علم از همه چيز بيشتر انسان را زمين مىزند؛ علم در مرد حكم زيبائى زن را دارد، اگر كسى علمش بالا رفت طبعاً و ذاتاً به خود مىبالد و مغرور مىشود.را بايد به حساب اين غرور برسد و بفهمدكه اين علم مال خودش نيست، مال خداست، مىدهد و مىگيرد , آلتى بيش نيست و اگر به خود ببندد، خودمحور و خودشخصيّت مىشود، به جای اينكه خود و وجود خود را مرآت براى خدا بداند، همه افراد را به سوى خود دعوت می کند؛ چونكه خود را از همه بالاتر مىداند، و در مقابل پروردگار؛ گرچه نمىگويد: خدائى نيست، پيغمبرى نيست، امامى نيست، كتابى نيست؛ ولى عملًا آنچه از فكرش تراوش مىكند حقّ مىبيند و غير او هر چه هست، باطل؛ و لو اينكه به آيه قرآن يا روايت صحيحهاى هم برخورد بكند، آنها را بالأخره تأويل مىكند و حسابش را مىرسد و مىگذارد كنار و مىگويد: مطلب همين است و بس!
در این هنگام آن علم صافى و پاك در وجود او تبديل به يك كانون آتش، و آن مركز خير تبديل به يك جهنّم گداخته شده؛ و لذا در روايات داريم كه از اين علماء بترسيد، دنبال يك همچنين عالمى نرويد.
سخنران:حضرت علامه آية الله حاج سيّد محمّد حسين حسينى طهرانى
مکان: در مشهد مقدّس روز جمعه ۴ شوّال ۱۴۱۴ هجرى قمرى
بسم الله الرحمن الرحيم
ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِباداً لى مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لكِنْ كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِما كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتابَ وَ بِما كُنْتُمْ تَدْرُسُون **«آيه ۷۹ از سوره آل عمران»
«هيچ فردى از افراد بشر چنين قدرت و توانائى ندارد و در خور گنجايش و سعه او نيست كه خدا به او كتاب و حكم و نبوّت را بدهد، آن وقت او به مردم بگويد: شما بيائيد بندگان من باشيد! در برابر پروردگار، غير از خدا. ولكن شماها- علمائى كه پاسدار كتاب هستيد- ربّانيّون باشيد، يعنى نسبتتان با ربّ باشد؛ علماء ربّانى باشيد نه علماء جسمانى، نه علماء شهوى. يا اينكه از مادّه تربيت «ربّانيين» يعنى اهل تربيت باشيد و مردم را تربيت كنيد و سوق بدهيد به محلّ أعلى؛ به واسطه اينكه شما كتاب را تدريس مىكنيد، قرآن را تدريس مىكنيد؛ و به واسطه آنكه شما سر و كارتان و بحث و دراساتتان با قرآن است و با مسائل عقلى است و با مسائل الهى است.»
بنابراين، راه و ممشاى حركت كسى كه به مقام علم مىرسد اين است كه به هيچ وجه من الوجوه نمىتواند مردم را به خود بخواند و به خود دعوت كند، و امر و نهىاى از ناحيه شخصى خود نسبت به او داشته باشد و آنها را بنده و برده خود بگيرد.
اوامر بايد اوامر الهى باشد و براى إله، و نبايد هم انسان خودش اشتباه كندو اوامرى از پيش خود صادر كند، كه مرجعش رياست و شهوت و حسّ تفوّق و جاه و رياست است وليكن به نام خدا و به نام دين و شريعت و آئين جا بزند و قالب بزند و به مردم تحميل كند. اگر اينجا اين كار را بكند فردا از عهده جواب برنمىآيد؛ زيرا طبق اين آيه قرآن مىفرمايد: شما كه در راه علم و در راه كمال هستيد و علم و اطّلاعتان به كتاب زياد است و پاسدار كتاب هستيد و تعليم و دراساتتان دور اين محور مىچرخد، بايستى كه به حقيقت علم برسيد. و حقيقت علم اين نيست كه انسان مردم را به خود دعوت كند و به سجده و به عبادت و پرستش، يعنى اطاعت و بردگى؛ خودش در نقطهاى از نقطه نظر توهّم و تفكّر و پندار بنشيند و شاخص ببيند خود را، و آنوقت مردم را به عبادت و فرمانبردارى از خويش دعوت كند؛ اين غلط است. بلكه حقيقت علم انكشاف واقع و حقيقت است؛ و هر كسى كه به علم برسد بايد مردم را به خدا دعوت كند، خودش و همه مردم بايد به سوى خدا حركت كنند. اين كه عالم است، حكم راهنمائى دارد كه چراغ در دستش است و در پيش پاى مردم قرار بدهد تا اينكه راه را پيدا كنند و بروند پيش خدا. نه اينكه با اين چراغ موجب اين بشود كه راه بر مردم گم شود و تاريك شود، آنوقت مردم در چاه عميق ظلمت سقوط مىكنند بواسطه اينكه به دنبال فرامين و اطاعات شخصى اين، مِن حَيثُ هُوَ هُوَ مىروند.
در كتاب «قُرْبُ الاسناد»- كه از بسيار كتابهاى خوب و معتبر است- روايت مىكند: هارون از ابن صَدَقه عَن الصَّادِق عَنْ أَبيه عَن ءَابَائِهِ عَلَيْهِمُ السَّلام أنَّ رَسُولَ اللَهِ قَالَ: ثَلاثَةٌ يَشْفَعُونَ إلَى اللَهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَيُشَفِّعُهُمُ: الْأَنْبِيَاءُ، ثُمَّ الْعُلَمَاءُ، ثُمَّ الشُّهَدَاءُ.
«رسول خدا مىفرمايد كه: سه دسته هستند كه در روز رستاخيز كه در پيشگاه پروردگار اينها شفاعت مىكنند از مردم و خداوند شفاعت آنها رامىپذيرد، قبول مىكند: اوّل پيامبرانند، دوّم علماء، و از آن گذشته شهداء.»
پس درجه علماء اينجا از انبياء پائينتر و از شهداء بالاتر است؛ زيرا كه اوّل انبياء شفاعت مىكنند و سپس علماء و سپس شهداء.
