سخنران: حضرت علامه آية الله حاج سيّد محمّد حسين حسينى طهرانى
دعاى ابوحمزه ثمالى. «ابوحمزه» از اصحاب حضرت سجّاد عليه السّلام و از اصحاب حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام است؛ و علّت اينكه اين دعا به نام ابوحمزه ثمالى معروف شده، چون- طبق روايتى كه مرحوم شيخ طوسى در كتاب «مصباحالمتهجِّد» دارد- اين دعا را ابوحمزه ثمالى از حضرت سجّاد روايت كرده؛ و روايت كرده است كه حضرت سجّاد عليهالسّلام در شبهاى ماه مبارك رمضان بيشترِ از شب را نماز مىخواندند و وقتى كه از نمازها فارغ مىشدند آنوقت اين دعا را مىخواندند.
حالا إن شاء الله به خواست خدا اگر توفيق باشد ما هر شب يك چند فقره از اين دعا را معنا مىكنيم.
إِلَهِى لَا تُؤَدِّبْنِى بِعُقُوبَتِكَ وَ لَا تَمْكُرْ بِى فِى حِيلَتِكَ مِنْ أيْنَ لِىَ الْخَيْرُ يَا رَبِّ وَلَايُوجَدُ إِلَّا مِنْ عِنْدِكَ، وَ مِنْ أيْنَ لِىَ النَّجَاةُ وَ لَا تُسْتَطَاعُ إِلَّا بِكَ، لَا الَّذِى أحْسَنَ اسْتَغْنَى عَن عَوْنِكَ وَ رَحْمَتِكَ، وَ لَا الَّذِى أسَآءَ وَاجْتَرَأ عَلَيْكَ وَ لَمْ يُرْضِكَ خَرَجَ عَنْ قُدْرَتِكَ.إِلَهِى لَا تُؤَدِّبْنِى بِعُقُوبَتِك «اى پروردگار من! اى خداى من! مرا أدب نكن به عقوبتى كه به من مىكنى.»
وَ لَا تَمْكُرْ بِى فِى حِيلَتِك «در آن حَذاقت و حدّت نظرى كه در امور من دارى با من مكر مكن و خدعه نكن.»
از اينجا استفاده مىشود كه ممكن است خداوند علىّ أعلى انسان را به عقوبت ادب كند و در امر انسان حيله كند، در حيلهاى كه در امر انسان مىكند، مكر كند.
حالا بايد ديد معنى مكر چيست؟ و عقوبت پروردگار براى ادب كردن انسان كدام است؟
«خدايا مرا ادب نكن به عقوبت خودت!» نمىگويد: مطلقا مرا ادب نكن، به عقوبت مرا ادب نكن. پس معلوم مىشود خدا ممكن است انسان را ادب كند به عقوبت و ادب كند به غير عقوبت؛ آنوقت تقاضا مىدهد كه مرا به عقوبت ادب نكن.
خيلى جمله، جمله غريبى است! خيلى پر معناست اين جمله! چه قِسم؟ مگر ممكن است خدا انسان را ادب كند به عقوبت؟
عقوبت يعنى عقاب؛ يعنى گوشمالى و تنبيه. أدب يعنى در صراط مستقيم وارد شدن، و كار انسان معتدل شدن، و به هوش آمدن و متنبّه شدن. بخلاف افرادى كه ادب ندارند- حالا ادب در هر موردى به مناسبت خود اوست- يعنى در صراط مستقيم نيستند؛ يا جنبه افراط دارند، يا جنبه تفريط دارند، يا تند مىروند، يا كند مىروند، يا شرائط و آداب آن محلّ و مجلس را ملاحظه نمىكنند، يا غافلند و جاهلند از شأن مولا و متنبّه نيستند؛ اينها آن افرادى هستند كه به شرائط عبوديّت و مولويّت واقف نيستند؛ و شخصى كه ادب دارد، يعنى آن كسى كه اين جهات را مىداند، واقف به اين جهات است؛ و البتّه در صراط عبوديّت، بنده بايد داراى ادب باشد؛ چون بىادب را كه به حرم پروردگار راه نمىدهند.
آنوقت خداوند علىّ أعلى كه نظر رحمت با بندگان خود دارد، آنها را كه مىخواهد به حرم خود راه بدهد و روى صفت رحيميّتِ خود راهى براى آنها به نشأه ديگر باز كند، و راه مناجات آنها را با خود بگشايد، مسلّم بايد آنها را ادب كند ديگر! تا بعد از اينكه آنها ادب شدند آنوقت روابط بين بنده و مولا براساس عبوديّت و ربوبيّت محفوظ مىماند؛ و بنده قابليّت پيدا مىكند كه در صراط مناجات پروردگار بايستد و با او ردّ و بدل كند؛ اين مال بندهايست كه داراى ادب باشد.
حالا آن افرادى كه ادب ندارند آنها از رحمت خدا دورند و بحث در آنجا نيست؛ و معلوم مىشود كه ادب خيلى امر مهمّى است كه خود حضرت سجّاد عليهالسّلام مىفرمايد: مرا كه ادب مىكنى، بايد بكنى ولى به عقوبتت ادب نكن؛ پس ادب لازم است و بىادبى خيلى بد است، از همه چيز در راه سير و سلوك بدتر بىادبى است؛ چون همين كه بنده از صراط ادب خارج شد، غيرت مولا موجب درخشيدن برق غيرت و حميّت مىشود و آن بنده را بكلّى از درجات و از ادّعاها ساقط مىكند.
ادب يعنى استوار بودن در مقام. انسان كلامى زياد نگويد، كم نگويد، توصيف نكند مولا و خداى خود را به يك اوصافى كه خودش قائل نيست و خودش متحمّل نيست؛ آنطور خدا را توصيف بكند كه واقعاً معتقد است نه بيشتر، و لو بيشتر خدا دارد امّا اين توصيف نكند. نگويد خدايا قربانت بشوم! خُب مىگويد: بيا بشو! كى مىخواهد برود بشود؟ بيخودى قربانت بشوم ديگر! حالا براى رفيق آدم بگويد قربانت بشوم مهمّ نيست؛ چون هيچ وقت او نمىگويد بيا بشو! و اگر بنا بود كه عالم دنيا هم مانند عوالم ديگر، هر حرفش روى حساب و كتاب بود، آنوقت معلوم مىشد اينهائى كه قربان همديگر مىشوند، بين مشرق و مغرب بينشان فاصله است و از همديگر دور مىشوند، اگر بنا بود كه اين كلمات بر منصّه حقيقت مىنشست و موضع خودش را پيدا مىكرد.
