معاد جسمانى از ضروريّات اسلام است و قابل انكار نيست، امّا معاد مادّى عنصرى را كسى از ضروريّات نشمرده است، و مرحوم صدر المتألّهين و حكيم سبزوارى نيز آن را اثبات نكردهاند.
حضرت علامه طهرانی برای اولین بار با ترتیب هفت مقدمه به اثبات برهانی معاد مادّى عنصرى پرداختهاند.
خلاصه نظریه ایشان چنین است:
پس از آنكه انسان به مقام فناء رسيد، به مقام بقاء ميرسد، و كوچكترين درجه آن، اينست كه به كثرات خود، احاطه وجوديّه و علميّه پيدا كند. يعنى بر عالم زمان و مكان سيطره پيدا ميكند و از زمان تولّدِ خود را تا هنگام مرگ با همين بدن عنصرى با تمام افعالى كه انجام داده است مىيابد، و سيطره وجوديّه بر تمام كردار خود از اعمال صالحه و كردار ناشايست پيدا ميكند، يعنى بدن مادّى عنصرى خود را نه تنها در يك لحظه، بلكه در طول مدّت عمر با تمام آثار و خصائص و لوازم مىيابد و وجدان ميكند. و همانطور كه الان روح ما بر بدن ما در اين لحظه احاطه دارد، در آن وقت روح انسان بر بدن انسان در تمام مدّت عمر، با تمام خصوصيّات و مقارنات احاطه وجوديّه پيدا ميكند و به تمام معنى الكلمه مُسيطر و مُهيمن بر خود و بر بدن عنصرى خود، با كردارش، به نحو علم حضورى خواهد بود.
چون در آن عالم، انسان و كردارش به صورت ملكوتى خود جلوه دارند، و حقائق اشياء منكشف ميگردد، و از طرفى بهشت و جهنّم، ثواب و عقاب، نفسِ توفيه أعمال و إشباع شدن از حقائق أفعال و تجسّم روح و واقعيّت آنهاست، بنابراين، انسان بر تمام بدن عنصرى با آتشهائى كه افروخته است يا گل و سمنى كه كاشته است احاطه پيدا مىنمايد؛ و اين احاطه تنها علم و احاطه تصوّريّه نيست، بلكه چون روح مجرّد است، احاطه وجوديّه است.
نویسنده: علامه آیت الله حسینی طهرانی
منبع: معادشناسی، جلد ۶، صفحات ۱۷۶ تا ۲۲۱
معاد جسمانى از ضروريّات اسلام است و قابل انكار نيست، امّا معاد مادّى عنصرى را كسى از ضروريّات نشمرده است، و مرحوم صدر المتألّهين و حكيم سبزوارى نيز آن را اثبات نكردهاند.
حضرت علامه طهرانی برای اولین بار با ترتیب هفت مقدمه به اثبات برهانی معاد مادّى عنصرى پرداختهاند.
بیان هفت مقدّمه براى تصوير معاد جسمانى عنصرى
همانطور كه سابقاً بيان شد شيئيّت شىء به صورت آنست نه به مادّه آن؛ يعنى آنچه موجودات خارجيّه را شيئيّت و موجوديّت و تشخّص و تخصّص ميدهد و موجود را موجود ميكند و اسم خاصّى بر آن مىنهد و آنرا از سائر اشياء جدا ميكند و منفصل مى سازد، فصل آنها و صورت آنهاست.
معناى صورت نه اين شكل و صورتهاى ظاهريست كه ما در زبان پارسى بدان صورت ميگوئيم، بلكه آن خصوصيّتى است كه به مادّه مبهمه تعلّق گرفته و آن را از سائر موجودات متمايز ميگرداند؛ مثل صورت انسانيّت كه همان نفس ناطقه، و صورت حيوانيّت كه عنوان متحرّك بالإراده، و صورت اسب كه همان خاصيّت و تشخّصى است كه آنرا اسب نموده و از حمار و بَقر و انسان و سائر حيوانات و نباتات و غيرها جدا ميكند و آن را نفس صاهله خوانند.
پس اصل مادّه اوّليّه كه آنرا مادّة الموادّ و هيولاى اولى گويند و تمام موجودات در آن مشتركند، ميزان تخصّص و تشخّص نيست، زيرا تمام موجودات عالم طبع و مادّه از آن نصيب دارند، ولى موجوديّت و تخصّص آنها به آن مادّه نيست، به صورت آنهاست و به همان خصوصيّتى است كه بر اين مادّه مشتركه در يك جا اسم انسان و در جاى ديگر اسم حيوان، و در يك جا اسم درخت و در جاى ديگر اسم آب و جماد ميگذارد
صورتهاى اشياءِ مختلفه كه مشخِّص و معيِّن آنهاست از بين نميروند و با مردن و فناء مادّه در عالم طبع، صورتها محفوظ، و بدون هيچ تغيّر و تبدّلى در جهان هستى و عالم دهر ثابت و باقى هستند.
صورت اشياء- و از جمله آنها انسان و أفعال او از كردارهاى طاعت و يا معصيت- بواسطه مرور زمان از نظر ما پنهان ميگردند، در عين آنكه وجود و هستى خود را حفظ مىكنند و به هيچ وجه دستخوش بوار و زوال واقع نمىشوند.
و علّت آن اينست كه: ما موجودى هستيم زمانىّ، و با تدريج زمان متدرّجاً رو به جلو حركت داريم؛ وقتى در اين زمان باشيم، موجوداتى را كه در اين لحظه است مىيابيم و وجدان مىكنيم و ادراك مىنمائيم، امّا موجوداتى كه در لحظه قبل بوده از نظر ما مخفى شده است، و موجوداتى را كه در لحظه بعد مىآيند هنوز كه نيامدهاند نمىبينيم و احاطهاى بر آنها نداريم؛ پس ما فقط آنِ خود را ادراك مىكنيم؛ نه ساعت فعلى و يا دقيقه فعلى را. چون ساعت و دقيقه، مركّب از لحظات و آناتى است، و ما از آن فقط به يك لحظه و به يك آنِ فعلى واقف، و از بقيّه دور و بركناريم.
ما از زمانى كه در اين دنيا آفريده شدهايم، با موجودات اين دنيا منطبق، و با آنها در يك كاروان واحدِ زمان رو به جلو حركت داريم و از اين موجودات و از هستى خودمان فقط و فقط يك آنِ زمان متصرّم را ادراك؛ و بكلّى از اين كاروان، چه در زمان سابق و چه در زمان لاحق جدا بوده و از آن وجودهاى مسلّم و ثابت جز خاطرهاى در ذهن ما بيش نمىماند.
مادّه ما از زمانِ تولّد موجودى بود سيّال و در ذات خود متحرّك، همانطور كه خود زمان هم موجودى است متحرّك و سيّال، و واحد متّصلى است كه هيچگاه نمىايستد و از حركت دست بر نميدارد و در جائى درجا نميزند، بلكه ما مىبينيم كه اين زمان بطور مداوم و مستمرّ، دائم در حركت است و در ذات و واقعيّت خودش متحرّك است؛ و ما هم كه زمانىّ هستيم يعنى وجود ما بر زمان و حركت امتدادى آن منطبق است، با آن تدريج و حركت زمان پيوسته و بطور مداوم در حركت، و در سمت جلو به راه مىافتيم تا وقتى كه از دنيا ميرويم، و بعد از آن كه برزخ را هم كه آنهم زمانيست، طىّ كرديم و فناء در ذات حقّ شديم، بالاخره در سير خود به نقطهاى خواهيم رسيد كه از زمان بالاتر و محيط بر آن خواهيم بود، و در آن وقت تمام آنات و لحظات گذشته را ادراك، و همه در نزد ما مشهود و حاضر است.
در اين دنيا كه ميگوئيم: ساعتِ قبل گذشت و أفعال و وقايع واقع در آن ساعت گذشت، معنايش اين نيست كه از بين رفت و عدم و نيست شد؛ ساعت قبل و موجودات واقع در آن از نظر ما پنهاناند.
تمام موجودات ارضى و سمائى از نفوس انسانى و حيوانى و نباتى و جمادات و هر چه فرض كنيم كه سابقاً بوده و الان نيست، در ظرف الان نيستند؛ ولى در ظرف تحقّق خود هستند و قابل زوال و فناء نمىباشند.