در امالى شيخ طوسى- رحمة الله عليه- با اسناد خود از مُجاشِعى از حضرت صادق عن ءَابَائِهِ عَنْ عَلِىٍّ عَلَيْهِمُ السَّلَام قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّى اللَه عَلَيْهَ وَ ءَالِهِ: إذَا كَانَ يَوْمُ القِيَامَةِ، وُزِّنَ مِدادُ الْعُلَمَاءِ بِدِمَاءِ شُهَدَاءِ فَيُرَجَّحُ مِدادُ الْعُلَمَاءِ عَلَى دِمَاءِ الشُّهَدَاءِ.
«حضرت رسول مىفرمايد: زمانى كه روز قيامت مىشود، وزن و مقدار مَداد علماء- مَداد، آن مركّب و نوك قلم را مىگويند؛ وقتى انسان با قلم مىنويسد يك اثرى از سر قلم او روى كاغذ مىماند، كه اسم او مَداد است. مَداد علماء، يعنى سر قلمى كه علماء داشتند و بر روى كاغذها آوردند،- با خونهاى شهيدان سنجش مىشود، اندازهگيرى مىشود؛ كداميك از اينها سنگينتر هستند؟ آنوقت سر قلم اينها بر خون همه شهداء ترجيح پيدا مىكند، و اين سنگينتر است.»
و اين روايت، روايت صحيحى است: مِدَادُ الْعُلَمَاءِ أَفْضَلُ مِنْ دِمَاءِ الشُّهَدَاءِ، روايت صحيحهاى است، و از جمله طرق آن طريقى است كه خود بنده بوسيله حضرت آقاى حاج آغا بزرگ طهرانى- رحمة الله عليه- كه از مشايخ اجازه ما هستند در علوم درايت، و همچنين بواسطه علّامه طباطبائى هم كه ايشان از مشايخ اجازه هستند، با سند متّصل روايت مىكنيم اين روايت را تا به رسول خدا مىرسد. و تمام اين سلسله همه عدول؛ و عرض شد كه در اصطلاح اهل علم، روايت صحيح به آن روايتى مىگويند كه سلسله سند مقطوع و مرسل و مرفوع نباشد، مسند باشد و تمام اينها امامىِ موثّق و عادل باشند؛ يعنى حسن و ضعيف در بين اين روايت نيست.
در «غوالى اللئالى» ابن أبى جمهور احسائى روايت مىكند و مىگويد: قَالَ رَسُولُ اللَهِ: صَلَّى اللَه عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ عُلَمَآءُ أُمَّتِى كَأَنْبِيَاءِ بَنِى إسْرَائِيل.
«علماء امّت من مثل انبياء بنى اسرائيلاند.»
در كتاب «محاسن» برقى، احمد بن محمّد بن برقى روايت مىكند از پدرش از سعدان از عبدالرّحيم بن مسلم از اسحاق بن عمّار- كه سند خيلى خوب است- قَالَ: قُلْتُ لِأَبِى عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السَّلَام مَنْ قَامَ مِنْ مَجْلِسِهِ تَعْظِيمًا لِرَجُلٍ؟ قَالَ: مَكْرُوهٌ إلَّا لِرَجُلٍ فِى الدِّيْنِ.
«اسحاق بن عمّار از حضرت صادق عليه السّلام سؤال مىكند: كسى كه براى تعظيم و تكريم مردى از جاى خود برخيزد چطور است؟ حضرت مىفرمايد: مكروه است، دوست نداريم ما، خوشايند نيست؛ مگر براى مردى در امر دين، انسان برخيزد از جاى خود عيب ندارد.»
علماء سابق كه اينها از شهرها و از دهات خود حركت مىكردند و مىرفتند در حوزهها درس مىخواندند بر اساس همين رواياتى است كه اين يك چند تا دانه به عنوان شاهد عرض شد؛ و إلّا مرحوم مجلسى جلد اوّل كتاب «بحار الانوار» خود را در فضيلت علم و علماء و اخلاص در عمل و علماء سوء و علماء روحانى و الهى و شرائط علم اختصاص داده، و صدها روايت آنجاست. افرادى هستند در گوشه و كنار، اين روايات، يا به وصيّت پدرشان يا به نصيحت مادرشان جوانند و به گوش آنها مىخورد و آنها هم حركت مىكنند و مىآيند در حوزهها و مشغول درس مىشوند براى خدا، و مىرسند به آن مقامى كه بايد برسند البتّه در صورتى كه طبق آن شرائطى كه ذكر شده، عمل كنند، و كمكم روحشان برنگردد، نفسشان برنگردد، متوجّه حطام دنيا نشوند، از علم و شخصيّتى كه پيدا كردهاند سوء استفاده نكنند و آن را دام و شبكه براى صيد مردم، يا اينكه براى صيد- خلاصه- ما سِوى الله قرار بدهند و در دام بياندازند غير خدا را، و بالنّتيجه خودشان هم طعمه شيطان مىشوند، اينها شرط است ديگر!
در سابق علمائى بودند بسيار عالى و مثل اينكه كم هم نبودند، خيلى بودند. در هر زمانى مثل شيخ مفيد، شيخ طوسى، همين برقى كه عرض شد (احمد بن محمّد بن خالد برقى) كه بر كلينى هم مقدّم است و از رُواتِ در سلسله سند كلينى قرار دارد؛ مثل خواجه نصيرالدّين طوسى، مثل شهيد ثانى، شهيد اوّل، قاضى نور الله شوشترى، علّامه حلّى، مقدّس اردبيلى و همچنين... كه وقتى انسان تاريخ آنها را نگاه مىكند، مىبيند يك پارچه علم و كمال و درايت و در عين حال قدس و تقوى هم به روح آنها نشسته و دنيا براى آنها يك پشه ارزش نداشته، واقعاً ارزش نداشته ها! و اينها چراغ بودند و حركت مىدادند جماعت را به سوى همان مقامى كه رسول الله و ائمّه پيشدار آن بودند، و خود و هر كسى كه در طيف شعاع و مغناطيس آنها قرار مىگرفت آنها هم هدايت مىشدند و مىرفتند به مقام كمال.
