منبع: آیت نور ۳۳۵ تا ۳۴۲
تلاش جدّى براى تدوين قانون اساسى
قانون اساسى هر حكومتى پايههاى اصلى آن نظام را شكل ميدهد. از مهمترين حركتهاى بنيادين پس از پيروزى انقلاب تدوين قانون اساسى حكومت اسلام بود، كه در اين ميدان نيز حضرت آقا حركتى بسيار گسترده را انجام ميدهند و به نتائج خوبى هم مىرسند. خودشان در اين زمينه بيان روشنى دارند كه با هم ميخوانيم:
«... بارى هنوز در اوّلين ماههاى حكومت اسلامى بوديم كه بنا شد مجلسى تشكيل بشود براى تدوين قانون اساسى ... لذا بايستى مجلس مؤسّسان تشكيل مىشد. در اينجا آية الله خمينى با يك فراست و زيركى و هوش خيلى عميق اين را بصورت مجلس خبرگان تشكيل دادند و فورى و سريع نتيجه گرفتند.چون بعضى ميخواستند مثل مجلس مؤسّسان سابق كه از هر شهر و هر ديار افراد طبعا زيادى مثلًا هزار نفر جمع مىشدند و در يكى يكى از مواد گفتگو ميكردند، اينك هم مجلس مؤسّسان تشكيل شود و جرّ و بحث كنند، دو سهسال طول بكشد، تا آن وقت نتيجه چه از آب در بيايد خدا ميداند! و چه بسا از همين افراد منافق و مزوّر و يا افراد ملّى كه بصورتهاى خيلى خيلى مختلف هستند غلبه كنند و بكلّى قانون اساسى را بر اساس رأى خودشان پىريزى كنند.
لذا ايشان اصلًا مجلس مؤسّسان را انكار كردند و گفتند: چند نفر خبره جمع بشوند به تعداد معيّن، از زمان افتتاح تا زمان انتهايش هم بايد حدود سه ماه بيشتر طول نكشد و بايد مسأله را تمام كنند.
لذا احزاب و منافقين مجالى پيدا نكردند براى خرابكارى. البتّه در اين مجلس خبرگان افراد ناجورى هم داخل شدند كه از آراءشان معلوم است، آنها خيلى ناراحت بودند و با ولايت فقيه هم خيلى مخالفت كردند ولى بحمد الله غلبه از اين طرف شد.
... در اين حال يك پيش نويسى براى قانون اساسى نوشته شد و آن را براى رأى گيرى و تصويب به مجلس خبرگان ارائه دادند. وقتى اين پيش نويس در روزنامهها منتشر شد، من اجمالًا به آن نگاهى كردم ديدم خيلى خراب است و اسلامى نيست. گفتم: عجيب است! چرا اينطور شد؟ اين را كى نوشته؟ ... اين پيش نويس هيچ خوب نبود، و حتّى مثلًا در آن عنوان تشيّع نبود، بلكه فقط حكومت را حكومت اسلام معرّفى كرده بود، عنوان تشيّع هيچ نبود. و از موضوع ولايت فقيه اصلًا سخنى به ميان نياورده بود ... آرى فقط عنوان سلطنت نبود و بجايش رئيس جمهور گذاشته شده بود و الّا با آن قوانين تقريبا هيچ تفاوتى نداشت.
تا وقتى كه روزنامه را برايمان آوردند ديديم كه در آن نوشته است: علماء خراسان و اصفهان رفتهاند قم خدمت آية الله خمينى و ايشان در ضمن صحبتهائى كه با آنها كرده بودند خطاب كردند كه:
اى علماء! ننشينيد اين قانون بگذرد و شما ساكت نشسته باشيد و دست روى دست بزنيد! مقالات بنويسيد، و صفحات روزنامه را پر كنيد. نگذاريد مهلت به دست ديگران بيفتد!
تدوين نامه نقد و اصلاح پيش نويس قانون اساسى
اين خطاب را كه من خواندم تقريبا يكى دو ساعت به غروب روز جمعه بود و ميخواستم بروم براى جلسه، ولى خيلى دلم براى آية الله خمينى سوخت، با خود گفتم: آخر اين مرد الآن تنها مانده و دارد فرياد مىزند كه از دست من تنها كارى نمىآيد. و واقعا هم ايشان چكار بكند؟ چون خبرگان مىگويند ما افرادى هستيم منتخب ملّت، و رأى، رأى ماست؛ شما تنها يك رهبرى هستيد كه فقط ميتوانيد نظرى بدهيد. لذا ايشان فرياد مىزند: اى علماء! شما خودتان وارد كار بشويد و وارد در متن قضيّه بشويد و قانون را درست كنيد.