خدايا تو چنينى، تو چنانى، ما را عذاب كن آنچه ما مىخواهيم به ما بده! ما را ببَر در جهنّم امّا از رحمت ملاقات خود و زيارت خودت ما را دور نكن! هر عذابى و هر مسكنتى به ما بدهى ما راضى هستيم، امّا ما را به مقام فناء برسان، ما را به مقام وصل برسان! ما را به جمال خودت نائل گردان! بله؟! خدا مىگويد: چى مىگوئى؟! هر عذابى مىخواهى تو را بكنم؟ هر بدبختىاى بتو بدهم؟ بسمالله، حاضر باش! تعارف كه نداره ديگر.
مرحوم آقاى آسيّد جمال الدّين گلپايگانى رحمة الله عليه از علماء بزرگ نجف بود و مرجع تقليد بود، و داراى اخلاق بود، داراى علم بود، داراى ادب بود، مرد سالكى بود، مراقبى بود؛ ايشان مىگفت: من مىرفتم- با خود بنده مىگفتها!- مىرفتم اين حلقههاى اميرالمؤمنين عليه السّلام را مىگرفتم و تكان مىدادم و مىگفتم: هر بدبختى هر بلائى مىخواهيد به سر من بياوريد، بياوريد؛ ولى آن حاجتى كه من مىخواهم بدهيد. يك ساعت، دو ساعت به اذان صبح مانده، در زمستانهاى سرد مىرفتيم پشت درِ صحن مىنشستيم، خودمان را به اين در مىماليديم تا بعد از يك ساعت در صحن را باز كنند، كه اوّل كسى كه وارد صحن مىشد ما بوديم. مىرفتيم و تقاضا مىكرديم پيش اميرالمؤمنين و گريه و اينكه خلاصه، هر فقرى، هر بيچارگى، هرچى، آنچه ما مىخواهيم بدهيد؛ خُب جدّاً هم مىگويد، واقعاً هم مىگويد، نه اينكه دروغ باشد، واقعاً در آن حالى كه دارد همچنين دعا مىكند، چنين حالى داشته، آنچه من مىخواهم بدهيد در مقابلِ تمام مصائب و آلامى كه متصوّر است بر من وارد بشود. من باب مثال كوه بر سر من خراب بشود، بدن من قطعه قطعه بشود، فقر بر من مستولى بشود، تمام افراد وعشيره من از دار دنيا بروند، هرچه ... بلائى كه بر حضرت أيّوب و حضرت يعقوب و بعضى از أنبياء وارد شد، بر من وارد بشود و آن حاجتى كه من مىخواهم بدهيد.
ايشان مىگفت كه: كمكم شروع شد زمينهاش، يك زمينه مختصر، از همين گرفتارى فقر؛ ما مبتلا شديم به بىپولى، پول برايمان نيامد؛ نيامد، نيامد، نيامد- در همان زمانى كه در نجف بعنوان تحصيل رفته بوديم- چندين ماه نيامد، ديگر هر چى مىتوانستيم قرض كنيم، قرض كرديم، بقّالها حسابشان پُر شد، ديگر خجالت مىكشيديم از آنها؛ ديگر هيچ جا نبود. چندين ماه اجاره خانه عقب افتاد و صاحبخانه اسبابهاى ما را ريخت بيرون. ما اسبابها را برديم در مسجد كوفه، يك حجره، خودمان و عيالمان توى مسجد كوفه زندگى مىكرديم، (بيش از يك فرسخ با نجف فاصله دارد.) صبحها مىآمديم درس، بحثمان را مىكرديم در نجف و باز مىرفتيم مسجد كوفه؛ جايمان آنجا بود ديگر! خيلى قوىّ المزاج هم بود مرحوم آسيّد جمال.
عيالمان شروع كرد با ما داد و بيداد كردن؛ آخر اين چه زندگيست، اين چه مسلمانيست، اين چه دينى است، اين چه آئين است؛ خدا به تو گفته؟ آخر بلند شو، يك حركتى، يك فلانى؛ ما گفتيم: خُب بلند شو برو پيش حضرت اميرالمؤمنين عليهالسّلام آنجا برو درد دلى مىخواهى بكن، بكن.
تابستانِ گرم بود، با ايشان از مسجد كوفه آمديم به نجف و من كنار صحن نشسته بودم روى اين سنگهاى داغ، سنگهاى داغ! و ايشان رفت توى حرم، براى اينكه گِله كند پيش اميرالمؤمنين عليهالسّلام؛ رفت، وقتى برگشت ديد توى كفشدارى، كفشش را بردند! با پاى برهنه، بىكفش توى صحن آمد و مىگفت: اينهم اميرالمؤمنينت! بيچاره شديم ما، چكار كنيم ديگر! حالا هيچ خبرى نيستها، فقط يك خورده جلو گرفته شده.
خدا به آدم مىخواهد بفهماند كه چى مىگوئى: هر بلائى به من مىخواهى بدهى، بده؟! اين حرف چيه؟! آدم دعاى كميل مىخواند كه:
فَهَبْنِى يَا إلهى وَ سَيّدى و مولاىَ و ربّى صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِك فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِك. وَ هَبْنِى صَبَرْتُ عَلَى حَرِّ نَارِك فَكَيْفَ أصْبِرُ عَنِالنَّظَرِ إِلَى كَرَامَتِك.«خدايا فرض كن كه من در عقاب تو، عقابى كه به من مىكنى، در آتشى كه به من مىريزى، من صبر كنم، من صبر مىكنم؛ امّا چگونه من از تو دور باشم؟ فرض كن كه مرا در آتش بياندازى و به عقوبات خودت و به گرمى آتشت مبتلا كنى، من صبر مىكنم، امّا چگونه صبر كنم از آن نظر رحمتى كه تو بر من مىاندازى؛ اگر نياندازى من چه كنم؟»
اينها را مولا اميرالمؤمنين مىخواند، ما هم مىگوئيم، يا الله! بهشت مال بچّه هاست؛ ما كه از خدا بهشت و حورالعين و درخت و اين چيزها نبايد بخواهيم؛ بايد ما كمال بخواهيم. ترس از آتش، مال افرادى است كه بين آنها و بين پروردگار بينونت و جدائى است، ما كه گل سر سبد عالميم و از اين مراحل گذشتيم و عبور كرديم و لقاء خدا مىخواهيم ما، بطوريكه ترس از جهنّم ديگر كار ما نيست؛ مولا اميرالمؤمنين نمىبيند در دعاى كميل چه مىفرمايد؟! دو سه تا از اين فقرات هم بيان مىكنيم و معنا مىكنيم و تمام شد، مىپيچيم و پرونده را هم مىگذاريم و خيال مى كنيم كه با گفتار مسأله تمام است. مىگويد: بسمالله، بفرما! اين حرفهايى كه زدى بيا استقبال كن ببينم آخر آنچه را طىّ كردى، حالا اينجا امتحان بده ببينيم نمرهات چند مىشود؟
آسيّد جمال مىگفت:
فقر غلبه كرد، كرد، كرد، كرد، به جائى رسيد كه من مىرفتم اين حلقهها را تكان مىدادم مىگفتم: يا اميرالمؤمنين! غلط كردم آنچه را گفتم؛ پس گرفتم. هيچ ما طاقت نداريم، هيچى، غلط كردم؛
هان، وقتى آدم گفت:غلط كردم آنوقت مىگويند: خيلى خوب، حال بيا بشينيم با همديگر راه بريم، حالا كه غلط كردى؛ اعتراف به غلط كردى؟!