يك عبارتى مرحوم مجلسى نقل مىكند در مقدّمه «بحار الانوار» كه آن مصادر كتابهائى را كه در «بحار» از آنها نقل كرده، يك يك ذكر مىكند و بعد نام مؤلّفين آن را هم مىبرد، مفصّل ذكر مىكند؛ در آنجا درباره مقدّس اردبيلى كه از علماء تقربياً چهارصد سال پيش بوده و در نجف بوده و قبرش هم متّصل به قبر اميرالمؤمنين عليه السّلام است؛ درباره او دو سه سطر فقط دارد، مىگويد:
وَ الْمُحَقِّقُ الْأَرْدِبِيلِىُّ فِى الْوَرَعِ وَ التَّقْوَى وَ الزُّهُدِ وَ الْفَضْلِ بَلَغَ الْغَايَةَ الْقُصْوَى وَ لَمْ أَسْمَعْ بِمِثْلِهِ فِى الْمُتَقَدِّمِينَ وَ الْمُتَأَخِّرِينَ، جَمَعَ اللَهُ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرِينَ وَ كُتُبُهُ فِى غَايَةِ التَّدْقِيقِ وَ التَّحْقِيقِ.
خوب توجّه كنيد! مىگويد: «مقدّس اردبيلى كه من از يكى از كتابهاى او دراينجا نقل مىكنم؛ (وى بر مجلسى فقط صد سال مقدّم بوده صد و خوردهاى، صد و چند سال بيشتر مقدّم نبوده، در واقع مىشود گفت: در دو عصر پشت سر هم بودهاند) مقدّس اردبيلى در ورع و تقوى و زهد و علم و فضل رسيده به آن آخرين درجهاى كه انسان مىتواند برسد؛ «الغاية القصوى» يعنى آخرين نقطه هدف. و من نشنيدهام مانند او در ميان تمام علماء متقدّم و متأخّر كسى همانند او باشد. خداوند بين او و بين ائمّه طاهرين جمع كند. و كتبى كه او نوشته در غايت تحقيق و تدقيق است.»
مجلسى خرّيت فنّ است؛ يعنى مجلسى در آدمشناسى و عالمشناسى و تشخيص كتاب اين ديگر يگانه زمان است؛ مجلسى ديگر در اين فن رو دست ندارد؛ و اين جاى حرف نيست. مجلسى درباره اين مرد مىگويد:
لَم أَسْمَعْ بِمِثْلِهِ فِى الْمُتَقَدِّمِينَ وَ الْمُتَأَخِّرِينَ، اين خيلى مسأله مهمّى است، كه اين مقدّس اردبيلى چه قسم بوده، چه قسم تحصيل كرده، چه قسم در نجف زندگى مىكرده، چه قسم در مشكلات تحمّل مىكرده، چقدر خويشتندار بوده، چقدر ايثار داشته، چقدر از هوى و هوس دور بوده، و چقدر به علم و حقيقت علم دست يافته، تا چنين كلامى را ما درباره او بپذيريم و قبول كنيم.
پس علم به انسان كمال مىدهد و قدرت مىدهد؛ و افرادى كه دنبال علم مىروند و علم را با عمل توأم مىكنند- كه حقيقت علم همان عملى است كه بر طبق علم انسان انجام مىدهد، عالم بدون عمل را عالم نبايد گفت- اينها مىرسند به آن مقاماتى كه در روايات آمده و در آيه قرآن هم ذكر شده، وَ لَكِن كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِمَا كُنتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَابَ وَ بِمَا كُنتُمْ تَدْرُسُونَ.
خداوند شما را چراغ و مصباح هدايت قرار داده، راهنماى تمام افراد بشر و خليفه خدا در روى زمين كرده. شما لوادار اين پرچم هستيد كه در روز قيامت لواء حمد به دست رسول خدا و سپس به دست اميرالمؤمنين، و از آن به بعد به دست شماها مىرسد، بايد اين را نگه داريد، مواظب باشيد غرور شما را نگيرد، علم شما را نگيرد؛ علم از همه چيز بيشتر انسان را زمين مىزند؛ يعنى علم يك كمالى است مثل زيبائى زن؛ زن زيبا يك غرورى دارد، حسن يك غرورى براى او مىآورد. در مرد علم حكم زيبائى زن را دارد، اگر كسى علمش بالا رفت اين طبعاً و ذاتاً به خود مىبالد و مغرور مىشود. اين غرور را بايستى كه به حسابش برسد و بفهمدكه اين علم مال خودش نيست، اين مال خداست، مىدهد و مىگيرد و اين آلتى بيشتر نيست و اگر به خود ببندد، اين دور فرعونيّت و شخصيّت نفس، خود و خانواده و تمام افرادى كه به او بستگى دارند، حركت مىدهد، و خودمحور و خودشخصيّت مىشود، و در مقابلِ اينكه خود و وجود خود را مرآت براى خدا بداند، خودش مىشود مركز دعوت همه افراد به سوى خود؛ چونكه خود را از همه بالاتر مىداند، و در مقابل پروردگار؛ گرچه نمىگويد: خدائى نيست، پيغمبرى نيست، امامى نيست، كتابى نيست؛ ولى عملًا آنچه از فكرش تراوش مىكند حقّ مىبيند و غير او هر چه هست، باطل؛ و لو اينكه به آيه قرآن يا روايت صحيحهاى هم برخورد بكند، آنها را بالأخره تأويل مىكند و حسابش را مىرسد و مىگذارد كنار و مىگويد: مطلب همين است و بس!
و اين أعظم از خطرات است، كه آن علم صافى و پاك الآن در كانون وجود اين تبديل به يك كانون آتش، و آن مركز خير تبديل به يك جهنّم گداخته شده؛ و لذا در روايات داريم كه از اين علماء بترسيد، دنبال يك همچنين عالمى نرويد.
مبادا اينكه شما عملتان عملى باشد كه از اين جاها سر در بياورد! تحصيلتان در علم، شما را به شخصيّت و تجبّر و تكبّر بكشاند! شما هميشه بايد خود رانيست و نابود و مركز تجلّيّات علمى پروردگار ببينيد.