زيرا كه اين موجودات در آن زمان موجود بودند، و چيزى كه موجود شد ديگر عروض عدم بر آن با تمام خصوصيّات سابقه آن محال است؛ موجود معدوم نمىگردد، وجود و عدم دو چيز در صورت امكان متناقضند.
نور و تاريكى، و حرارت و برودت با هم مجتمع نمىشوند؛ آرى ممكنست اين چيز در لحظهاى نورانى باشد و در لحظه ديگر تاريك، در اين لحظه گرم باشد و در لحظه ديگر سرد، در اين وقت موجود باشد و در وقت ديگر معدوم.
پس اگر اين چيزِ موجود، معدوم شد، با تمام خصوصيّاتش معدوم نشده است؛ زيرا از جمله خصوصيّات آن، زمان بوده است؛ يعنى موجودى كه در يك ساعت قبل بوده، زمانِ يك ساعت قبل در تحقّق آن دخالت داشته است. پس اگر در اين ساعت فعلى معدوم شد، آن چيز يك ساعت قبل از نقطه نظر آن زمان و به قيد آن زمان يعنى در آن زمان، معدوم نشده است؛ آن چيز در يك ساعت قبل با اين قيد و خصوصيّت پيوسته ثابت و باقى است و در عالم دهر و جهان تحقّق و هستى زوال پذير نيست.
آن چيزى كه در يك ساعت قبل بود در ساعت بعد معدوم شد، يعنى قيد ساعت قبل را از آن برداشتيم و آن چيز در ساعت بعد معدوم شد.
از زمان اوّلِ خلقت عالم، از زمان آدم تا قيامت، و قبل از خلقت اين عالم در سلسله موجودات طوليّه كه در سلسله مدارج در فوق اين عالم هستند، مثل عقول مفارقه و نفوس ملائكه و موجودات عالم عِلوى و روح و اسماء و صفات كلّيّه الهيّه، از ذات اقدس حضرت أحديّت جلّ و عزّ گرفته تا عالم كثرت و طبع و مادّة الموادّ و حتّى يك پشّه و يك ذرّه كه وجود پيدا كرده است، محال است عدم پيدا كند.
ما تا به حال زندهايم، از حالا به بعد ممكن است معدوم بشويم و بكلّى فانى و نابود گرديم، ولى وجودى كه تا بحال پيدا كردهايم ديگر قابل عدم نيست؛ شما نمىتوانيد چيز موجود شده را معدوم كنيد در همان زمانى كه موجود شده است؛ در زمان بعد معدومش مىكنيد، كتابچه را مىسوزانيد، نوشتهاش را محو مىكنيد، آنرا در آب مىافكنيد؛ امّا در زمانهاى بعدى اين كارها انجام مىگيرد؛ در آن زمان كه كتابچه نوشته شد، ديگر آن نوشته آن زمانى، قابل تغيير و تبديل نيست.
نامه عمل كه نوشته شد، در زمان بعد ممكن است معدوم گردد، ولى در آن زمان قابل عدم نيست.
از اوّل صبح تا به حال، ما كارهائى را انجام دادهايم، تمام عوالم اگر جمع شوند و دست به دست يكديگر دهند و بگويند اين كارها انجام نشده است، نمىشود؛ انجام دادهايم و لباس هستى پوشيد.
خداوند ممكنست نسبت به معاصى مؤاخذه نكند، روى آن أعمال سرپوش بگذارد و زير حجاب مخفى كند، به فرشتگان بگويد: ننويسيد! و يا آنها را با اراده خود از رؤيت و نوشتن اعمال منصرف كند؛ تمام اينها ممكنست؛ ولى نفس عمل معدوم بشود اين محال است.
موجوداتى را كه ما در خارج مشاهده مىكنيم ظاهرى دارند و باطنى. هر موجودى از موجودات طبيعى، جسمى دارد و روحى، مُلكى دارد و ملكوتى.
مثلًا نمازى را كه انسان ميخواند، ظاهرى دارد و باطنى، ظاهرش طهارت است و استقبال و قيام و ركوع و سجود و دعا و قرآن و تسبيح و غير ذلك؛ و باطن و ملكوتش، آن جان و روح اين نماز است، كه آيا از روى ريا و خودپسندى و عُجب و مقاصد پائين خوانده است، و يا از روى خلوص و اخلاص؟
انسان آن را با حالت پريشان و هجوم خواطر خوانده است، يا با طُمأنينه و سكينه خاطر و حضور قلب؟ درجات حضور باطنى او در چه حدود بوده است؟ و سير معراجى او تا به كجا او را رسانده است؟
بقيّه اعمال انسان نيز اينچنين است. حتّى اعمالى كه به صورت زشت مىباشند داراى ملكوت و باطناند.
انسان خودش يك ظاهرى دارد كه با سائر افراد تفاوتى ندارد؛ قدّى دارد، دست و پا و چشم و گوش و جوارح و اعضائى دارد؛ ولى باطنها يك شكل نيست؛ يكى مؤمن است و ديگرى كافر؛ يكى عادل است و ديگرى فاسق؛ يكى نيّت خير دارد و ديگرى نيّت شرّ؛ و هكذا.
بسيارى از افراد به پروردگار خود ربط دارند، و اكثر افراد مُنعزل؛ بعضى ذهنشان آرام است، و بسيارى پريشان؛ بسيارى دنبال هوى و هوس ميروند، و برخى گريزان؛ اين، دنيا را سراى ابدى و جاودانى مىپندارد و در باطن براى وصول به دنيا در تكاپو و حركت است، آن، دنيا را فانى و آخرت را باقى ميداند و بر اين اساس و بر اين اصل، امور زندگى خود را تنظيم كرده است.
تمام افراد بشر از نقطه نظر باطن، ادراكاتشان، عقائدشان، آرامش و سكونشان، ملكاتشان، اخلاقشان، و صفاتشان با يكديگر متفاوت است؛ در حاليكه ما از نقطه نظر ظاهر و شهادت، اينها را ادراك نمىكنيم و اينها راجع به غيب و باطن است.
ما در اين عالم طبيعت تا هنگامى كه گرفتار هوى و هوس هستيم و چشممان به اين عالم دوخته شده و نتوانستهايم نظر خود را به باطن بيندازيم، همه موجودات را با همان صورتهاى ظاهريّه مىبينيم.
مثلًا كسيكه نماز بخواند از روى ريا و يا از روى اخلاص، ما ادراك نمىكنيم؛ ما فقط ظاهر نماز را مىبينم؛ ولى باطن دو تاست و ما نمىفهميم؛ و در بعضى از مواقع، باطن ممكن است چند صورت و يا چندين صورت و يا چند هزار صورت داشته باشد و ما ادراك نمىنمائيم.
چون ما بسوى خداوند حركت كنيم و از اين حيطه ادراكات و مدركات بگذريم، يعنى جائى برويم كه آن حواسّ باطنى ما كار كند، نه حواسّ ظاهرى، در آنجا ما به باطن أعمال اطّلاع پيدا مىكنيم.
و به عبارت ديگر: در اين عالمِ شهادت و عالم ظاهر آنچه ما را به خارج مىپيوندد، همين حواسّ ظاهرى است؛ ما اگر چشم نداشتيم، اين عالم ظاهر را نميديديم؛ گوش ما، لمس ما، حسّ ذائقه و چشائى و حسّ شامّه و بويائى ماست كه با آنها به خارج متّصل ميشويم و ادراكاتى پيدا مىكنيم، اگر اينها نبود به هيچ وجه ما از عالم خارج بهرهاى نداشتيم و وجود و عدم خارج براى ما مساوى بود.
وقتى از اين دنيا ميرويم، اين حواسّ از ما گرفته مىشود؛ ديگر چشم و بينائى نداريم؛ چشم در ميان قبر تبديل به خاك ميگردد؛ گوش و دست و پا و جوارح و حواسّى نيست؛ ولى انسان يك نور باطن دارد كه با آن، حقائق را ادراك ميكند؛ آن متعلّق به نفس است، متعلّق به بدن نيست، متعلّق به مشاعر نيست؛ و آن با انسان هست، و در آن عالم، انسان با آن احساس، ادراك بواطن ميكند.