ما بندهايم، بنده طاقت هيچ چيز ندارد آقا! يك سوزن توى بدنش فرو كنند طاقت ندارد.
آنجائى كه مىبينيد كه ابن فارض مىفرمايد:
أَدِّب بِمَا شِئْتَ غَيْرَ الْبُعْد،
او دارد مىگويد، ما نبايد بگوئيم؛ او در يك حالى است كه دارد اين جمله را مىگويد؛ و در آن حال اگر هر عذابى بكنند او را غير از دورى، مىپذيرد. «مىپذيرد» يعنى جنبه عبوديّت رفته در مرحله فنا؛ قطعه قطعهاش هم كنند او درك نمىكند! آنوقت انسان در آن لحظه بگويد، درست است.
كما اينكه اميرالمؤمنين عليه السّلام هم كه مىفرمود، درست مىفرمود؛ او كه غلط نمىفرمود؛ امّا آن حالِ اميرالمؤمنين بود كه در آن حال چنين جمله را مىگفت. اين را مىگويند كلام بر اقتضاء حال گفتن؛ تا آدم اين حال را ندارد نبايد از اين حرفها بزند، هر عذابى مىخواهى مرا بكنى بكن! خوب بسمالله، بفرما! بله؟
يك وقت من خدمت مرحوم آسيّد جمال رفتم.-خدمت ايشان مىرفتم بنده هفتهاى يكى دو مرتبه، و ايشان يك ساعت نصيحتى مىكرد ما را، و بخصوص به ترك معصيت ايشان خيلى اصرار داشت، و مىفرمود كه: تمام اين سير و سلوك متوقّف است بر ترك معاصى.- هوا گرم بود، ايشان افتاده بود توى اطاق خودش در طبقه فوقانى و جميع ابتلائات و گرفتاريها براى ايشان بود در آنوقت. يعنى دو تا مرض مهمّ داشت؛ يكى مرض پروستات، كه سوراخ كرده بودند و بوسيله يك لاستيكى ادرار مىآمد در يك ظرفى در زير اين تختى كه روى آن تخت افتاده بود، هوا هم خيلى گرم بود؛ و يك مرض هم مرض قلب بود؛ و نود سال هم متجاوز بود. هوا هم گرم بود، توى اطاق تابستان، در اطاق بيرونى؛ و مقروض شده بودخيلى سخت، خانهاش را هم براى اينكه يكى از آقازادههاش مريض شده بود در بيمارستان به مناسبتى، گرو گذاشته بود چهارصد دينار براى معالجه او، خانه هم درگرو بود، قرض هم پُر شده بود آن جاهائى كه قرض كرده بودند، و بعضى از گرفتارىهاى ديگرى داشت، عيالشان هم با ايشان دعوا كرده بود كه من مىخواهم تابستان بروم براى سفر ايران و سفر امام رضا؛ اين مرد را با اين حال و آن بىپولى و اينجا هم كه مطلب از اين قرار است؛ و بعضى ابتلائات ديگر.
من وارد شدم در اطاقش ديدم دارد گريه مىكند و صحيفه سجّاديّه مىخواند- ايشان خيلى صحيفه سجّاديّه مىخواند- تا من را ديد گفت: بيا بنشين ببينم! خندهاى كرد و گفت: سيّد محمّد حسين مىدانى يا نه؟! گفتم چه آقا؟ گفت: من را مىبينىها؟ خوشم، خوش! كسى كه عرفان ندارد نه دنيا دارد نه آخرت!- چون مىدانست كه من به گرفتاريهاى او وارد هستم و مطّلعم، اين جمله را گفتها- گفت: خوشم، كسى كه عرفان ندارد نه دنيا دارد نه آخرت.
خُب، بعد از اينكه انسان متنبّه مىشود بيدارش مىكنند و مىرسانند به يك جاهايى كه ابتلائات هم بر او وارد مىشود، امّا ديگر آن ابتلائات را از ناحيه، غير خدا نمىبيند؛ مىبيند كه پروردگار روى قصد رحمت اين ابتلائات را بر او وارد كرده.
خلاصه ابتلائات براى سالكى كه مىخواهند او را ادب كنند، دو قسم است:
يك: ادبى است براساس عقوبت؛ يعنى مىخواهند بگويند درست بايست پسگردنى مىزنند، آدم كه پسگردنى مىخورد خُب صاف مىايستد ديگر؛ تا دومرتبه غافل مىشود رويش را مىكند اينطرف و آنطرف، يك پسِگردنى ديگر، دو مرتبه مىايستد؛ باز غافل مىشود اينطرف و آنطرف، يك پس گردنى ديگر. اسب و الاغ را انسان ولِ كرده، يك مقدارى هم برايش كاه و جو اينطرف ريخته؛ امّا اين چشمش را بلند مىكند و مىاندازد به چمن مردم و مىپرد توى چمن؛ تا پريد توى چمن، يك تازيانه به او مىزنند و ردش مىكنند، برو عقب! دو مرتبه اين مىرود از كاه و يونجه خودش مشغول خوردن كه مىشود، غفلت مىكند، دو مرتبه خودش را مىاندازد توى چمنِ مال مردم، مىمالد به هم؛ دو مرتبه مىآيند يك تازيانه به او مىزنند؛ اين را مىگويند تأديب به عقوبت؛ باشلّاق آدم را متوجّه مىكنند.