در كتاب «عُدَّة الداعى» بنابر نقل «بحار» از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم روايت شده:
مَنِ ازْدَادَ عِلْمًا وَ لَمْ يَزْدَدْ هُدًى لَمْ يَزْدَدْ مِنَ اللَهِ إلَّا بُعْدًا.
رسول خدا صلّى الله عليه و آله فرمود: «كسى كه علمش زياد بشود ولى هدايتش زياد نشود، نور قلبش زياد نشود، راه يافتگىاش به پروردگار بيشتر نشود، اين علم براى او چيزى اضافه نمىكند مگر دورى، و بُعد را.»
يعنى به عوض اينكه علم انسان را نزديك كند، علم براى او موجب دورى است. امروز درس مىخواند مثلًا فرض كنيد در درجه پنجم واقع است؛ فردا كه درس مىخواند مىخواهد برود در درجه ششم، مىآيد چهارم؛ پس فردا درس مىخواند مىآيد سوّم، پس فردا مىآيد دوّم، اوّل، بعد مىرود منهاى صفر؛ و اى كاش كه در آنجا متوقّف بود، منهاى يك، منهاى دو، منهاى ده هزار، صدهزار، برو منهاى بىنهايت. خداوند هم كه الحمد لِلَّه هم مقام فضل و كرم و رحمت، از آن طرف بىنهايت دارد، و تجلّى جلال و غضب خدا هم از اين طرف بىنهايت است؛ جهنّمهاى گداخته ناشى از فوران نفس، يك نفسى به اين داده مىشود- كه اين را خودش دنبال رفته- كه از هر آتشى سوزانندهتر و خطرناكتر، به صورت دين، به لباس دين، به عنوان تأئيد شريعت سيّد المرسلين؛ ولى همهاش دعوت به نفس و مبارزه با خدا و مبارزه با امام، ولى به صورت دين، به صورت قرآن، به صورت كتاب، به صورت سنّت، اين خيلى عجيب است! چه قسم انسان مىتواند اين را باور كند كه كسيكه دنبال علم رفته، دنبال كمال رفته، از اين جاها سر در بياورد! مگر مىشود؟! بله!
قرآن مىفرمايد: ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلى قَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مابِأَنْفُسِهِم[۱]
آيه ديگرإِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِم[۲]
«خداوند نعمتى را بر مردم تغيير نمى دهد مگر اينكه آنها ما بالنّفس را تغيير مىدهند.» چون خودشان ما بالنّفس (صفات نفسانى) را تغيير مىدهند، برمىگردند، خدا نعمت را بر آنها تغيير مىدهد. خدا عذاب خالد بر آنها مسلّط مىكند؛ قحط مىفرستد، سيل مىآيد، زلزله مىآيد، آتشفشانى، كوهها دهان باز مىكند، مرض مىآيد، وبا مىآيد، خشكسالى و قحطى مىآيد، جنگ مىآيد و نسل و حرث آنها را از بين مىبرد؛ چرا؟ براى اينكه اينها آن نعمتى را كه خدا به آنها داد به عوض اينكه از خدا ببينند، شاكر باشند، كافر شدند و به خود نسبت دادند و به امور طبيعى و به امور سطحى اتّكاء كردند و ربط خود را از خدا بريدند، خدا هم گفت: بسم الله! حالا كه مىگوئى از عهده خودم ساخته است، بيا اين عنان گردن خودت، برو ببينم كجا سر در مىآورى؟!
وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُون[۳] .
«اگر اهل دهها، شهرها، قراء ايمان مىآوردند و تقوى پيشه مىگرفتند، ما بركات آسمانها و زمين را بر آنها نازل مىكرديم، بركات روحى و مادّى، (بركات سماوى، علم و معرفت و درايت و فعليّت است؛ بركات زمينى، رفع گرفتاريها و مرض و شدائد و مصائب) نه اينها را هم از بين مىبرديم، دنيا براى آنها گلستان مىشد، از هر طرف كه دست مىزدند، راه خيرات به آنها باز بود، لازمه ايمان و تقوى است؛ امّا اينها به آيات ما تكذيب كردند، ما آنها را گرفتيم بِما كانُوا يَكْسِبُون در اثر همان تكذيب آيات ما، ما هم عرض مىشود كه، گرفتيم، همه اين بركات را از آنها گرفتيم، و براى ما گرفتن بركات كارى نداره.»
در زمان سابق در حوزههاى علميّه تدريس قرآن و تفسير مىشد، علماء بزرگ مانند شهيد اوّل و شهيد ثانى دروس معرفتى داشتند؛ دروس كلامى داشتند. علّامه حلّى مدرسه سيّار داشت، در ركاب سلطان محمّد خدابنده. اين بنده خدا، (علّامه) براى حفظ شريعت تا آخر عمر هر جا كه سلطان مىرفت، دنبالش مىرفت؛ با چادرهائى كه هر جا پياده مىشد، گسترده مىشد، طلّاب در آن چادرها جا مىگرفتند، شترها كتابها را زمين مىگذاشتند، يك مدرسه مىشد، و مدرسهاش و تعليمش بود. آخر هم در كرمانشاه از دنيا رفت و به پايان رسيد اين مدرسه. يعنى در اينجا بعضى از كتابهاى علّامه را انسان مىبيند كه اين كتاب مثلًا در كرمانشاه در مدرسه سلطانيّه سيّار به پايان رسيد.
براى چه اين كار را مىكرد؟ براى اينكه خون دل خورده، حالا سلطان محمّد خدابنده را مسلمان كرده، اگر ولش بكند، مىبرندش. اين با هزار مرارت- براى يك عالم پيرمردى مانند علّامه- اين بيايد و براى حفظ شريعت طلّاب را با شترها و چادرهائى از كرباس، اين طرف و آن طرف مىزنند، ببرد؛ در جنگها و حضر و سفر براى اينكه اين مرد را حفظ كند و حفظ هم كرد.