بلكه همين حواسّ ظاهريّه و مشاعر نيز به تبع آن و در پرتو نور وجود آن كار مىكنند و ادراكات و علومى را به انسان ميرسانند؛ چنانكه حكيم سبزوارى قَدّسَ اللهُ نفسَه ميفرمايد: قواى بدن اثر و سايهاى از قواى نفس هستند
از براى نفس در ذات خود گوشى است و چشمى و شامّهاى و ذائقهاى و لامسهاى و غير ذلك. و قوائى كه در بدن است اثرى و سايهاى از قواى نفس است. و بواسطه همان قواى مدركه نفسانيّه، انسان در حال خواب و مستى و مرض و در مكاشفات صوريّه محسوسات جزئيّه را ادراك ميكند؛ و از همين باب است كه عارف فرموده است:
پنج حسّى هست جز اين پنج حسّ | آن چو زرّ سرخ و اين حسّ همچو مس | |
صحّت اين حسّ ز معمورىِّ تن | صحّت آن حسّ ز ويرانى بدن | |
صحّت اين حسّ بجوئيد از طبيب | صحّت آن حسّ بجوئيد از حبيب |
نماز در آنجا هست ولى به شكل قيام و قعود نيست، اين شكل قيام و قعود شكل مُلكى آنست، در آنجا نماز بصورت ملكوتيش ظاهر ميشود. حال، ملكوت نماز در اينجا چطور بوده؟ آيا از روى اخلاص بوده؟ از روى توجّه به خدا بوده؟ غرق و محو جمال خدا بوده؟ در آنجا هم بهمان صورت ملكوتى بارز و آشكار است، در آنجا نماز صورتى دارد كه از أفهام و عقول بالاتر است.
يك وقت نماز كه خوانده شده است براى وصول به بهشت و حورالعين و قرب به آنها بوده است، صورت ملكوتىاش همان بهشت و حورالعين است؛ ديگر در آنجا نماز به معناى واقعى آن نيست؛ حورالعين و بهشت و آن لذّتهاى نفسانى است؛ به همان ميرسد.
در صورتيكه نماز در اينجا از روى ريا و خودنمائى خوانده شود، در آنجا به صورت مار و عقرب و آتش است. چون براى غير خدا بوده و عمل حرامى را انجام داده است، و ريا در عبادت حرام است در آخرت، باطن انسان به صورت واقعيّه خود طلوع مىكند
اعمالى كه انسان در دنيا انجام ميدهد، در آنجا صورت ملكوتى خود را دارند؛ گناهان و معاصى كبيره بصورت آتش و سلسله است، بصورت زَقّوم و حميم است، بصورت فلزّ گداخته است كه در دهانها ميريزند، مُهْل است كه يَشْوِى الْوُجوه، صورتها را داغ ميكند و چون گوشتِ به آتش رسيده وضعش دگرگون ميگردد. چهرهها سياه و تاريك مىشود؛ و بالاخره ظلمات است و گردنه هاست و مخوفات و وحشتهاست.
همين صفات رذيلهاى كه انسان دارد و چون مار و اژدها پيوسته نفس ناطقه قدسيّه او را ميگزند و انسان خودش نمىفهمد (يعنى اجازه فهميدن به خودش نميدهد و در صدد فهميدن بر نمىآيد، آنوقت از مار و عقربهاى خارجى فرار ميكند و ميترسد، در حاليكه بايد از مارها و عقربهاى نفس امّاره خود بهراسد، و مسكين چنين مىپندارد كه هيچ خبرى نيست و نفسش آرام است)، در آنجا كه آفتاب حقيقت ميدرخشد طلوع مىكنند؛ بواطن انسان و ذاتش و صفاتش به خوبى طلوع مىكنند، به صورتهاى واقعيّه و ملكوتيّه خود. در آنجا موجودات، به واقعيّت خود در معرض قرار ميگيرند، نه به مجاز.
شما فرض كنيد الآن هوا سرد است و شب است، خورشيد طلوع نكرده است ما در يك بيابان وسيعى قرار داريم كه در آن انواع گل و ريحان و سَمَن و سوسن و نرگس و مريم موجود است و در يك طرف، از انواع قاذورات و كثافات و آلودگىها نيز موجود است؛ امّا چون شب است و سرد است، برف و يخبندان است، تمام اين موجودات در حال اندماج و خفا بسر ميبرند، مارها و اژدهاها نيز در لانههاى خود خزيدهاند، و شرائط مناسب براى ظهور و بروز نيست.
امّا چون شب به پايان رسد و سفيده صبح از افق سر بدر آرد و آفتاب عالمتاب جهان را فرا گيرد و نور و گرمى خود را بواسطه لجّههاى إشراق و حرارت دائماً به زمين بيفكند، يخها و برفها آب ميشود و كم كم آن گلها و ريحانها بوى عطرآگين خود را منتشر مىكنند، و بلبلان و قناريان بر شاخسارها به ترنّم و نغمه سرائى مشغول مىشوند، و آن آلودگيها و قاذورات نيز بوى عَفِن خود را منتشر مىسازند، و مارها و عقربها از لانه بيرون ميخزند، و هر موجودى در اين بيابان وسيع و گرم و نورانى، حقيقت وجود خود را ظهور ميدهد و كمالات خود را به عرصه نمايش ميگذارد؛ اين لازمه طلوع شمسِ حقيقت است.
آنگه كه آفتاب حقيقت شود پديد | شرمنده رهروى كه عمل بر مجاز كرد |
در قيامت كه محلّ ظهور نور توحيد و آفتاب درخشان حقيقت است، تمام اعمال ظهور و بروز دارند و آنچه از مثوبات و از عقوبات به انسان ميرسد، نتيجه اعمال اوست، بلكه خود أعمال اوست و نفس كردار و رفتار اوست كه در پرتو نور توحيد، واقعيّت خود را نشان ميدهند.
چون، در بين بزرگان بحث است در اينكه آيا آنچه در قيامت بواسطه پاداش أعمال انسان به انسان ميرسد، يك امر خارجى است كه به عنوان مزد و جزا داده مىشود؟ و يا اينكه تجسّم أعمال و عين بروز و ظهور كردار اوست؟
و ما در مباحث عالم مثال و برزخ بطور مستوفى از آيات قرآنيّه و روايات وارده از ائمّه معصومين اثبات كرديم كه جزاى اعمال، از أعمال خارج نيست و بلكه نفس تجسّم اعمال و بروز و ظهور خود افعال است. و مرحوم صدر المتألّهين در مواضع بسيارى چه در «أسفار» و چه در سائر كتب خود اين مطلب را مُبرهن ساخته است. و لذا در روز قيامت انسان حجّتى بر خداوند نمىتواند اقامه كند، بلكه حجّت خداوند پيوسته بر انسان تمام است چون انسان نفس عمل خود را مىنگرد، و بهشت و دوزخ عين كردار اوست كه به صورتهاى ملكوتى جلوه كردهاند؛ وَ مَا رَبُّكَ بِظَلَّمٍ لِلْعَبِيدِ [۱].
«و پروردگار تو هيچگاه بر بندگان خود ستم روا نميدارد.»
در اينصورت كه انسان مىبيند وَقود و آتشگيرانه جهنّم نفس مدركات قلب او و نيّات باطل اوست، و بهشت و حورالعين و رِضْونٌ مِنَ اللَهِ أَكْبَرُ نفس پديدههاى ذهنى و خلوص و اخلاص اوست، ديگر در نزد خداوند چه حجّتى مىتواند اقامه كند؟ و چگونه خدا را محكوم گرداند؟
أمير المؤمنين عليه السّلام در دعائى كه به كُمَيل بن زياد نَخَعى تعليم فرمودند، به درگاه خداوند عرضه ميدارد: فَلَكَ الْحُجَّةُ عَلَىَّ فِى جَمِيعِ ذَلِكَ، وَ لَا حُجَّةَ لِى فِى مَا جَرَى عَلَىَّ فِيهِ قَضَآؤُك
«در تمام اين امور، اى پروردگار من! حجّت براى تست كه بر من اقامه ميفرمائى! و در آنچه از قضا و قدر و احكام تو بر من جارى شده است، من حجّتى بر تو ندارم».