غرور انسان را مىگيرد، انسان مىگويد: من! من چنين، من چنان، من چنان، من چنان، من آن كسى هستم كه رستم و افراسياب با همديگر چنين بودند، من چنين هستم كه فلان و ... اين همه بودند، بودند، بودند، بودند، به تو كه مربوط نيست! ما چكاره هستيم توى اين دنيا؟! غرور كه آدم را گرفت- يك وقتى انسان اصلًا در راه نيست كه ولش مىكنند، عنان را مىاندازند گردن خودش. اين اسب مىرود، مىرود، اين چمنها را مىمالد و در آنجا چاه كندند مىافتد توى آن چاه، استخوانش خورد مىشود، آن هيچ؛ نه، آن كسى كه نظر رحمت خدا دارد، او! وقتى مىخواهد او را ادب كند- آنوقت اينجا گوشمالى مىدهد، بيدار باش مىدهد كه در موقِف خودت بايست و بدان كه كى هستى؟! بدان كه بنده هستى! من و ما نكنىها! اينها را بگذار زمين! چيزى را به خودت نبند! منيّت را به خودت نبَند! آنوقت چكار مىكند، منيّت را به خودش مىبندد؟ اين كسى كه مىگفت: «منيّت» و راضى نيست كه مثلًا با دو نفر صحبت كند، با دوتا آدم بزرگى صحبت كند، از آنها تقاضائى كند، امور خودش را با آنها مشورت كند؛ يك بلائى به سرش مىآيد كه اين بايد بيايد به يك آدمى كه ده درجه از او پستتر است، التماس كند كه بيا كار من را درست كن! من بيچارهام! اسباب را اين طور مىكِشند؛ يك قِسمى پيش مىآورند كه انسان اگر صد هزار تومان پول مىخواست او، ممكن بود به يك نفر بگويد كه: آقا من صد هزار تومان پول مىخواهم، و او فوراً مىداد براى قضاء حاجتش، و اين حاضرنمىشد بگويد، اينقدر منيّت بود! يك جائى مىآورند، يك قِسم پيچ و مهره را با همديگر سوار مىكنند كه انسان محتاج يك فِلس مىشود، يك شاهى پول مىشود. آنوقت همين شخص مىآيد التماس مىكند، تقاضا مىكند، كه آقا يك فِلس پول به من بده و الّا من دارم مىميرم. خلاصه آن استكبار و آن منيّت را مىزنند برهم.
اين انسانى كه سالم است و به سلامت خودش مغرور است، يك مرتبه مبتلاء مىكنندش به يك مرض كه شب و روز ديگر از آن مرض خواب ندارد، فكر ندارد. اصلًا قبر را در مقابل خودش كنده مىبيند. اين كسى كه به يك منزلى كه دارد مغرور است، يك بلائى به سرش مىآورند، يك همسايه بدى مبتلايش مىكنند، كه مثل اينكه هميشه در قلب او، در جگر او، خار فرو رفته.
اين را مىگويند: تأديب به عقوبت، كه متوجّه باش! بسپار امرت را به ما! اگر مىخواهى خودت بار را بكشى و خودت متحمّل بشوى، بشو! اينها هم دنبالش هست. اين يك قسم تأديب است.
يك قسم تأديب هست امّا تأديب به عقوبت نيست؛ آدم را گوشمالى نمىدهند. تا آدم سرش را اينوَر و آنور مىكند، يك صداى لطيفى از بالا مىآيد عزيزم، چرا رويت را آنور كردى؟! آدم متوجّه مىشود. خُب بينِ اين عزيزم و بين گوشمالى خيلى فرق است ديگر! آدم دو مرتبه سرش را بالا مىكند و مىگويد: أستغفر الله ما اينقدر كار بدى كرديم كه خدا به ما گفت: عزيزم، چرا اينكار را كردى! باز هم كه شنيديم دو مرتبه غافل مىشويم دو مرتبه يك نداء مىآيد، شبهاى ماه رمضان تا صبح ملائكه نداء مىكنند: اى گناهكارها بيائيد! بيائيد! درِ خانه رحمت باز است، ما مىپذيريم، گناهان را مىآمرزيم، دعاها را مستجاب مىكنيم، دنبال شهوات نرويد، غفلت نكنيد، بيائيد سراغ ما! ملائكه شبهاى جمعه از اوّل شب تا طلوع فجر، دائماً از آسمان مىآيند و برمىگردند، هَلْ مِن مُسْتَغْفِرٍ؟ هَلْ مِنْ دَاعٍ؟ «كسى هست استغفاركند؟ كسى هست خدا را بخواند؟» ما دعاى او را مستجاب مىكنيم دعوت او را قبول مىكنيم، رد نمىكنيم، اى آدمهاى عاصى بيائيد!
اينها تأديب استها! امّا تأديب به عقوبت نيست، تأديب به لطف است و رفق است. و اين خيلى خوب است ديگر! يعنى بنده كه طاقت ندارد كه خدا انسان را ادب كند به عقوب؛ و كيست كه بتواند بگويد كه: خدايا بيا ما را ادب كن به عقوبت؟!
مرحوم حاج سيّد جمال الدّين كه سالهاى سال سلوك كرده بود و در اين رشته استوار بود و زحماتى كشيده بود و اين تازه مىرود خدمت اميرالمؤمنين و مىگويد: آنچه من مىخواهم به من بده و هر كارى مىخواهى، بكنى! يك پيچ را مىگيرند يكخورده محكم مىكنند، از آن آچارهائى كه هست؛ احتياج به آچار فرانسه و نمىدانم آچار شلّاقى و آچار قفلى و اينها نيست؛ با نوك كفگير يك پيچ را محكم مىكنند، تمام مىشود كار. اين غرور و استكبار و اينها درهم مىريزد، آب دهانمان و آب بينى با هم يكى مىشود. اينقدر قوا و استعدادها از بين مىرود و ضعيف مىشود. امّا اگر ادب بغير عقوبت شد، با لطف مىبرند و مىبرند، مىبرند بطورى كه اصلًا حسّ نمىكند!