در زمان شيخ انصارى- رحمة الله عليه- مرد مقدّس، متديّن، گرچه مرحوم انصارى اهل عرفان نبود، اهل توحيد نبود، فقيه بود، ولى مرد عادل و صادق بود؛ بعضىها به آن بزرگمرد مراجعه كردند در امور حكمت و امور الهى، گفت: من اهل اين درسها نيستم، برويد سبزوار پيش ملّا هادى سبزوارى پيش اودرس بخوانيد! ببينيد! مرجع و شخصى كه در رأس واقع شده مىتواند به خود اجازه بدهد، و بگويد: من اين مطلب را نمىدانم، از اينجا حركت كن برو آن طرف دنيا! بين نجف و سبزوارِ آن وقت، مىدانيد چقدر فاصله است؟ شاگردانى كه تربيت كرد مرحوم شيخ خيلى شاگردان خوبى بودند؛ هفده نفر از آنها كه حقّاً از اساتيد فقه و درايت و تقوى، هواى نفس اصلًا در آنها نبود. بعد از شيخ وقتى خواستند رئيس معيّن كنند بين آنها نزاع شد كه بعضىها مىگفتند: تو حتماً بايد رئيس بشوى! و اين زير بار نمىرفت؛ و مىگفت: من قابليّت اين مقام را ندارم. و كار به گريه و به داد و بيداد و اينها در آن مجالس مىكشيد.
امّا بعد از مرحوم شيخ و شاگردان او كه مشروطيّت پيش آمد و اختلاف ميان علماء در اثر نفوذ دو سياست متضادّه انگليس و روس، از اينجا ديگر يك قدرى آب خراب شد و آلوده شد؛ وَ كُلٌّ يَجُرُّ النّارَ إلَى قُرْصَتِه، هر شخص آتش تنور را به سمت نان خود سوق مىدهد تا نان خود را بپزد. اين آتش را به سوى قرص خود، و آن هم آتش را به سوى قرص خود، اين به عنوان شريعت، آن به عنوان شريعت، اينها به جان هم افتادند و همين طور ادامه پيدا كرد؛ درس حكمت و فلسفه و عرفان كه هيچ، اينها همه در حوزهها تعطيل شد. درس معارف تعطيل شد، و اخيراً كه خيلى ديگر افتضاح شد. اخيراً به جائى رسيد كه اصلًا كسى نام «أسفار» را مثلًا در حوزه نجف يا در حوزه قم نمىتوانست ببرد، در كتابفروشىها يك كتاب حكمت پيدا نمىشد و كسى كه مىخواست اين درسها را بخواند- اصلًا مثل يك شخص غريب- در آن حوزه وجود نداشت، با اينكه اساتيد بزرگ حكمت مثل آقا شيخ محمّد حسين اصفهانى، مثل آقا ميرزا محمّد باقر اصطهباناتى، مثل شيخ الشّريعه اصفهانى، كه اينها از اساتيد حكمت بودند، خود اينها پاسدار و از مدّرسين حكمت بودند.
بعد از اينكه اينها از بين رفتند، ديگر همه چيز از بين رفت. علوم معقول از بين رفت، غير از اينكه مثلًا فلان روايت را بخوانيم و ظاهرش را بيان كنيم ديگر چيزى در دست كسى نماند، و آن را هم بر طبق افكار و پندارهاى خود توجيه كردن و تأويل كردن. بدون علوم عقلى معنى روايات اصلًا فهميده نمىشود.
حالا اينها راجع به حكمت، عرفان كه اصلًا اسمش را نياور؛ خداى ناكرده اگر كسى، اين يك قدرى دنبال واقع مىخواست برود، دنبال حقيقت برود يك قدرى به خود برسد، همين قدر كافى بود كه تمام حوزه به او با نظر اهانت و سخافت و رذالت بنگرد و او را يك شخص اجنبى و كافر و تافته جدا بافته ببيند.
آخر يعنى چه؟! اگر حوزه، حوزه نجف است، اينجا مقام اميرالمؤمنين است، اين حرفها چيه؟! چرا عرفان در اينجا نامش قدغن است؟! مىدانيد معنايش چيه؟ معنايش اين است كه نام خود اميرالمؤمنين عليه السّلام قدغن است! خود اميرالمؤمنين عليه السّلام تيرباران شده، لذا علومش هم تيرباران شده. «نهج البلاغه» مگر در نجف بود؟ مگر كسى «نهج البلاغه» مىدانست؟! شايد طلبههائى مىرفتند نجف و برمىگشتند و بيست سال مىماندند، دستشان به «نهج البلاغه» نمىخورد و نمىدانستند چيه؟ يك نهج البلاغهاى اميرالمؤمنين نوشته، بله در فصاحت و بلاغت، مىگويند: تالى تِلو قرآن است.
اينها افسانه نيست ها!! اينها مطالبى است كه عرض مىكنم آنوقت مىفهميد شما كه مرحوم قاضى- رضوان الله عليه- و از آن بالاتر اساتيدش، آخوند ملّاحسينقلى همدانى كه آنها را رمى به تصوّف مىكنند كه اينها صوفىاند؛ آسيّد جمال را مىگفتند صوفى، آقا سيّد عبدالهادى شيرازى كه يك قدرى مرد منزّه و خويشتندارى بود، مىگفتند: گرايش به تصوّف دارد؛ او به شاگردهاى مرحوم قاضى عنايت دارد.
اين ميزانِ سنجش نجف است. آنوقت اين حوزه فاتحهاش نبايد خوانده بشود؟! واقعاً نبايد خوانده بشود؟! اين حوزه است؟! يعنى اين تربيت مكتب قرآن و اميرالمؤمنين مىكند؟! چند نفر دورِ هم جمع شدند بر سر سفره سياهى، اين او را بسوى خود مىكشد، آن او را بسوى خود مىكشد؛ اين فلان را دعوت مىكند، آن فلان را دعوت مىكند؛ اين مىفرستد براى طبع رساله به فلان شهر و آن همچنين و همچنين و همچنين!
