو و هستى خود را برانداز، همه فرع آن است كه اين كس را هستى بوده باشد. نه به اين معنى است كه متبادر فهم است كه تو را وجود بود، سعى نما كه آن عدم گردد، بلكه مراد آن است كه ظهور حقّ در صورت كثرات و تعيّنات، مانند حباب و امواج است كه بر روى دريا پيدا مى‌شود و بحر به نقش آن حباب و امواج مخفى مى‌نمايد و امواج و حبابات غير بحر مى‌نمايند و فى‌الحقيقة، غير دريا آنجا هيچ نيست، فامّا وهم مى‌نمايد كه هست و تا زمانى كه امواج و حباب از روى بحر مرتفع نمى‌شوند، بحر بر صرافت وحدت ظهور نمى‌يابد و معلوم نمى‌گردد كه اين نقوش امواج، همه امور اعتبارى بوده‌اند و حقيقتى نداشته‌اند.

شعر:

جمله عالم نقش اين درياست و بسهر چه گويم غير از اين سوداست و بس
بحر كلّى چون به جنبش كرد راىنقشها بر بحر كى ماند به جاى

نيستى از خود، عبارت از برخاستن تعيّنات از وجود مطلق است

فلهذا فرمود كه: «تعيّن بود كز هستى جدا شد» يعنى نيستى از خود و هالك‌شدن غير و خالى‌شدن از خود، همه عبارت از برخاستن تعيّنات است از وجود مطلق كه حقّ است، زيرا كه ظهور وحدت حقيقى موقوف آن است.

شعر:

تا تو پيدايى خدا باشد نهانتو نهان شو تا كه حقّ گردد عيان
چون برافتد از جمال او نقاباز پسِ هر ذرّه تابد آفتاب

و چون تعيّن كه موهم غيريّت مى‌شد، مرتفع گشت، پيدا آمد كه غير از حقّ هيچ موجود نبوده است، نه آنكه حق بنده شد و نه آنكه بنده خدا شد كه حلول و اتّحاد بازديد گردد، تعالى عن ذلك.

شعر:

مَتَى حِلْتُ عَن قَولى أنا هىَ أو أقُلو حاشا لِمِثْلى إنَّها فىَّ حُلَّتِ
مَنَحتُك عِلمًا إن تُرِد كَشفَهُ فَرِدْسَبيلىَ وَ اشْرَعْ فى اتِّباعِ شَريعَتى
فمنبعُ صَدَّا عَن شَرابٍ بَقيعُهلَدَىَّ فَدَعْنى من سَرابٍ بِقيعَةِ[۳]

پانویس

۱. مفاتيح‌الإعجاز، ص ۳۲۸ و ۳۲۹.

۲. مفاتيح‌الإعجاز، ص ۳۳۰ و ۳۳۱.

۳. مفاتيح‌الإعجاز، ص ۳۲۰ و ۳۲۱.