معاد رجوع به خداست و آن در عرض اين عالم نيست، بلكه در طول اين عالم است؛ و براى روشن شدن اين مقصود و وضوح اين مرام ميگوئيم:
مردم عامّى چنين مىپندارند كه: در يك زمانى خداوند عزّ و جلّ آدم را در بهشت خلق فرمود، و بعد شيطان را به آدم مسلّط كرد و بعد آدم را از بهشت بيرون كرد و در زمان بعد، آدم به روى زمين آمد، و همينطور پيوسته زمانى به دنبال زمان ديگرى تا به زمان ما رسيد و ما متولّد شديم و در امتداد زمانى، عمرى مىكنيم و سپس مىميريم، و به دنبال آن در يك زمان بعدى برزخى داريم، و چون آن زمان سپرى شد در زمان بعد به قيامت ميرويم.
عالَم مثال كه قبل از اين عالم بوده، «زمانى» بوده است و در عَرض اين عالم؛ و عالم برزخ هم كه بعد از اين عالم است، «زمانى» است و در عرض اين عالم؛ يعنى ما كه در اين دنيا قطعات زمان را يكى پس از ديگرى طىّ مىكنيم، چون تمام شد به دنبال آن و در رديف همين سلسله از زمان به برزخ وارد مىشويم؛ و باز همينطور پس از آنكه در همين رديف از زمان، برزخ تمام شد، ما وارد قيامت ميگرديم.
و در قيامت هم به همين منوال زمان است يكى پس از ديگرى تا خدا خدائى كند زمان است.
اينطور نيست. و بسيارى از اشكالات و اشتباهاتى كه مردم دارند و در ذهنشان هست، چه بر زبان بياورند يا نياورند، ناشى از اينست كه مطلب را اينطور فهميدهاند، در حاليكه اينطور نيست.
ميگويند: خوب، بعد از قيامت چه ميشود؟ يك ميليون سال ديگر گذشت، بعداً چه ميشود؟ دو ميليون سال ديگر گذشت، بعداً چه ميشود؟
معناى تقدّم و تأخّر عوالم طبع و برزخ و قيامت نسبت به يكديگر
قيامت در عرض اين عالم نيست، و تمام اين سؤالات بيجاست.
بيان اين حقيقت: عوالم تو در توست؛ يعنى عالم برزخ يك عالمى نيست به دنبال زمانىِ اين عالم؛ يك عالمى است كه بر اين عالم مادّه و طبيعت ما احاطه دارد، و الان هم هست، نه اينكه بعداً بوجود مىآيد؛ عالم نفس و قيامت بر ما احاطه دارد، بر عالم طبيعت و مادّه و بر عالم برزخ هر دو احاطه دارد.
پس عالم نفس و قيامت موجود است؛ نه اينكه بعداً موجود مى شود، به دنبالِ زمانىِ اين عالم.
شما زمانى را كه ما متولّد شديم و بعداً در اثر حركت زمان مىآئيم جلو تا از دنيا ميرويم، اين را تمام يك كاسه فرض كنيد، عالم برزخ عالمى است كه بر تمامى اين، محيط است. عالم قيامت نيز بر اين عالم و بر عالم برزخ، بر هر دو احاطه دارد. پس اگر ما بخواهيم به برزخ برسيم، نه اينكه بايد عمرمان را بگذرانيم و وقتى كه بخواهيم بميريم، برويم داخل برزخ؛ چون برزخ، الان موجود است.
ما اگر بخواهيم بر برزخمان اطّلاع پيدا كنيم نبايد سير عرضى كنيم- به عرض زمان- بلكه بايد سير طولى كنيم و به طرف بالا يعنى به سمت مقام تجرّد و عوالم معنى حركت كنيم حركت معنوى، تا برسيم به برزخ.
و از آنجا نيز سير طولى كنيم، برويم به بالا تا برسيم به قيامت؛ خواه اين كار را بعد از مردن انجام دهيم و خواه قبل از مردن و در زمان حياتمان انجام دهيم.
اگر كسى در دنيا به مقام تجرّد برسد و مرگ اختيارى پيدا كند بطوريكه از عالم صورت هم بگذرد، به قيامت ميرسد.
اگر كسى در دنيا بواسطه تهذيب نفس و متابعت از شريعت و دستورات رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم و مراعات جنبههاى معنوى اعمال شرعيّه و امور عباديّه و حصول ملكه تقوى، كارى كند كه از عالم شهوت و هوس و آمال بيرون آيد و از محبّت دنيا عبور كند، اين سير إلى الله ميكند؛ و لازمه اين سير در اوّلين منزل، رسيدن به برزخ است؛ و هيچ جاى شبهه و ترديد نيست؛ پس برزخِ خود را ادراك ميكند.
معناى برزخ
برزخ يعنى چه؟ يعنى همان عالم صورت، يعنى تجرّد از مادّه؛ خود را مجرّد از مادّه مىبيند و موجودات برزخى را كه داراى صورت هستند ولى داراى ثقل و مادّه نيستند، ادراك مىنمايد.
اگر از آنجا باز هم با تهذيب نفس و به دستور رسول الله حركت كرد و جلو آمد، نه در عرض زمان، بلكه سير طولى نمود بسوى بالا، بسوى پروردگار، به قيامت ميرسد، و قيامتش را با تمام آثار و خصوصيّات ادراك ميكند.
لذا در حديث وارد است كه: لَنْ يَلِجَ مَلَكُوتَ السَّمَوَاتِ مَنْ لَمْ يُولَدْ مَرَّتَّيْنِ
«داخل در ملكوت آسمانها نمىگردد كسى كه دوبار متولّد نشده باشد.»
اگر انسان در زمان حيات اختياراً موفّق به ادراك اين عوالم شد، شد؛ اگر نشد، بعد از مرگ اضطراراً ميرسد و ادراك ميكند.
يعنى: وقتى نفس انسان علاقه خود را با بدن قطع كرد و مرگ انسان رسيد، انسان داخل برزخ مىشود به سير طولى خود؛ و نيز پس از گذراندن برزخ وارد در قيامت مىشود به سير طولى خود.
اين حقيقت سير إلى الله است؛ چون ما به سبب مردن نزد خدا مى رويم؛ مگر نميگوئيم: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رجِعُونَ؟ مگر آياتى كه در صدر بحث بيان كرديم نمىفرمايد: إِلَى اللَهِ تُحْشَرُون، إِلَيْهِ تُحْشَرُون، إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ.[۲] «بسوى خداوند محشور مىشويد! بسوى خداوند قلب و واژگون مىشويد!»
خداوند كجاست؟ او مكان ندارد، او زمان ندارد، همه جا هست، و هميشه هست.
پس بسوى او محشور مىشويم يعنى در سير طولى و تقرّب، بالا مىآئيم تا جائى كه او را محيط بر همه مينگريم.
ما زنده شديم، متولّد شديم، پدر جان براى ما اسم گذارى كرد، در روز هفتم عقيقه نمود و ارحام و دوستان را دعوت كرد و وليمه داد، ما كم كم بزرگ شديم، دو سال و چهار سالمان شد، و بعد به مدرسه رفتيم و به سنّ بلوغ و جوانى و پيرى رسيديم و مُرديم و مرتّباً بسوى خدا ميرويم و بعد به عالم برزخ ميرويم و بعد به قيامت، اينها همه در عرض عالم است تا برسيم به خدا؛ پس خداوند در گوشه عالم واقع شده است؟!
عجب خداى مظلومى! و ما عجب آدمهاى ظالمى هستيم! چون خدائى كه بر هر چيز محيط است و با همه چيز هست و با همه چيز معيّت دارد و هيچ لحظهاى در عالم نيست كه خدا نباشد- مگر در همين آيه نخوانديم: وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ؛ تمام افراد بشر كه در عالم هستند هر نيّتى كه بخواهند براى عملى بكنند، قبل از آن نيّتشان خداست- ما همه اين كارها را از دست خدا ميگيريم و آن وقت خدا را چنان عقب ميزنيم و در آن زاويه آخر عالم قرار ميدهيم. و محصّل آنكه خدا را يك موجود بى خاصيّت و بى اراده و ضعيف كه هيچ كارى از دستش بر نمىآيد و تمام كارها از او گرفته شده و به امور تكوين سپرده شده است، و در آن گوشه عالم و در اين گوشه، يعنى در دو گوشه اوّل و آخر قرار ميدهيم، و معناى ازل و ابد را هم دو زمان اوّل و آخر مىگيريم؛ به به از اين قرار و از اين حساب!!