و چقدر حضرت سجّاد عليه السّلام وارد بوده به مسألهها! كه اين خصوصيّات را در مقام سلوك، اصلًا مثل يك آفتابى در مقابلش روشن بوده كه چه خبر هست؛ و الّا مثلًا اين دعا را مگر همه كس مى تواند بكند؟!
از معجزات قرآن اين است كه اين قسم ادبى كه پيغمبر در مقابل پروردگار در قرآن مجيد دارد و به ما تعليم مىكند و اين اذكارى كه مىگويد: لا اله الّا اللَه، سبحان اللَه اين اختصاص به آن حضرت دارد و كسى كه خاتم النّبيّين نباشد اصلًانمىتواند راهى كه اين مسير را اينطور باز كند و ذكر را اينطور بگويد! و كسى تا مثل حضرت سجّاد نباشد نمىتواند بگويد: إِلَهى لَا تُؤَدِّبْنِى بِعُقُوبَتِك!
من بندهام، من قدرت ندارم، من چيزى ندارم، مرا به عقوبت مىخواهى ادب كنى؟! كجا من مىتوانم؟! نه اينكه بچّه ما را بگيرى و بكُشى، خانه را بر سر ما خراب كنى، مثل حضرت ايّوب آن بلاها را بر سر ما بياورى، مثل حضرت يعقوب ما را به فراق يوسف مبتلا كنى، نه، نه، نه، نه، نه، از اين عقوبتها پائينتر، از اين عقوبتها پائينتر، پائينتر، يك دانه پشه اگر شب بيايد سراغ ما و به ما سربهسر بگذارد، آن شبِ ما، آن شب جهنّم است، ديگر ما تا صبح خواب نداريم؛ يك دانه پشه! يك دانه مگس، اگر اين بنا بشود به انسان سربهسر بگذارد، هى انسان مىزندش، دو مرتبه مىآيد مىنشيند؛ آدم بيچاره مىشود، آخر دنبال اين مگس كجا برود بگيرد بكُشدش؟ تا مىخواهد بزند فرار مىكند، آدم هم كه بال ندارد برود دنبالش؛ انسان بيچاره ذليلِ يك مگس است، يك دانه پشه است. از اين بيائيد پائينتر، از مگس پائينتر، از پشه پائينتر، از آنچه كوچكتر ديگر فرض نمىشود شما بكنيد، ما طاقت نداريم؛ ما طاقت نداريم!
حضرت مىفرمايد: ما طاقت نداريم و درست هم همين است. خدايا ما بنده توئيم و محتاج به تو، همه چيز ما مال توست، چيزى ما براى خودمان نداريم كه آنچه را كه داريم براى خود نگهداريم و آنچه نداريم از تو تقاضا كنيم؛ امور دنيامون الحمد لله خوب است، آخرت را از تو مىخواهيم؛ زندگيمون خوب است، مغفرت را از تو مىخواهيم؛ دكّان و تجارتمان خوب است، مكّه و مدينه از تو مىخواهيم؛ نه، هيچ چيز نداريم. اگر انسان بگويد خدايا! الحمد لله امر دنيامون خوب است آخرت به من بده، (يعنى در دنيا محتاج به تو نيستم) جدّاً بگويد، معلوم مىشود چه خبر است؛ دروغ مىگويد، دروغ. يك قطره آب به انسان دير برسد ناله انسان بلند است؛ به ناله مىافتد، ناله بلند است! يك قطره آب دير رسيده.
آدم كجا مىگويد امور دنيا مهم نيست؟! ما آب نمىخواهيم؟ نفس نمىخواهيم؟ تنفس مجّانى، همه جاى عالم را هوا گرفته، اينها مهم نيست؟ ما محتاجيم به خدا، در آن ضرورات زندگيمون! در همين نفسى كه داريم مىكشيم محتاجيم و بايد بدانيم كه اين از پروردگار داره به ما مىرسد و ما محتاجيم. اگر همين راه نفس بسته بشود، دو دقيقه اين نفس به آدم دير برسد، دو دقيقه، يك دقيقه! چند لحظه! مثل اينكه مىخواهند آدم را خفه كنند، چه حالى دارد انسان؟!
خدا رحمت كند حاج هادى ابهرى را، مىگفت:
يك سفر من مىرفتم براى نمىدانم قزوين، ابهر، از اينجا- ماشين نبود مال سالهاى قبل- جلوى يك ماشين بارى نشستم كه برويم براى قزوين، پهلوى من هم يك دانه از آن ژاندارمها، أمنيّهاىها نشسته بود. اين ماشين نمىدانم در چهار راه كرج، در كجا، برگشت؛ برگشت توى رودخانه و ما آن زير بوديم و ديگر راه نفس هم بسته شده بود و مىگفت: اگر چند لحظه نرسيده بودند كه مرده بوديم آنجا. مىگفت: خُب من نمرده بودم ديگر، مىشنيدم؛ اين ژاندارمه هى پهلوى من مىگفت: من ژاندارمم! من ژاندارمم! بمن برسيد! من هم تو دلم مىگفتم: آره تو ژاندارمى، اينجا ديگر ژاندارمى بدرد نمىخورد.
حاج هادى مىگفت:
همين نسيمى كه قيمت ندارد، وقتى انسان به آن درد مبتلا مىشود مىفهمد چقدر قيمت دارد، همين نسيم! يك نسيم كه بوزد، آدمِ مرده را زنده مىكند؛ اگر نوزد مرده است. پس ما در يك نسيم محتاجيم، يك نسيم!
«إِلَهِى لَا تُؤَدِّبْنِى بِعُقُوبَتِك» خوب توجّه كرديد؟
«وَلَا تَمْكُرْ بِى فِى حِيلَتِك» حِيلَة به معنى آن حذاقت و شدّت نظر و تيزى ذهن است. مىگويند: انسان در كارى حيله مىكند معنى أصلى حيله اين است كه نظرش را تند مىكند و با يك تيزبينى و زيركى مىخواهد از اساس آن مطلب سر در بياورد.
خدايا! در حيلهاى كه با من دارى، (حيله يعنى تدبير در اين نظر، و در اين حذاقتى كه با من دارى و در اين تيزبينى كه در امور من دارى) با من مكر مكن. «مَكَرَهُ» و «مَكَرَ بِهِ» يك معنا دارد، «لَا تَمْكُرْ بِى» أى: لَا تَمْكُرْنِى مكر با من نكن، خدعه نكن.