شما مىدانيد ما اين چند سالى كه در نجف اشرف بوديم چه مرارت از دست همينها كشيديم؛ رويّه ما چى بود؟! صوفى بوديم؟! سبيل گذاشته بوديم؟! كشكول دستمان بود؟! طبرزين داشتيم؟! ابداً اين حرفها نبود؛ فقط همين بود كه انسان مىخواهد بفهمد كه چيه؟ اگر خدا راست است، خوب ببينيم چيه؟ اگر آنچه را كه امام مىگويد راست است، ببينيم چيه؟ غير از، دنبال فهم رفتن كه چيزى نبود؛ امّا همين كه مىديدند اين روش، اگر آفتابى بشود، روشن بشود، دكّان همه آنها به هم مىخورد، آنها در اضطرابند، علمشان علم شيطانى است، از اين مىترسند كه مبادا اين حرف به گوش يك مسافر بخورد، به گوش يك وارد بخورد و آن هم اهل علم و اطّلاع است و بيايد و تفحّصى كند و ببيند چنته آنها اصلًا خالى است.
من خودم در يك مجلسى در نجف بودم كه يك روز بين دو نفر دعوا شد؛ و يك نفر به ديگرى مىگفت: چرا فلان كس (آقاى حاج عبدالرّزاق كرمانشاهى) را تو آوردى در نجف و پيش فلان كس بردى؟ اينها را كه مىآورند در نجف بايد چند روز نگه داشت و بيرون كرد؛ زيرا كه اگر بمانند در نجف و از حقيقت افكار و اخلاق بعضى اطّلاع پيدا كنند، اينها ديگر هيچ وجوهات خود را براى نجف نمىفرستند!
حوزه نجف، حوزه قتل و غارت و نهب و استلاب سهم امام شده، اميرالمؤمنين چقدر تحمّل كند؟ چقدر اينها را بيرون نريزد؟ گوش مىكنيد چه مىگويم؟
بنده كه در نجف بودم، خدا نگه داشت. سه عامل بود كه ما را نتوانستند بيرون كنند و الّا بيرون مىكردند.
اوّل اينكه از كسى شهريّه نمىگرفتم، و الّا شهريّهام را تحقيقاً قطع مىكردند. هر كسى كه يك كمى در مسجد سهله بيشتر بود يا مسجد كوفه، يا در مجالس عمومى كمتر وارد مىشد شهريّهاش قطع مىشد.
دوّم اينكه اقوام و عشيره ما همه از علماء و اهل علم بودند؛ چه از مُردگان چه از زندگان و اينها همه را مىشناختند و نمىتوانستند مبارزه با من بكنند؛ زيرا كه از احياء از علماء هم بسيارى بودند كه با آنها در مىافتادند و آنها وِجهه و شخصيّت خودشان را نمىديدند كه بتوانند با اينها در بيافتند.
سوّم: اينكه من يك طلبهاى بودم كه هر كسى واقعاً جلوى من درمىآمد من زود حسابش را مىدادم دستش. در مجالس و محافل كسى بر عليه قاضى ابداً نمىتوانست حرف بزند، اينها همه پشت سر بود و صدايش به گوش ما مىرسيد، يا پشت سر علّامه طباطبائى، ابداً و ابداً، ما با چهار كلمه روشن مىكرديم كه آنچه شما داريد پشيزى بيش نيست، و حقيقت اين است و الآن از آنها هم بعضىها حيات دارند ها و معذلك وقتى كه در بازار راه مىرفتيم نگاه همه به ما نگاهِ بغض و عدوات بود؛ معلوم بود كه يك چيزى شنيدهاند والّا به ما كى نگاه مىكند؟ ما يك طلبهايم كه رفتهايم نجف، سيّد، و مشغول درس خواندن هستيم، به كار خودمان هم مشغوليم، درسمان هم بد نيست، بزرگان مىگويند: درسش هم بد نيست، عمرش هم تلف نمىكند، چنين و چنان است، جزوهها و تقريرات راهم مىنويسد، از اين جهت هم كه اشكال ندارد.
پس اين اشكال چيه؟! اين كه شما مىگوئيد: فلان كس صوفى است و منحرف است، اين را ما بيائيم و بشكافيم؛ صوفى يعنى چى؟ يعنى درس درست خواندن هان؟! متوجّه شدن! مراقبه داشتن! اگر اين است، خُب انسان خيلى خوب است صوفى باشد؛ اگر اين نيست، خُب چرا تهمت مىزنيد؟! شما كه به عنوان مرجعيّت (و مراجع در آن وقت همه به اين اساس بودند) و بعضىها مىگفتند: ما كليّات عرفان را قبول داريم؛ ولى اين حرفها چيزهاى جزئى است و خيلى مهم نيست، انسان مىرسد؛ بايد انسان دنبال همين مصادر و همين امور باشد، آن عنوان تبليغ و ترويج و شريعت است غير از اين چيزى نيست درست!
شما مىدانيد در اين سالها مرحوم قاضى و علّامه طباطبائى و امثال اينها و هر كسى كه مىخواست يك بوئى از عرفان ببرد، در چه اتّهامات و مضيقههائى بود؟ اين از هستى ساقط مىشد؛ و اينها هم جمع شدهاند دور قبر اميرالمؤمنين به عنوان دين، به عنوان حفظ شريعت، به عنوان نگهدارى حوزه هزار ساله شيخ طوسى كه الآن بر گردن ماست، مىخواهند حوزه را نگهدارند؛ بسم الله! بفرما نگهدار! مگر اميرالمؤمنين را مىشود گول زد؟! عزيز من آخر اميرالمؤمنين زندهو مردهاش يكى است؛ نگه مىدارد، نگه مىدارد، نگه مىدارد، بعد، آخر مىآيد با مُخ مىاندازدتون تَهِ جهنّم؛ و ابداً باكِش هم نيست! با اميرالمؤمنين كه نمىشود بازى كرد.
علمائى كه اينها به خود مغرورند و مشهورند و دنيا را صيد و شبكه قرار دادهاند براى طعمههاى نفسانى خود، اينها از هر موجودى خطرناكترند.