نه؛ اين حرفها جملگى غلط است.
خداوند هميشه و همه جا و با همه هست
خداوند هست، هميشه هست، همه جا هست، با همه هست؛ قيامت هست؛ برزخ هست؛ عوالم ما فوق قيامت- كه اسماء و صفات كلّيّه الهيّه است- هستند؛ ذات مقدّس خداوند هست.
معناى ازل، ابتداء زمان و معناى ابد، انتهاى أمد و درازاى زمان نيست؛ بلكه معناى ازل از نقطه نظر طولى نسبت به اين عالم همان نقطه ابتداى آفرينش در درجات و مراتب عالى قدرت و علم است؛ و معناى ابد همان نقطه انتهاى آفرينش در درجات و مراتب عالى علم و قدرت است.
و نقطه ازل و ابد يكى است، ولى به دو اعتبار: به اعتبار ابتداءِ خلقت، آنرا ازل و به اعتبار انتهاءِ خلقت، آنرا ابد گويند. نقطهاى كه حضرت پروردگار عزّ اسمه از ذات مقدّس، در عالىترين رتبه و مقام و درجه، اراده خلقت عوالم ملكوتى و كثرت را نموده است، ازل؛ و نقطهاى كه همه موجودات و مخلوقات در سير خود به ذات اقدس، در عالىترين رتبه و مقام و درجه قرار ميگيرند، ابد است.
اين ازل عين ابد آمد يقين | ظاهر اينجا عين باطن شد ببين |
اگر از باب مثال، ذات احديّت و مقام غيب الغيوب و لا اسمَ لَه و لا رسمَ لَه را نقطهاى فرض كنيم (نقطه رياضى نه نقطه فيزيكى) كه هيچ بُعدى ندارد، و اوّلين نقطه ظهور كثرت كه همان اراده و مشيّت است و از آنجا كثرات عوالم ملكوت يكى پس از ديگرى بوجود مىآيد و به پائين سرازير مىشود، تا برسد به عالم طبع و مادّه كه از نقطه نظر كثرت از همه عوالم وسيع تر و از نقطه نظر حيات و علم و قدرت از همه عوالم كوچكتر و تنگ تر است، يك شكل مخروطى تشكيل خواهد شد كه نقطه رأس آن، مقام اسم أحد و پائين تر از آن اسم حَىّ و عليم و قدير، و پائين تر از آن، مقام اراده و مشيّت است كه از آنجا پيدايش عالم شده است، و همينطور كثرات عوالم به ترتيب پائين مىآيد تا به قاعده مخروط ميرسد كه عالم مادّه و أظلَم العوالم است.
موجودات، با اراده پروردگار هر يك از نقطهاى آفريده شده و پس از طىّ قوس نزول و حركت به عالم مادّه، دو مرتبه به طرف مبدأ حركت نموده و با طىّ قوس صعود به همان نقطهاى كه ابتدائشان از آنجا بوده ميرسند و در آنجا فانى ميگردند؛ كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ. [ذيل آيه ۲۹، از سوره ۷: الاعراف]
«همانطور كه خداوند عزّ و جلّ شما را ابتداءً خلقت فرمود، شما بازگشت مىكنيد و سراسر موجودات به خدا رجوع مىكنند و غايت و منتهاى سير و حركت دستگاه آفرينش، ذات اقدس حقّ مىباشد. وَ أَنَّ إِلَى رَبِّكَ الْمُنتَهَى [آيه ۴۲، از سوره ۵۳: النّجم] «و حقّاً كه بسوى پروردگار تو منتهاى همه است.»
و لا يخفى آنكه: آن نقطه رأس مخروط را ذات أحديّت كه به هيچ وجه من الوجوه اسم و رسمى ندارد قرار داديم، و گرنه در تمام اين مخروط حتّى در قاعده آن كه عالم كثرات مادّيّه و طبعيّه است، قدرت و علم و حيات و سائر اسماء و صفات پروردگار موجود، و بلكه اين مخروط را پر نموده، و يك ذرّه و يك نقطه در اين حجم پيدا نمىكنيم كه در آنجا خدا نباشد و اسم و صفت و فعلش راه نيابد.
اللَهُ نُورُ السَّمَوتِ وَ الارْض [۳].
«خداوند (الله) نور آسمانها و زمين است.»
بنابراين، مجموعه مخروط را اسم واحد كه مقام ظهور نور ذات در مظاهر عالم است تشكيل ميدهد.
پس بنا بر آنچه گفته شد ازل و ابد معلوم شد.
ازل: اوّلين نقطه حضيض براى طىّ قوس نزول در عالم كثرت است.
ابد: آخرين نقطه اوج پس از طىّ قوس صعود براى عالم وحدت است.
و بر اساس اين مقدّمه خوب دانستيم كه عالم برزخ كجاست؟ و عالم قيامت كجاست؟
عالم برزخ الان هست و عالم قيامت هست؛ نمىتوانيم بگوئيم كه الان هست، چون الان يعنى در اين زمان، و قيامت زمان ندارد و ما فوق زمان است.
مثل بدن ما كه ميگوئيم: الان هست، ولى غلط است كه بگوئيم: روح ما الان هست؛ بلكه بايد بگوئيم: روح هست؛ چون روح، مجرّد از زمان است و در زمان نمىگنجد؛ بله به اعتبار اينكه روح ما اين لحظه و اين ساعت را هم فرا گرفته است، مىتوانيم بگوئيم اين ساعت هست؛ كما اينكه ميتوانيم بدين لحاظ بگوئيم: قيامت هست و حتّى ميتوانيم بگوئيم: خداوند در اين ساعت هست.
روح و نفس ناطقه انسان مجرّد است و بهيچوجه مقيّد به زمان نيست، مگر به اعتبار تعلّقش به بدن، آنهم به لحاظ ادراك صاحبش؛ ولى اگر كسى روح خود را وجدان كند مىبيند كه از زمان و مكان برتر است و بلكه بر زمان سيطره دارد و همه عوالم را فرا گرفته است و عوالم چون گردوئى در مشت اوست.
ولى چون ما روح خود را نيافتهايم و هستى خود را همين هستى مادّى و طبيعى ميدانيم، و اين هم زمانىّ و مكانىّ است، تصوّر نمودهايم كه روحمان هم زمانىّ است؛ آنوقت ميگوئيم: ما الان هستيم، روح ما الان هست، الآنش را بايد حذف كرد.
عالم برزخ چون از تتمّههاى عالم دنياست و مجرّد محض نيست، بلكه داراى صورت است، گرچه مادّه ندارد، لذا در آنجا زمان هست، و ميتوانيم بگوئيم: عالم برزخ الان هست.
ولى قيامت مجرّد از صورت و مادّه هر دو است و زمان ندارد، و بنابراين بايد گفت: قيامت هست.
پس اگر قيامت هست، چرا ما آن را ادراك نمىكنيم؟ اگر روح هست، چرا ما نمىبينيم؟
براى آنكه قيامت مجرّد است، روحْ مجرّد است و ما مجرّد نشدهايم و ادراك تجرّد را ننمودهايم، «رو مجرّد شو مجرّد را ببين» را نفهميدهام.