من گفتم: بالأخره اين سيّد الآن استنصار ميكند، و ما چه كار بايد بكنيم؟! آنروز جلسه را ترك گفتم. و روزنامه را آوردم از اوّل تا سطر آخرِ پيش نويس قانون اساسى را خواندم و گفتم: بسم الله الرّحمن الرّحيم، شروع كردم يك نامهاى خطاب به ايشان نوشتن، كه وقتى نامه تمام شد تقريبا ساعت ده و يازده بود يعنى سه چهار ساعت از شب ميگذشت.
فردا صبح از روى نامه كه پنج شش صفحه بود، بيست نسخه زيراكس كرديم، و اصل نامه را داديم به آقاى حاج سيّد محمّد محسن- بنده زاده- كه براى خود ايشان به قم ببرند. و آن زيراكسها را هم براى آية الله گلپايگانى، آية الله علّامه طباطبائى استاد عظيم، آية الله حاج آقا مرتضى حائرى و افراد ديگرى در قم و طهران كه از سرشناسان و بزرگان بودند فرستاديم، و بعضى از آنها را هم مثل اينكه به همان افراد متنفّذ كه روحانى هم نبودند ولى در آن وقت مسؤول كار بودند داديم.
آقاى حاج سيّد محمّد محسن كه رفته بودند خدمت آية الله العظمی خمينى كاغذ را داده بودند و گفته بودند نامه فلان كس است، ايشان هم كاغذ را گذاشته بودند كنار و عينك مطالعه را هم گذاشته بودند رويش، و گفته بودند كه مىبينم آنرا. چون، عرض كردم، ايشان به كاغذهاى ما خيلى عنايت داشتند، خيلى زياد. و من اصل نسخه را هم براى ايشان دادم چون كاغذ به نام ايشان بود، لذا نسخه خطّى من الآن پيش من نيست.
بعد يكى از آن زيراكسها را بنده زاده برده بودند خدمت آية الله گلپايگانى ولى ايشان مريض بودند و در اندرون در رختخواب خوابيده بودند. ايشان مىگويند: من گفتم من از طرف فلان كس آمدهام، راه دادند و رفتم و كاغذ را دادم خدمتشان، و ايشان هم همينطور خوابيده شروع كردند به مطالعه. بعد كم كم يك قدرى نشستند. يك نيم ساعتى طول كشيد تا تقريبا نصف نامه را خواندند، و بعد گفتند: به به! عجب نامهاى است. اين نامه عجب نامهاى است. چه مطالب خوبى است. چقدر خوب است! و خلاصه خيلى تعريف كرده بودند. و گفته بودند كه: اين را حتما بايستى بدهيد در تلويزيون و راديو بخوانند! حتما بايد اين خوانده بشود، و اين لازم است؛ خلاصه خيلى تأكيد كرده بودند روى مسأله.
بعد كه آقاى حاج سيّد محمّد محسن آمدند طهران و اين پيام را آوردند، من گفتم: خيلى خوب بدهيم به راديو. به رفقا گفتيم: اين را ببريد بدهيد به راديو و تلويزيون بخوانند، و آنها هم برده بودند. ولى هم راديو و هم تلويزيون گفته بودند ما نمىخوانيم! چرا نمىخوانيد؟! نمىخوانيم! آخر علّت چيست؟ ... اين قانون اصل حيات مردم است، تمام افرادى كه كشته شدهاند، تمام اين معلولين، تمام اين رگبارهاى ارتش كه به روى مردم مىبست، اينها همه براى همين جهت بود كه قانون اسلام حاكم باشد؛ آخر نمىنويسيم يعنى چه! نمىخوانيم يعنى چه؟
خلاصه مطلب ما رفقاى خودمان را فرستاديم پيش رئيس تلويزيون، رئيس راديو، و صحبتها كردند. و بالأخره گفتند كه: اين نامه اصلًا خلاف مسير ماست. شما راه ما را مىخواهيد عوض كنيد، اين قابل قبول براى ما نيست.