من يك وقتى فكر مىكردم خداوند در اين دنيا حيواناتى قرار داده، گرگ، شير، پلنگ، اينها هر كدام حيوانات درّنده هستند، اينها مانند كداميك از اين
حيوانات هستند؟ ديدم كه نمىشود اينها را به هيچ حيوانى تشبيه كرد، بلكه بايد حيوان را به آنها تشبيه كرد؛ بعد ديدم كه نه، شير و پلنگ را هم نمىشود به آنها تشبيه كرد؛ اينها حكم تانك را دارند. تانك وقتى حركت مىكند و مىآيد جلو، هيچ نمىفهمد؛ زير آن انسان باشد، حيوان باشد، درخت باشد، در باشد، ديوار باشد، هرچه باشد، اين زير خود مىگيرد و نابود مىكند و مىرود. علماء سوء العياذ بالِلَّه اينطور نفسى پيدا مىكنند، كه براى بدست آوردن مقاصد و پندارهاى شيطانى خود هيچ چيزى مانع و رادعشان نيست؛ هزار آيه قرآن شما برايشان بخوانيد، زود مىگذارد براى شما با چهار تا فرمول جلوى دستتان، كه اين آيه راجع به آنجاست، اين آيه راجع به اونجاست، راجع به اينجا نيست. روايت مىخوانيد، مىگويد: آقاجان اين روايت معارض است با آن روايت، او را بايد عمل كنى؛ آقاجان شما كه در فلان مجلس، ديروز آن روايت را ترجيح مىدادى چگونه الآن به مصلحت زمان خود اين روايت را ترجيح مىدهى؛ شما مىگفتى: آن روايت معارض دارد و قابل عمل نيست، چرا امروز به آن تمسّك مىكنى؟! و امثال اينها، خيلى عجيب است ها!
آن وقت خوب توجّه كنيد مسأله از چه قرار است؟ مسأله از اين قرار است كه اگر شما مىشنويد كه صدّام- لعنة الله عليه- با تانك وارد صحن اميرالمؤمنين عليه السّلام شده، خيلى تعجّب نكنيد.
به خدا قسم آن شخصى كه به نام مرجعيّت مثلًا و امثال اينها انحراف از صراط مستقيمِ اميرالمؤمنين دارد و او با كبكبه و دبدبه وارد صحن مىشود او از هزار تا از اين تانكها بدتر است و خطرناكتر است! و آن تانكهاست كه اين تانكها را به وجود آورده. اين تانكها براى امتحان من و شماست. الظَّالِمُ سِيْفِى، أَنْتَقِمُ بِهِ وَ أَنْتَقِمُ مِنْهُ «ظالم شمشيرمن است، من با او از مردم انتقام مىكشم، بعد هم ازخود او انتقام مىكشم.»
صدّام ظالم است و منتقِم؛ وليكن اين جريانات، اينها گُتره نيست، خود به خود نيست، از زير نظر پروردگار مخفى نيست، از زير نظر امام زمان مخفى نيست. صدّام نمىتواند خدا را گول بزند و در يك حجرهاى مخفى كند و بعد خودش بيفتد جلو؛ تمام اينها با اينكه ظالم است و ستمكار است- لعنت اوّلين و آخرين بر او باد، كه جنايتكارى مثل او پيدا نشده- ولى معذلك از نقطه نظر تحقيق اگر بسنجيم، اين خطرناكتر است يا آنكه از اوّل عمر ريشى گذاشته و پشمى و عمّامهاى و قبائى و ردائى و رفته در سردابهاى نمور نجف و شبها هم در بالاى بام آن عجّههاى شديد را خورده، براى اينكه ريئس بشوم، نه براى اينكه من خدمتى به دين كنم.
اميرالمؤمنين را گول نمىشود زد؛ اميرالمؤمنين بيدار است و اين دستگاه را مىخواهد برچيند. حالا شما ببينيد إن شاء الله بعداً چه دستگاههاى خوبى پيش مىآيد و اينها همه از بين مىروند، حوزه تشكيل مىشود، حوزهخوب، حوزهاى كه شهيد اوّل و شهيد ثانى و علّامه حلّى و مقدّس اردبيلى و امثال اينها مىپسندند؛ حوزهاى كه پاسدار قرآن و علم و عرفان و عقل و درايت و رسيدن به حقائق، حوزهاى كه طلبههاى خود را به ايثار و گذشت و عبادت و شب زندهدارى و تفكّر در آلاء پروردگار دعوت كند؛ حوزهاى كه طلبههاى محصّل و جدّى و درسخوان و مراقب كه هر ساعت از زندگى خود را بيهوده به هدر نمىدهند و خود را مأمور و عبد پروردگار مىدانند و بر طبق آن امريّه عمل مىكنند؛ از اين به بعد، آن حوزه ان شاء الله تشكيل مىشود.
آرى! اين صفاتى كه ما در روايات و اينها مىخوانيم، وقتى تطبيق مىكنيم با كارهاى اينها، تا يك اندازه هى مىگوئيم كه: حمل به ظاهر كن! حمل به ظاهركن! حمل به صحّت كن! حمل به صحّت كن! انسان هم ظاهر را نبايد از دست بدهد، نه خُب، اين كار را هم مىكنيم، ولى واقعاً هم حالا حمل به ظاهر كردن واقع را عوض مىكند؟! ما حمل به ظاهر مىكنيم، ما سكوت اختيار مىكنيم؛ جماعتهاى بيچاره مىروند دنبال اين مِسكينان و از اينها تبعيّت مىكنند، امّا پيش حقيقت و حقيقة الحقائق و اصل الوجود و سرّ رحمانى و حقيقت محمّديّه باز هم آنجا مخفى است؟! پيش خود اميرالمؤمنين هم مخفى است؟! وقتى انسان در صحن نجف اشرف تا همين اخير پنج نماز جماعت در موقع مغرب اقامه مىشد، پنج نماز در اين صحن كوچك! اين صحيح است؟ خدا كه مىگويد: همهبايد با هم اتّفاق كنيد و تفرّق را دست برداريد؛ چند نماز در يك مكان مختصر خواندن اين درست است؟ اين غير از آن مساجد اطراف، غير از مساجد مثلًا خود صحن مثل مسجد عمران و بالاسر و خضراء و اينها، نه؛ در خود صحن، غير از رواقها، در هر گوشه رواق يك نمازِ ديگر؛ بعد اين آقا مىرفت، ده دقيقه ديگر يك آقاى ديگر، تا نزديك طلوع آفتاب چندين نماز جماعت يكى، پس از ديگرى؛ خدا مىفرمايد: إِنَّ الصَّلاةَ كانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنينَ كِتاباً مَوْقُوتا [۴]نماز براى مؤمنين در وقت مخصوص به خود وجوب يافته است. نماز را اوّل وقت بايد خواند؛ تمام شد؛ يك نماز هم بيشتر نخوانيد، در صحن هم يك نماز بيشتر نبايد خواند. اگر كس ديگرى بخواهد نماز بخواند، جلوى او را بايد گرفت؛ و نبايد نماز خواند. يا خود انسان بايستد، نمازهاى متعدّد بخواند، يا اينكه مثلًا نماز جماعت ظهر را در اين مسجد مىخواند، آن وقت دو مرتبه مىرود همان ظهر را در مسجد ديگرمىخواند، لَقَدْ كانَ لَكُمْ فى رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَة[۵] آيا پيغمبر هم همينطور بود؟! ائمّه هم همينطور بودند؟! يا به عنوان حفظ شريعت، مگر اين حفظ شريعت است؟! اين حفظ شكم است، اين حفظ مقام است. كدام مقام؟ آن مقامى كه از هر مقامى رذلتر و پستتر و انسان را بالنّهايه مىكشاند، به اين جاهائى كه ملاحظه مىكنيد.