در اينجا چه خوب حافظ شيرازى رضوان الله عليه در مقام تعليم و اندرز بيان ميكند:
به سرّ جام جم آنگه نظر توانى كرد | كه خاك ميكده كُحْل بصر توانى كرد | |
مباش بى مِى و مطرب كه زير طاق سپهر | بدين ترانه غم از دل بدر توانى كرد | |
گدائى در ميخانه طُرفه اكسيريست | گر اين عمل بكنى خاكْ زر توانى كرد | |
به عزم مرحله عشق، پيش نِه قدمى | كه سودها كنى ار اين سفر توانى كرد | |
بيا كه چاره ذوق حضور و نظم امور | به فيض بخشى اهل نظر توانى كرد | |
گُلِ مراد تو آنگه نقاب بگشايد | كه خدمتش چو نسيم سحر توانى كرد | |
تو كز سراى طبيعت نمىروى بيرون | كجا به كوى طريقت گذر توانى كرد | |
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولى | غبار ره بنشان تا نظر توانى كرد | |
گرت ز نور رياضت خبر شود حافظ | چو شمع، خنده زنان ترك سر توانى كرد | |
ولى تو تا لب معشوق و جام مِى خواهى | طمع مدار كه كار دگر توانى كرد |
و چه خوب و عالى مغربى عليه الرّحمه حال تجرّد را بعد از نيل و ادراك آن بيان ميكند:
دلى نداشتم آن هم كه بود يار ببرد | كدام دل كه نه آن يار غمگسار ببرد | |
به نيم غمزه روانِ من هَزار ربود | به يك كرشمه دل همچو من هزار ببرد | |
هزار نقش برانگيخت آن نگار ظريف | كه تا به نقش دل از دستم آن نگار ببرد | |
به يادگار دلى داشتم ز حضرت دوست | ندانم از چه سبب دوست يادگار ببرد | |
دلم كه آينه روى اوست داشت غبار | صفاى چهره او از دلم غبار ببرد | |
چو در ميانه در آمد خِرَد كناره گرفت | چو در كنار در آمد دل از كنار ببرد | |
اگرچه در دل مسكين من قرار گرفت | وليكن از دل مسكين من قرار ببرد | |
بهوش بودم و با اختيار در همه كار | ز من به عشوه گرى هوش و اختيار ببرد | |
كنون نه جان و نه دل دارم و نه عقل و نه هوش | چو عقل و هوش و دل و جان هر چهار ببرد | |
چو آمد او به ميان، رفت مغربى ز ميان | چو او به كار درآمد مرا ز كار ببرد |
چون پرده برداشته شود، اين حقائق چون خورشيد روشن شود.
فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَآءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ [۴]
«ما پرده را از روى چهره و سيماى تو برداشتيم، پس بنابراين، چشم تو امروز تيزبين است».
عالم حشر يعنى عالم جمع. نفوسى كه از اين عالم بسوى خداوند ميروند، به همان نقطهاى ميروند كه از همانجا ابتداء آفرينش آنها بوده و نزولشان بدين عالم از آن نقطه بوده است.
تمام موجودات اين عالم معاد دارند و حركت بسوى خداوند متعال. نفس انسان، نفس حيوان، نفس نبات و حتّى جمادات نيز معاد دارند؛ و نفوس ملائكه و انبياء، و خلاصه تمام موجودات مجرّده عالم عِلوى معاد دارند؛ و معاد آنها عبارت است از: اندكاك و فناء در همان اسمى از اسماء ذات حقّ كه از آن بوجود آمدهاند.
اين پشّه كه معاد دارد، يعنى همان قوس نزولى را كه در خلقت پيموده است بايد پس از آن صعود نموده و در آن اسم و صفتى كه موجب بدء و پيدايش او شده است مضمحلّ و فانى و مندكّ گردد.
كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ [۵]. «همچنانكه شما را آفريد و از مبدءى بوجود آورد، همينطور شما بايد برگرديد و به همان مبدأ عود كنيد.»
كَمَا بَدَأنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ [۶]. «همانطور كه ما اوّل خلقت را ابتدا كرديم، آن خلقت را به همانجا عود ميدهيم و برميگردانيم.»
خداوند اوّل چيزى را كه خلق فرمود، مانند عقل چنانكه در روايت است: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ الْعَقْلُ، يا مانند نور چنانكه آن نيز در روايت آمده است، يا آب چنانكه آمده است: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ الْمَآءُ كه منظور همان وجود منبسط و رحمت واسعه خداست؛ به هر حال آنها معادشان به ذات مقدّس است و از آن اسم و از اوّلُ ما خَلَق، موجودات مجرّده چون ارواح فرشتگان و عقول و نفوس قدسيّه و نفوس ناطقه را آفريد، و از آن اسماء و صفات، نيز به همين ترتيب أسماءِ جزئيّه و موجودات متكثّره را به ترتيب نزول از رأس مخروط به قاعده آن مرتّباً و مترتّباً آفريد.
و در اين سلسله مراتب، هر موجودى معادش عبارت است از عود و بازگشت به همان جائى كه از آنجا آفريده شده بود، و فناء و اندكاك در آن اسم حضرت حىّ قيّوم.
و در دعاى سِمات- كه از عالىترين ادعيه و حاوى نكات و دقائق عجيب عرفانى است- بدين مطالب كاملًا تصريح شده است، و همچنين در رواياتى كه كيفيّت پيدايش عالم را از اسماءِ خداوند بيان ميكند.
انسان نيز بازگشت ميكند به همان جائى كه از آنجا آفريده شده است و سرشت او و طينت او از آنجا بوده است، خواه از عِلّيّين و خواه از سِجّين.
اين حركتِ انسان را از عالم كثرت بسوى مقام وحدت و از اعتبار بسوى حقيقت، حشر گويند؛ يعنى عالم جمع، عالمى كه انسان در آن جمع مىشود و در خود فرو ميرود و پيچيده ميگردد و فانى و مندكّ و مضمحلّ مىشود.
توضيح معناى لغوى حشر
در كتاب «أقرب الموارد» آمده است كه: حشر به معناى جمع است، وَ يَوْمُ الْحَشْرِ يَوْمُ الْبَعْثِ وَ الْمَعادِ وَ هُوَ مَأْخوذٌ مِنْ حَشَر الْقَوْمَ إذا جَمَعَهُمْ. روز حشر يعنى روز بعث و بازگشت؛ و از حَشَرَ الْقَوْم گرفته شده است، يعنى آنها را جمع كرد.
و در «صِحاحُ اللغة» گفته است: حَشَرْتُ النّاسَ أحْشِرُهُمْ وَ أحْشُرُهُمْ حَشْرًا: جَمَعْتُهُمْ؛ وَ مِنْهُ يَوْمُ الْحَشْرِ. حشر يعنى جمع كردن، و به همين مناسبت روز قيامت را يوم حشر گويند.
و در «لسانُ العرب» پس از اينكه آنچه را كه از «صِحاح» نقل كرديم آورده است، گفته است: وَ الْحَشْرُ جَمْعُ النّاسِ يَوْمَ الْقِيَمَةِ. حشر به معناى جمع كردن مردم در روز قيامت است.
البتّه حشر معناى ديگرى هم دارد و آن اجتماع مردم همه با هم در روز قيامت است؛ چنانكه وارد است: ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ وَ ذ لِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ.پانویس]ذيل آيه ۱۰۳، از سوره ۱۱: هود[/پانویس]
«آن روز، روزى است كه مردم براى آن روز گرد آورده مىشوند و آنروز، روز مشهود است.»
از باب مثال فرض كنيد شما در وقتى افكار پريشانى داريد، و خاطرات ذهنى، شما را از هر سو تهديد ميكند، و هر چه ميخواهيد ذهن خود را از اين اوهام و افكار پاك سازيد، نمىتوانيد!
با تمام وسائل تسكين، خود را رو به آرامش مىبريد! در خلوت مىنشينيد، براى زيارت اهل قبور ميرويد، عيادت از مريضهاى بينوا مىكنيد، به فكر آخرت و مرگ مىافتيد، زوال و فناى دنيا را به خود تلقين مىكنيد؛ تا كم كم ذهنتان آرام ميگيرد! و خاطرات پريشان ميروند و شما در فكر خود و در خود فرو ميرويد و آرامش و طمأنينه و سكينه خاطر پيدا مىشود، و ديگر در ذهنتان هيچ نمىنگريد، نه همّى و نه غمّى، نه خندهاى و نه گريهاى، و نه فكرى و نه خيالى.
ما بايد برويم به جائى كه ذهن از همه چيز غير از خدا پاك شود و وجود ما و هستى ما در ذات اقدس او فانى شود و معناى إِنَّآ إِلَيْهِ رجِعُونَ اين است. در آنجا كه ظلمت نيست، معصيت نيست، اوهام و افكار مشوّش نيست؛ آنجا عالم جمع است، آنجا مقام تجرّد على الإطلاق است.
عالم نشر، نشر به معناى بازكردن و گستردن است.