ما گفتيم نامه را ميدهيم به روزنامه اطّلاعات و كيهان تا بنويسند و منتشر كنند، اطّلاعات درج نكرد. به هيچ وجه من الوجوه حاضر نشد. كيهان هم در صفحه دوازدهم كه صفحه آخر است آنرا درج كرد و يك مقدارى هم از سرش انداخت ...
خلاصه، نامه را داديم به روزنامه جمهورى اسلامى كه چاپ كند، او هم گرفت و يكى دو روز نگه داشت و گفت: ما چاپ نمىكنيم. داديم به روزنامه انقلاب اسلامى كه بنى صدر سردبير آن بود چاپ كند، آنها هم گرفته بودند و نگه داشته بودند. بعد گفته بودند: ما چطور اين را چاپ كنيم، اصلًا اين را چاپ نمىكنيم!
آقاى حاج قاسم حقيقت رفته بود با خود ايشان صحبت كرده بود كه آيا شما مطلبى داريد؟ اعتراضى داريد؟ به متنش اعتراضى داريد؟ به استدلالش اعتراض داريد؟ بنى صدر گفته بود: چه مىگوئى آقا! اصلًا مرام ما خلاف اين است، تو مىآيى مىگوئى كه ما اين را چاپ كنيم در روزنامه خودمان؟ روش ما بر ضدّ اين است، اين حرفها چيست جان من كه: «الرِّجَالُ قَومُونَ عَلَى النِّسآءِ بِمَا فَضَّلَ اللَهُ بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ»؟! دست از اين حرفها برداريد!
ايشان گفته بود: آقا شما چكار داريد به دفاع از اين مطلب يا عدم دفاع؛ يك نفر نويسنده با نام مشخّصى مطالبى نوشته شما آنرا منعكس كنيد!
ايشان گفته بودند: نه اين كار را نمىكنيم، ما اين كار را نخواهيم كرد. و نكردند به هيچ وجه من الوجوه.
البتّه يكى دو تا مجلّه و روزنامه هم بدون اينكه ما به خود ايشان بدهيم نامه را چاپ كردند. يكى از آنها روزنامهاى بود به نام نبرد ملّت كه مىگفتند سردبيرش آقاى (عبد الله) كرباسچيان است. كه او چاپ كرده بود با يك تذييلى تحسينآميز كه اى مردم، اصلًا قانون اساسى يعنى اين؛ اين را بخوانيد و طبق آن كار بكنيد. البتّه بدون اينكه ما به او بگوئيم. و يك مجلّهاى هم غالب مطالب آنرا نوشته بود و تحسين كرده بود. امّا مجلّات كثير الانتشار همانطور بود كه عرض شد، اعتنائى نكردند.
ما هم ديديم فائده ندارد. و آقايان هم اصرار دارند ما اينها را به تمام ايران منتشر كنيم و به گوش همه برسانيم. نه راديو خوانده، نه تلويزيون خوانده، و نه روزنامهها چاپ كردند. گفتيم چكار كنيم؟
تلاش براى انتشار نامه پيش نويس قانون اساسى
گفتيم خودمان چاپ و منتشر مىكنيم. لذا از روى زيراكس همان نسخهاى كه بنده داشتم دو هزار نسخه عكس بردارى كرديم، و هفت هزار نسخه ديگر را چاپ حروفى نموده و به تمام ايران منتشر كرديم.
يعنى همين رفقاى خصوصى خودمان را جمع كرديم دو نفر را مأمور يك خط كرديم كه از اينجا مىرويد براى كرج خدمت فلان عالم، و فلان امام جماعت و اينها را با توضيحات كافى به آنها ميدهيد، بعد مىرويد به قزوين، بعد از آنجا مىرويد براى تاكستان و همدان، بعد از آنجا مىرويد براى كرمانشاه و قصر شيرين، و در مسير برگشتن مىرويد براى ملاير و اراك و نهاوند و فلان و فلان تا به طهران.