الاسْلَامُ يَعْلُو وَ لَا يُعْلَى عَلَيْهِ [۶]؛
وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنينَ وَ لكِنَّ الْمُنافِقينَ لا يَعْلَمُون[۷]
«اسلام بالاست و بر فراز همه چيز، و چيزى بر فراز اسلام نيست.»
«عزّت لباسى است كه پروردگار در تنِ خودش دارد و براى رسول خود دارد و براى مؤمنين دارد، امّا اين مسكينان و منافقين نمى فهمند.»
ما كه مىگوئيم منافقين، شما خيال مىكنيد منافقين يعنى همان منافقين زمان رسول خدا! و امّا نه؛ انحصار به آنها ندارد، هر كسى كه اصلًا نفهمد كه عزّت اختصاص به خدا و رسول خدا و مؤمنين دارد، اين منافق است؛ هر كسى كه دعوت به نفس كند و طبق اين آيه مباركه قرآن:
ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِباداً لى مِنْ دُونِ اللَّه [۸] به هيچ يك از افراد بشر كه خداى متعال به آنان كتاب و دستور و نبوّت داده است، اجازه داده نشده است كه مردم را به سوى خويش دعوت كنند و از خدا روى گردانند اين منافق است؛ منافق، يعنى آن كسى كه دو رو است، يعنى ظاهرش يك چيز نشان مىدهد ولى باطنش چيز ديگر است؛ وقتى شما با او برخورد كنيد يك قسم با شما مواجه مىشود، در پشت سر يك حرف ديگر دنبالتان مىزند؛ يا اينكه اگر هم نزند، از آن نفاق عجيبتر در دلش، آن طورى كه با شما برخورد كرده نيست، با شما به بشاشت و خوشى، قربانت گردم، فدايت شوم، وليكن در باطن نقشهاى كشيده كه شما را از پا در بياورد. در ظاهر مىگويد: مردم دنبال اسلام برويد! دنبال قرآن برويد! و چنين و چنان؛ و خودش عمل بر خلاف اسلام مىكند و پايش را توى يك كفش كرده، براى اينكه اين احكام را از بين ببرد، اين منافق است. خدا با كسى رفاقت خاصّ ندارد، او در صراط مستقيم مردم را حركت مىدهد، ميزانش، ميزان مستقيم است، وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْميزانَ، أَلَّا تَطْغَوْا فِى الْميزان [۹]خداوند آسمان را بر افراشت و ترازوى عدل و داد بگستراند تا پاى خود را از جادّه اعتدال و ميزان فرانگذاريد. فرموده؛ آن وقت مىشود كه اين حرفها را بزند و بگويد: ما آسمان و زمين را بر اساس عدل و ميزان حقّ آفريديم، آن وقت در اين امور عنان ما را بدهد بدست خود ما و بگويد: هر پندارى، هر غلطى، هر كثافتكارى كه كرديد، اختيار با جنابعالى است، چون شما عالم شريعت هستيد و من اختيار را بدست شما دادم و شما هم داراى ولايت هستيد و هر كارى مىخواهيد بكنيد! اين درست است؟! نه! طلّاب علوم دينيه، همه بايد از قدم اوّل با علم و عمل حركت كنند، همان طورى كه آنها كردند، سابقين كردند، ببينيد سيّد بن طاووس خودش، برادرش، على و احمد، به چه مقاماتى رسيدند! ببينيد اين بحرالعلوم، كه زمانى هم از موتش نمىگذرد، حداكثر حدود دويست سال است، ببينيد چه مقاماتى داشت! ببينيد آن
كسانى كه مانند شيخ جعفر كاشف الغطاء كه از شاگردان بحرالعلوم و همدورهاىهاى او بود، چه مردمان پاك و صافى بودند! و چه قسم دنيا به آنها رو مىكرد و آنها خود را نمىباختند و شب برمىخاستند در محراب عبادت و گريه و زارى مىكردند و تمام دنيا مقلّدشان مىشدند و نمى شدند تفاوتى نداشت، به پشيزى نمىخريدند؛ انسان بايستى كه بر اين صراط حركت كند و الّا خطر حتمى است آنچه را كه خداوند براى سابقين گفته براى ما هم هست، آيات قرآن كليّت دارد و انحصار به رسول خدا و زمان رسول خدا ندارد، همه زمانها را بدون استثناء تا روز قيامت مىگيرد.
۱. سوره الأنفال (۸) صدر آيه ۵۳.
۲. سوره الرعد (۱۳) قسمتى از آيه ۱۱.
۳. سوره الأعراف (۷) آيه ۹۶.
۴. سوره النّساء (۴) ذيل آيه ۱۰۳.
۵. سوره الأحزاب (۳۳) صدر آيه ۲۱.
۶. وسائل الشيعه طبع آل البيت، ج ۲۶، ص ۱۴.
۷. سوره المنافقون (۶۳) ذيل آيه ۸.
۸. سوره آل عمران (۳) قسمتى از آيه ۷۹.
۹. سوره الرّحمن (۵۵) آيه ۷ و ۸.