پس از عالم حشر، عالم نشر داريم؛ يعنى آن نحوه از جمع و فنا بر ميگردد و باز مىشود، و مانند يك طاقه پارچه را كه پيچيده باشند و درهم فرو برده باشند، اينك باز مىكنند و تمام خصوصيّات و مساحت و شكل و اندازه آن را در مرأى و منظر قرار ميدهند.
علّامه طباطبائى مدّ ظلّه العالى در تفسير اين آيه: وَ كُلُوا مِن رِزْقِهِ وَ إِلَيْهِ النُّشُورُ [ذيل آيه ۱۵، از سوره ۶۷: الملك]. «و بخوريد از روزى پروردگار و بسوى اوست نشور.» فرمودهاند:
تبيين معناى لغوى نشر
و نشور و نشر زنده كردن مرده است بعد از مردنش و اصل اين مادّه از نَشَرَ الصَّحيفَةَ وَ الثَّوْبَ إذا بَسَطَهُما بَعْدَ طَيِّهِما (باز كردن كاغذ و لباس در وقتى كه آنها را بعد از آنكه پيچيده بودند باز كنند و بگسترند) گرفته شده است. و قول خداوند كه ميفرمايد: وَ إِلَيْهِ النُّشُورُ يعنى: زنده كردن مردگان به خدا رجوع ميكند به اينكه اموات را از زمين خارج و براى حساب و جزاء زنده مىنمايد.
و در «أقرب الموارد» آمده است: وَ نَشَرَ الثَّوْبَ وَ الْكِتابَ نَشْرًا: بَسَطَهُ خِلافُ طَواهُ؛ وَ- اللَهُ الْمَوْتَى نَشْرًا وَ نُشورًا: أحْياهُمْ فَكَأنَّهُمْ خَرَجوا وَ نُشِروا بَعْدَ ما طُووا
«و نشر كرد كتاب را يا لباس را، يعنى باز كرد، بر خلافِ پيچيد آن را؛ و نشر كرد خدا مردگان را، يعنى زنده كرد، مثل آنكه مردگان خارج شدند و باز و گسترده شدند بعد از آنكه بهم در پيچيده بودند.»
و در «صحاح اللغة» گويد: وَ نَشَرَ الْمَتاعَ وَ غَيْرَهُ يَنْشُرُهُ نَشْرًا بَسَطَهُ، وَ مِنْهُ ريحٌ نَشورٌ وَ رياحٌ نُشُرٌ؛ وَ نَشَرَ الْمَيِّتُ يَنْشُرُ نُشورًا، أىْ عاشَ بَعْدَ الْمَوْتِ؛ قالَ الاعْشَى:
حَتَّى يَقولُ النّاسُ مِمّا رَأوْا | يا عَجَبًا لِلْمَيِّتِ النّاشِرِ |
وَ مِنْهُ يَوْمُ النُّشورِ؛ وَ أنْشَرَهُمُ اللَهُ، أىْ أحْياهُمْ.
«و نشر كرد متاع را يا غير آن را، يعنى بگسترد و پهن كرد، و از همين باب است كه ميگويند: بادِ گسترده و بادهاى گسترده و پهن شده. و مرده نشور نمود، يعنى بعد از مرگ، زندگى و حيات پيدا كرد؛ و أعشى گويد تا به جائى كه مردم از آنچه مىبينند ميگويند: اى عجب از مردهاى كه زنده شده و زندگانى ميكند.
و از همين باب است يوم نشور. و خداوند ايشان را نشر كرد، يعنى زنده كرد.»
و در «نهاية» ابن أثير آورده است كه در حديث دعا وارد شده است:
لَكَ الْمَحْيَا وَ الْمَمَاتُ وَ إِلَيْكَ النُّشُورُ. يُقالُ: نَشَرَ الْمَيِّتُ يَنْشُرُ نُشورًا، إذا عاشَ بَعْدَ الْمَوْتِ؛ وَ أنشَرَهُ اللَهُ أىْ أحْياهُ.
«اى خداوند! زندگى و مرگ براى توست، و نشور بسوى توست. گفته ميشود: مرده نشور پيدا كرد، يعنى بعد از مردن عيش و زندگى پيدا كرد.»
و به همين الفاظ در «لسان العرب» آورده است و به دنبالش گفته است: وَ مِنْهُ يَوْمُ النُّشورِ.
از آنچه گفته شد بدست مىآيد كه عالم نشر يعنى عالم زندگى و حيات؛ يعنى پس از آنكه در سير إلى الله مردم به فناء مىرسند، دو مرتبه از فناء به بقاء حركت مىكنند و مانند نامه و طاقه پارچه درهم پيچيده دوباره باز مىشوند و احاطه وجودى و احاطه علمى بر أعمال خود پيدا مىكنند و مورد حساب و جزاء و عرض و سؤال قرار ميگيرند
عيناً مانند طومارى را كه نوشتهاند و سپس آن را لوله كرده و پيچيدهاند در آنحال ابداً از مضمون آن طومار و مطالب نوشته شده در آن خبرى نيست، وليكن چون آن را باز كنند و بگسترند معلوم مىشود كه در آن چيست.
اين عالم بقاء بالله است كه آن را بقاء بعد از فناء نيز گويند.
درباره عالم معاد و حشر إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ آمده است، بسوى خدا واژگونه مىشويد و عالم كثرت درهم نورديده مىشود؛ و وَ ضَلَّ عَنكُم ما كُنتُمْ تَزْعُمُونَ [ذيل آيه ۹۴، از سوره ۶: الانعام] آمده است؛ يعنى آنچه را كه گمان ميكرديد و مىپنداشتيد، همه گم مىشود و نيست و نابود ميگردد.
امّا در عالم نشر به عكس آن، تمام نابود شدهها بود مىشود و مخفيّات ظاهر مىگردد و انسان بر تمام اعمال خود، و عبادات و معاصى و نيّتها و اخلاق و ملكات و عقائد خود واقف مىشود.
چون اين مقدّمات هفتگانه روشن شد، حال ميگوئيم: پس از آنكه انسان به مقام فناء رسيد، به مقام بقاء ميرسد، و كوچكترين درجه آن، اينست كه به كثرات خود، احاطه وجوديّه و علميّه پيدا كند.
يعنى بر عالم زمان و مكان سيطره پيدا ميكند و از زمان تولّدِ خود را تا هنگام مرگ با همين بدن عنصرى با تمام افعالى كه انجام داده است مىيابد، و سيطره وجوديّه بر تمام كردار خود از اعمال صالحه و كردار ناشايست پيدا ميكند، يعنى بدن مادّى عنصرى خود را نه تنها در يك لحظه، بلكه در طول مدّت عمر با تمام آثار و خصائص و لوازم مىيابد و وجدان ميكند. و همانطور كه الان روح ما بر بدن ما در اين لحظه احاطه دارد، در آن وقت روح انسان بر بدن انسان در تمام مدّت عمر، با تمام خصوصيّات و مقارنات احاطه وجوديّه پيدا ميكند و به تمام معنى الكلمه مُسيطر و مُهيمن بر خود و بر بدن عنصرى خود، با كردارش، به نحو علم حضورى خواهد بود.
و همانطور كه گفتيم، چون در آن عالم، انسان و كردارش به صورت ملكوتى خود جلوه دارند، و حقائق اشياء منكشف ميگردد، و از طرفى بهشت و جهنّم، ثواب و عقاب، نفسِ توفيه أعمال و إشباع شدن از حقائق أفعال و تجسّم روح و واقعيّت آنهاست، بنابراين، انسان بر تمام بدن عنصرى با آتشهائى كه افروخته است يا گل و سمنى كه كاشته است احاطه پيدا مىنمايد؛ و اين احاطه تنها علم و احاطه تصوّريّه نيست، بلكه چون روح مجرّد است، احاطه وجوديّه است. و اللهُ العالم
قال اللهُ الحكيمُ فى كتابِه الكريم:
يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَرًا وَ مَا عَمِلَتْ مِن سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ و أَمَدًا بَعِيدًا وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَهُ نَفْسَهُ وَ اللَهُ رَءُوفُ بِالْعِبَادِ.