چند نفر را براى خطّ تبريز و زنجان، و چند نفر را براى خطّ رشت و مازندران، و بعضى را براى خطّ خراسان در شهرهاى سمنان و دامغان و شاهرود و مشهد مقدّس، و براى خود مشهد ده نفر از علماء را در نظر گرفتيم و گفتيم نامه را خدمت آنها بدهيد. و خلاصه بعضىها براى شيراز و اصفهان و همينطور تا كرمان و بلوچستان. و اين رفقاى ما همه شروع كردند به حركت و تمام اين نُه هزار نسخه را به استثناى مقدارى كه براى خودمان بود و در طهران قسمت كرديم همه را بردند. و سفرشان چند روزى طول كشيد، و تمام اينها را دادند و همه برگشتند.[۱]
اين اقدام عملى يك تحوّل خيلى عجيبى در سطح مملكت ايجاد كرد. يعنى تمام اين ائمّه جماعتها و افراد، آشنا شدند به مطالبى كه بعضى از آنها تا آن وقت به گوششان نخورده بود ...
لذا من براى بعضى از علماء كاغذى هم نوشتم كه شما از آن جماعتى كه در آنجا هستند امضاء بگيريد براى تأييد اين مطالب، كه قانون اساسى بايد اينطور باشد. از جمله كسانى كه براى اين كار اهتمام زيادى كرد مرحوم شهيد سيّد فخرالدّين رحيمى از رفقاى خود ما در خرّم آباد بود، كه به آية الله خمينى هم خيلى علاقمند بود، و به اندازهاى ايشان را دوست مىداشت و عاشق بود كه هر وقت نام خمينى مىآمد اشكش جارى مىشد. و خلاصه ايشان سيّدى بود بسيار پاك، واقعا پاك، زلال، مجاهد، رنج ديده و زندان رفته. ايشان بما هم خيلى علاقمند بودند، و از جمله افرادى بود كه در حزب جمهورى اسلامى به شهادت رسيد. و اخوى ايشان آقاى سيّد نور الدّين رحيمى بود كه وكيل مجلس شوراى اسلامى شد، و بسيار مرد پاك و متديّن و حميم و دلسوز بود. و در همين مدّتى كه ما در مشهد مقدّس اقامت داريم چندين بار به نزد ما آمد. او را هم با جناب آقاى شيخ فضل الله محلّاتى كه از ساعيان در اين راه بود و به ما نيز بسيار علاقمند بود، در زمره سى نفرى كه از وكلاى مجلس به اهواز مىرفتند، عراقىها با توطئه منافقين هواپيمايشان را در قرب اهواز ساقط نموده و همگى به شهادت رسيدند. رحمة الله عليهم جميعاً
بارى من يك كاغذ براى آقاى سيّد فخرالدّين نوشتم كه اين را مطالعه كنيد، بعد يك طومار ترتيب بدهيد كه مردم امضاء كنند. و ايشان هم يك طومارى درست كرده بودند از يك توپ چلوار كه آن تمام شده بود. يك توپ چلوار ديگر سرش بسته بودند، بعد آن هم تمام شده بود، يك توپ ديگر و خلاصه يك طومار عظيمى از هزاران امضاء براى ما آوردند. من گفتم: اين را چرا براى من آوردهايد؟ گفتند: چه كنيم؟ گفتم: بايد آن را خودتان با آقاى آسيّد فخرالدّين ببريد براى مجلس خبرگان و به آنها تحويل بدهيد و بگوئيد اين است پشتيبانى ما.
و همچنين در بعضى از شهرستانهاى ديگر هم تأييدهاى فراوانى شد. در طهران هم در چهار نقطه اين كار عملى شد. يكى در مسجد خودمان (مسجد قائم) جلوى در ميزى گذاشتند و متن نامه را بالاى در زدند، توپ چلوار را هم گذاشتند؛ كه ما قانون اساسى ايران را بر اين اساس قبول داريم. و مردم مىآمدند و آن را ميخواندند، و هر كس مىخواست امضاء ميكرد. يكى هم جلوى مسجد شاه كه الآن به نام مسجد امام خمينى است گذاشتند، يكى هم در دولاب، و يكى هم در شرق طهران. آن توپ چلوار تمام مىشد يك طاقه ديگر به سرش مىبستند؛ و به اين ترتيب طومارها درست شد، طومارهاى خيلى قطور كه همه را به مجلس خبرگان بردند و تحويل دادند.»[۲]