خدعه يعنى چى؟ مگر خدا هم خدعه مىكند؟! نه. خدعهاى كه خدا مىكند اين است كه عكسالعمل خدعه انسان را به خود انسان وارد مىكند. خدعه خدا همين است كه: انسان با خدا خدعه مىكند، آنوقت خدا انسان را متوجّه خدعه انسان نمىكند، ولش مىكند؛ خدعه انسان به خدا نمىرسد، برمىگردد گريبان خودش را مىگيرد؛ چون انسان كه از حكومت خدا خارج نيست و نمىتواند قدرتى و علمى داشته باشد و يك نقشهاى بكشد كه آن نقشه خدا را و اراده خدا را عقب بزند و غلبه كند؛ اينطور نيست. هر چه انسان خدعه كند باز در حكومت خود خداست؛ و خدعه به خدا، يعنى من مىخواهم ترا گول بزنم و از امر تو سبقت بگيرم، اينكه نمىشود؛ پس همين ناشى از نفهمى و جهل اوست و همين جهلِ او يك بلائى به سر خودش مىآورد.
پس آن كسى كه مىخواهد به خدا خدعه كند، دارد به خودش خدعه مىكند؛ به خدا كه خدعه نمىشود. آنوقت اگر خدا انسان را متوجّه كند به اين خدعه، انسان استغفار مىكند و برمىگردد و روش خودش را عوض مىكند و ديگر خدعه نمىكند؛ و اگر متوجّه نكند ول كند انسان را، اين خدا به انسان خدعه كرده، يعنى عِنان را گردن خود انسان گذارده؛ خدعه را به خود انسان برگردانده.
موش در مقابل گربه، اين فرار نمىتواند بكند، گربهِ با اين موش بازى مىكند. گربهِ اينطرف موش هم آنطرف. آرام اين گربه نشسته و تماشا مىكند؛ بعضى اوقات چشمش را هَمْ مىگذارد، ببيند موشه چكار مىكند. موش هم در عالم خودش مىخواهد خدعه كند، و اين گربهِ را گول بزند و او را غافل كند و فرار كند؛ موش هم تكان نمىخورد، نمىخورد، نمىخورد، يك مرتبه خدعه مىكند و فرار مىكند؛ و خيال مى كند كه به گربه دارد خدعه مىكند و گربه را دارد گول مىزند؛ ديگر نمىفهمد اين گربه كه چشمش را هَمْ گذاشته از آن زير، جانش دارد براى اين موش مىرود و تمام اين پنجهها و چنگالها كشيده شده و با يك پرش او را طعمه خودش مىكند؛ تا اين موش مىخواهد خدعه كند و از دست او فرار كند و از حكومت او خارج بشود، يك تكانى كه به خودش مىخورد اين گربه مىپرد آنجا با دست مىزند تو كلّهاش، نمىكُشدش، دو مرتبه مىآيد سر جايش مىنشيند. مىگويد: ساكت باش! تكان نخور! كجا فرار مىكنى؟! اينقدر بازى مىده، بازى مىده، بازى مىده، اين بيچاره موش ... خوب بيا در وهله اوّل تسليم بشو ديگر! تسليم نمىشود، هى ردّ و بدل مىشود.
خدايا ما فهميديم همه كار دست توست؛ ديگر چرا آدم با خدا بازى كند. وقتى مىبينيم كه همه كار از خدا برمىآيد و از غير خدا برنمىآيد، چرا خدا را هِى امتحان مىكنيم.
شما خيال مىكنيد ما خدا را امتحان نمىكنيم، در روزى هزار مرتبه، هى امتحان مىكنيم ببينيم آيا راست در آمد؟ آيا راست در آمد؟ هى توكّل مىكنيم ببينيم آيا دنبال توكّل چيزى هست؟ مىسپاريم امر خودمان را به خدا و دنبال نگاه مىكنيم كه آيا راست در مىآيد يا نه؟ اينها همه امتحان است ديگر! آن هم آنجا بزرگوار است، و واقعاً بزرگوار است! عجب خداى بزرگوارى است كه اين همه ما داريم او را امتحان مىكنيم و او يك وقت به روى ما نمىآورد: اى بنده تو دارى مرا امتحان مىكنى! اينقدر بزرگوار است كه يعنى من دارم شما را امتحان مىكنم؛ من دارم شما را امتحان مىكنم؛ خيلى بزرگوار استها! مثل يك بچّهاى كه به پدرش به مادرش جسارت مىكند و پدر و مادر به روى خودشان نمىآورند و از او معذرت مىخواهند، مىگويند: در فلان امر ما معذرت مىخواهيم ما به شما جسارت كرديم و بىادبى كرديم.
ما داريم به خدا خدعه مىزنيم و هِى يك كار يواشكى مىكنيم مىگوئيم إنشاء الله خدا نمىفهمد، مهم نيست، اينكار، آنكار، اينكار، آنكار؛ خداوند علىّ أعلى حذاقت نظر دارد ديگر، علم دارد ديگر! عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَة [۱]است؛ تمام كارها در دست اوست، در مُشت اوست، در مشيّت اوست. اگر نظر رحمت داشته باشد ما را متوجّه مىكند ولو بواسطه عقوبت باشد، ادب مىكند ما را؛ چون ادب كردن به واسطه عقوبت بهتر از اين است كه اصلًا ادب نكند و انسان در مرحله استدراج برود تا اينكه برسد به أسفل سافلين.
استدراج مىدانيد يعنى چى؟ يعنى: عنان را مىاندازند به گردن انسان و انسان خودسر مىشود، درجه به درجه، كمكم، كمكم، پائين مىآيد، بطوريكه خودش هم نمىفهمد پائين آمده؛ مىگويد: الحمد لله حالم خوب است، روحم خوب است، دنيايم خوب است، آخرتم خوب است، از من كى بهتر؟ ولى نمىفهمد چه بلائى به سرش دارد مىآيد. اگر يكمرتبه او را هُل بدهند به سوى پائين، اين يك تكانى مىخورد؛ ولى يكمرتبه هُل نمىدهند كمكم مىآورنش پائين كه خودش هم نمىفهمد؛ و بزرگترين عذاب استدراج است! يعنى انسان درجه به درجه پائين مىآيد و نمىفهمد. و چون خداوند علىّ أعلى نظر رحمت دارد آن كسى كه با پروردگار مىخواهد حيله كند، خدعه كند و جلو بيفتد از امر پروردگار، او را خوب متوجّه مىكند؛ امّا اگر خداوند علىّ أعلى بخواهد او را متوجّه نكند، اين خدعهاى كه انسان به خدا كرده به خودِ انسان برمىگردد؛ اين مىشود مكر به خدا. وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرين [۲]«اين مردم، اين دشمنان مكر مىكنند، خدا هم مكر مىكند، امّا خدا خيلى مكرش مورد رحمت و پسند استها!» مكر خدا مثل مكر ما نيست؛ يعنى آن مكر ما را به ما برمىگرداند.
يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ هُوَ خادِعُهُم [۳]«اينها مىخواهند خدا را خدعه بزنند و گول بزنند، امّا نمىدانند كه خدا دارد آنها را گول مىزند.» يعنى نفس خدعهاى كه اينها مىخواهند به خدا بكنند، خدعهايست كه خدا دارد به اينها مىكند. اينها يك كارى مىخواهند بكنند كه خدا نفهمد، امّا نمىدانند همين كارى كه از روى نفهمى مىكنند خدعهايست كه دارند به خودشان مىزنند؛ چون اين كارى كه انسان از روى نفهمى مىكند، از مَرأى و مَنظر خدا كه دور نمىشود؛ خودش كور و نابيناست و آن عمل را در كوران جهالت و كورى دارد انجام مىدهد.
آن كبكى كه در زمستان از دست صيّاد خودش را مخفى مىكند و سرش را در برف فرو مىكند، سرش را در برف فرو مىكند كه صيّاد او را نبيند، امّا مسكين نمىداند كه اين سرش را در برف فرو مىكند براى اين است كه صيّاد ببيندش؛اصلًا اين كار را مىكند براى اينكه صيّاد او را بزندش و بگيرد. صيّاد مىآيد صاف او را مىگيرد. اگر مىخواهى خودت را از دست صيّاد مخفى كنى، بايد بدنت را توى برفها مخفى كنى و آن نوكِ چشمت بيرون باشد مراقبِ صياد؛ نه اينكه سرت را تو برف فرو كنى؛ سرت را در برف فرو كردى خودت را نابينا كردى نه ديده صيّاد را. پس اين بواسطه اين عمل كه مىخواهد از دست صيّاد نجات پيدا كند، نمىتواند؛ نمىداند كه بواسطه همين عمل دارد خودش را در دست صيّاد مىاندازد.
اين خدعهاى است كه مردم دارند با خدا مىكنند و نمىدانند كه به نفس همين خدعه، مكريست و خدعهايست كه دارند خودشان به سر خودشان مىآورند؛ يعنى خدعهايست كه خدا به آنها دارد مىكند و آنها را به عكسالعمل و واكنش خدعه خودشان مبتلا مىكند.
حضرت مىفرمايد: پروردگارا! در حيلهاى كه با من دارى يعنى در اين شدّت نظر و آن حذاقت نظر و دقّتى كه در امر دارى، با من مكر نكن يعنى چى؟ يعنى من كه به تو دارم مكر مىكنم؛ من جاهلم، عبدم، وِلَم كن! اين مكر را به من برنگردان! عكسالعمل مكر مرا به من بر نگردان! اگر برگردانى خيلى بيچارگى است، خيلى خيلى بيچارگى است! امّا نه اگر به بزرگوارى خودت بگذرانى، و ما هم بندگان جاهل هستيم؛ ما را متوجّه كنى، حالا يا ادب كنى به غير عقوبت، يا ادب كنى با عقوبت؛ باز هم بهتر از اين است كه مكر كنى با ما، يعنى عنان را به گردنما بيندازى و ما را به خدعه خودمان متوجّه نكنى، برگردانى خدعه ما را به خود ما؛ آنوقت ما در عالم نابينائى و كورى يك عمرى سير مىكنيم و نمىفهميم از كجا سر در مىآوريم؛ خيال مىكنيم كار خوبى مىكنيم عمرمان را به خوبى داريم مىگذرانيم و نمىفهميم كه كجا داريم مىرويم؛ اين مكريست كه خداوند علىّ أعلى به انسان مىكند.
انسان با خدا مىخواهد حقّهبازى كند، يكوقت خدا به انسان فوراً مىگويد: احقّهبازى نكن آقا! اين هم مىگويد: ا چشم، چشم، چشم، معذرت مىخواهم، ديگر نمىكنم. يك وقتى انسان با خدا حقّهبازى مىكند و خدا هم خودش را به نفهمى مىزند؛ مىگويد: ا، واقعاً نظر شما اينطور بود؟ مىگويد: بله بله! خُب ممنونم، خيلى خيلى محبّت كرديد. اين مىخواهد حقّهبازى كند وليكن به نظر محبّت و به نظر خدمت دارد به او تحويل مىدهد، آن هم به نظر خدمت و محبّت تحويل مىگيرد؛ اين بلاء به سرش مىآيد.
امّا نه اگر متوجّهاش كند كه آقا در اين كارت اشتباه بود، فلان جايش اشتباه بود، فلان جايش ريا بود، فلان جايش سُمعه بود، فلان جايش استكبار بود، فلان جايش شائبه دوئيّت و نفاق بود، اين آدم متوجّه مىشود؛ و اگر نه خدا به انسان برنگرداند آدم متوجّه نمىشود و هى كار را انجام مىدهد، مىدهد، مىدهد، مىدهد، مىدهد، هى انباشته مىكند علم و قدرت و ثروت و عمر و عزّت و ساير جهات را و با اينها كسب مىكند جهنّم را و متوجّه هم نيست كه دارد به سوى جهنّم دارد حركت مىكند؛ اين مكر در حيله است.
مِنْ أيْنَ لِىَ الْخَيْرُ يَا رَبِّ وَ لَايُوجَدُ إِلَّا مِنْ عِنْدِك «خُب، خدايا! خير كجاست اى پروردگار من كه من بروم اين خير را بدست بياورم؟! آخر پيدا نمىشود مگر پيش تو.»
وَ مِنْ أيْنَ لِىَ النَّجَاةُ وَ لَاتُسْتَطَاعُ إِلَّا بِك «نجات و رستگارى كجاست؟ اصلًا در تحت يدِ ما نمىآيد، در تحت استطاعت و قدرت ما نمىآيد مگر بواسطه تو.» خيلى خوب مىفرمايد! يعنى اگر خير در پيش تو بود، پيش غير تو هم بود، خوب ما تو را گول مىزديم مىرفتيم از آنجا، از آن خيرها جمع مىكرديم؛ اگر نجات و سعادت و فلاح پيش تو بود و پيش غير تو هم بود، ما محتاج نبوديم كه تو ما را ادب كنى به غير عقوبتت، يا محتاج نبوديم كه تقاضا كنيم كه حيله و مكر را به ما برنگردانى و در حيله ما مكر نكنى، ما تو را گول مىزديم و مىرفتيم سراغ آن نجات و آن سعادت و آن خير از ناحيه غير تو مىگرفتيم؛ ولى مسأله اين است كه هر خيرى هر جا باشد پيش توست و هر نجات و رستگارى كه متصوّر باشد مال توست. «وَ لَا يُمْكِنُ الْفِرَارُ مِنْ حُكُومَتِك» وقتى مسأله اين است از كجا براى من خيرى باشد اى پروردگار من! تو پروردگار منى، تو ربّ منى، من نمىتوانم كه طلب خير كنم، جايى خير نيست، پيدا نمىشود مگر پيش تو، نجات و رستگارى نيست مگر اينكه تو مُستطاع مىكنى آن نجات و رستگارى را؛ يعنى از ناحيه قدرت تو آن نجات و رستگارى براى ما پيدا مىشود.
لَا الَّذِى أحْسَنَ اسْتَغْنَى عَنْ عَوْنِكَ وَ رَحْمَتِك «آن كسى كه كار خوبى مىكند، قدرتى دارد، آن كسى كه نيكى مىكند، بىنياز از رحمت و كمك تو نيست كه كارهاى خوب را به حول و قوّه خودش بكند و بدون كمك و رحمت تو اين مستقل باشد در اينكه كارهاى خوبى انجام بدهد.»
وَ لَا الَّذِى أسَآءَ وَاجْتَرَأ عَلَيْكَ وَ لَمْيُرضِكَ خَرَجَ عَنْ قُدْرَتِك «آن كسى هم كه بدى مى كند و كار زشت و سوء انجام مىدهد و دليرى مىكند و چيرگى مىكند بر تو، تجرّى مىكند و از دايره عبوديّت پا بيرون مىگذارد و تو را راضى نمىكند او از قدرت و سلطان تو خارج نيست.» يعنى در تحت قدرت تو دارد اين كارها را مىكند. آخر اگر انسان مىتوانست از قدرت پروردگار و حكومت او خارج بشود و كار زشت بكند، خُب خوشا بحالش! اين هر كارى مىكند، در تحت حكومت و سلطان پروردگار نيست و خداوند نمىتواند نفوذ پيدا كند در آن حيطهاى كه اين مشغول معصيت است؛ ولى نه، هر جا انسان كارى زشت انجام بدهد و تجرّى كند، همانجا عين مُلك پروردگار است و عين قدرت پروردگار است.
پس بنابراين، بنده مسكين اگر خوبى كند، نمىتواند بهخودش ببندد، باز محتاج به عون و رحمت پروردگار بوده؛ چون استقلال وجودى ندارد از ناحيه خودش رحمت إفاضه بشود، اين از ناحيه خداست كه رحمت افاضه مىشود و طلوع كرده در اين وجود تا اينكه به دست او كار خوبى انجام داده بشود؛ و اگر كسى كار بد كند در عين اينكه دارد كار بد مىكند باز به حول و قوّه خودش متّكى نيست باز او در تحت حكومت پروردگار است.
يا ربّ! يا ربّ! يا ربّ! يا ربّ! يا ربّ! «حضرت فرمودند: اى خداى من! اى خداى من! اى خداى من!» آنقدر گفتند تا ديگر نفس تمام شد. انسان چند مرتبه يك نفس مىتواند بگويد يا ربّ؟ اينجا كه مىخواهد برسد بايد بگويد: ياربّ! ياربّ! ياربّ! ياربّ!
ياربّ، يعنى چى؟ يعنى تو هستى و بس؛ تو ربّ منى، در احسان تو ربّ منى، در عون تو ربّ منى، در رحمت تو ربّ منى، در وقتى كه من دارم تجرّى مىكنم و إسائه مىكنم تو ربّ منى، در وقتى كه من دارم با تو مكر مىكنم و خيال مىكنم كه مىتوانم از امر تو جلو بيافتم، اينطور نيست، تو ربّ منى؛ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِه
وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُون[۴] خدا كار خودش را مىكند، تو ربّ منى و من معترفم، تو خداى منى؛ ربّى، ربّى، ربّى، ربّى، تمام جهات من را تو متكفّلى و بس.
بِكَ عَرَفْتُكَ وَ أنْتَ دَلَلْتَنِى عَلَيْكَ وَ دَعَوْتَنِى إِلَيْكَ وَ لَوْلا أنْتَ لَمْأدْرِ مَا أنْتَ. «خدايا! من تو را بخودت شناختم، من مىشناسم تو كى هستى، و تو مرا دلالت كردى بر خودت، من ترا به غير تو نشناختم كه آن غير بين من و تو حجاب وفاصله باشد، من ترا بخودت شناختم؛ تو خودت دست مرا گرفتى و بخودت معرفى كردى و مرا دعوت كردى بسوى خودت و اگر تو نبودى من نمىدانستم تو كى هستى؛ من فهميدم كه غير از تو هيچ خبرى نيست.
إن شاء الله به خواست خدا اين فقره ماند براى فردا شب، كه چه قسم خداوند علىّ أعلى انسان را به خودش معرفى مىكند؟ و تا انسان معرّفىِ به خود پروردگار نشود بلاواسطه، كار تمام نمىشود ديگر؛ چون انسان هميشه بين خودش و بين پروردگار قائل به يك حجاب و واسطهايست، البتّه واسطه مستقلها.
و امّا نه اگر انسان خدا را به خود خدا شناخت، و خورشيد را به خود خورشيد شناخت، نه بواسطه نور و تاريكى، آنوقت مىتواند واقعاً اعتراف كند كه از حكم و حكومت پروردگار هيچ وقت خارج نيست و تمام اعمال و رفتارش زير نظر پروردگار است و در تمام كارها بايد به خدا متوسّل باشد؛ وَ لِكُلِّ طَاعَةٍ وَ مَعْصِيَة لَاحَولَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَهِ العَلِىِّ الْعَظِيم.