«در روزى كه هر نفسى آنچه را كه از اعمال خير انجام داده است حاضر شده مىيابد، و آنچه را كه از اعمال بد بجا آورده است دوست دارد كه بين آنها و بين او فاصله دور و درازى بوده باشد، و خداوند شما را از خودش بر حذر ميدارد كه مبادا كارى كنيد كه در چنين روزى سرافكنده باشيد؛ و خداوند به بندگانش رؤوف و مهربان است.»
از اين آيه مباركه استفاده ميشود كه بالاخره انسان چنين روزى را در پيش دارد كه تمام اعمال خود را در پيش خود حاضر شده مىبيند و مىيابد، و مشاهَد و محسوس وجدان ميكند؛ و اعمال زشتى را نيز كه انجام داده است، چون ملازم با نفس اوست و اثر نفس اوست، آنها را نيز حاضر مىيابد، و از شدّت قبح و ناراحتى و سرافكندگى دوست دارد كه بين او و بين آن اعمال زشت فاصله بسيارى بوده باشد.
امّا مع الاسف فاصلهاى نيست و آن اعمال، ملازم و ملاصق با او هستند، چون به اراده و اختيار او انجام گرفته است و از آثار و نتائج و مواليد خود اوست، و لذا با اوست.
در بحث گذشته بيان شد كه: بر اساس هفت مقدّمهاى كه ذكر شد نه تنها معادْ جسمانى است، بلكه بدن عنصرى با تمام خصوصيّات و لوازم و آثار و نيّات و خفايا و زواياى كردار در پيشگاه پروردگار حاضر مىشود. و نه تنها بدن در آنِ واحد، بلكه يك بدن سيّال از نقطه تولّد تا نقطه مرگ؛ تمام اين دوران براى انسان حاضر است.
و نه اينكه اين دوران را انسان در مدّتى كه مثلًا پنجاه سال عمر كرده است، پنجاه سال مىبيند و پنجاه سال طول مىكشد تا انسان تمام جريانات و اعمالى را كه در پنجاه سال انجام داده است ببيند؛ بلكه در يك لحظه بر تمام اين اعمال پنجاه ساله احاطه پيدا ميكند. و علّتش هم اين است كه: آن انسان، ما فوق زمان است و ادراكى كه انسان در آن عالم نسبت به موجودات زمانى ميكند، ديگر احتياج به زمان ندارد؛ بدين معنى كه تجرّدى كه نفس در آن مراحل پيدا ميكند، كافيست براى اينكه در يك لحظه ادراك كند.
بلكه در آنجا «لحظه» هم نيست، و اين تعبيرات از باب ضيق عبارت است.
در يك لحظه، و در يك آنِ دهرى، انسان احاطه پيدا ميكند بر تمام زمان و زمانيّات، از جمله اعمالى كه خودش انجام داده است.
و اين بعد از مقام فناءِ فى الله است كه آن مقام جمع و حشر است، و در مقام بقاءِ بالله است كه آن را فرق و نشر گويند.
در مقام فَناء هيچ خبرى نيست؛ يعنى وقتى كه نفس حركت ميكند در عالم جمع و حشر بسوى خداوند متعال، فقط تحيّر است و بى خبرى است از جمله ما سوى؛ و جز استغراق در ذات مقدّس پروردگار هيچ نيست.
و بعد از آنكه به امر پروردگار بقاءِ بعد از فناء پيدا كرد، كه اين را مقام جمع الجمع نيز گويند، در آنجا احاطه پيدا ميكند بر تمام عوالم زمان و زمانيّات، از جمله اعمالى كه از او صادر شده است از زمان تولّد تا وقت مردن.
و نه اينكه اين اعمال را در نامهاى مىنويسند و به دست او ميدهند، بلكه حقيقت اين اعمال را به انسان ارائه ميدهند. نامه عمل، عبارت از كتاب تدوينى و نوشتنى نيست، كه در فلان روز چه كردهاى! و در فلان ساعت چه كارى انجام دادهاى!
نامه عمل، كتاب تكوين است كه در عالم خارج و عالم كون و هستى مدوَّن است؛ كتاب تحقّق است.
در آن كتاب هستى و كون و وجود، آنچه از انسان مُكوَّن شده است، حاضر مىشود.
خودِ نفسِ عمل، حقيقتش در كتاب تكوين است و براى انسان مشاهَد ميشود.
نه بدين معنى كه انسان عملش را مىبيند، مانند كسيكه مثلًا پرده سينما را مىبيند و در آن جرياناتى را مىبيند، از جمله اعمالى را كه خودش انجام داده است؛ نه، اينطور نيست.
علمى كه انسان به أعمالش پيدا ميكند، علم حضورى است، نه حصولى؛ يعنى آن معلوم، خارج از حيطه نفس خودش نيست، از علوم نفس است و نفسْ احاطه بر آن علوم و بر خودش دارد؛ چون در مقام تجرّد، اشراق كرده و به مقام بقاء رسيده و از فناء بيرون آمده و بعد الفناء، بقاءِ بالله پيدا نموده است.
لذا با آن حالت تجرّد، سيطره پيدا ميكند بر عالم كثرت خودش. و همانطور كه ما الان بر تمام قواى خود احاطه داريم، يعنى تمام قواى ما براى ما موجوديّت دارد: الان ذهن ما براى ماست، عقل ما براى ماست، حسّ مشترك ما، قوّه حافظه و قوّه واهمه ما، همه براى ماست، و ما نسبت به اين قواى خود علم حضورى داريم، نه علم حصولى؛ همينطور در آنجا انسان نسبت به جميع أعمالش علم حضورى پيدا ميكند و مُهَيمِن و مُسَيطر بر حقيقت اعمالش ميگردد، از زمانى كه متولّد شده تا هنگام مرگ.
و تمام اين زمان طولانى و دراز را با تمام جزئيّاتش و حالاتش و لحظاتش، از أعمال خير و از أعمال شرّ و نيّات و افكار و اخلاق و ملكات و عقائدش، در يك لحظه واجد مىشود، و آن لحظه هم، لحظهاى نيست كه از بين برود چون آنجا عالم زمان نيست، تدريج و تغيّر و تبدّل نيست؛ واجديّت است.
عالم عرض و حضور انسان در پيشگاه خداوند عزّ و جلّ
بسيار عالم شگفت آورى است كه انسان مسيطر و مهيمن بر خود و بر جميع اعمال خودش بشود و ببيند چه خبرها هست! و چه كارهائى را انجام داده است! و اين را عالم عَرْض ميگويند.
يكى از عوالمى كه در پيش داريم بعد از عالم حشر و نشر، عالم عرض است.
عالم حشر كه همان عالم جمع بود؛ و عالم نشر عالم بازشدن و بقاء و گسترش نفس در كثرات خود بود؛ عالم عرض بعد از بقاء بوده و انسانِ محيط بر أعمال و كردارش را، در پيشگاه حضرت پروردگار عرضه ميدارند و انسان خودش را با تمام چيزهائى كه فرستاده چه در سابق الايّام و چه در زمانهاى اخير وجدان ميكند؛ عَلِمَتْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ وَ أَخَّرَتْ [آيه ۵، از سوره ۸۲: الانفطار]؛ و همه را در محضر پروردگار معروض ميدارند: مقام عرض كفّار بر آتش دوزخ
وَ عُرِضُوا عَلَى رَبّكَ صَفًّا لَقَدْ جِئْتُمُونَا كَمَا خَلَقْنكُمْ أَوَّلَ مَرَّةِ بَلْ زَعَمْتُمْ أَلن نَجْعَلَ لَكُم مَوْعِدًا [۸]
«اى پيغمبر! اين مردم را بر پروردگارت به طرز صفّ كشيده عرضه ميدارند و به آنان از جانب حقّ خطاب ميشود كه: حقّاً شما به نزد ما تنها آمدهايد، همانطور كه در اوّلين وهله شما را آفريدهايم؛ بلكه شما چنين پنداشتيد كه ما براى شما ميعادى قرار نميدهيم!»
تمام آرزوها و مال و زن و فرزند و اعتباريّات كه از هر سو به شما احاطه كرده بود و در عالم مَجاز و اعتبار بدان متّكى بوديد، همه را پشت سر انداخته و مانند ابتداءِ خلقت كه تنها و تنها پا به دنيا گذاردهايد، اينك نيز تنها بدين عالم روانه شده ايد! بطوريكه اصلًا چنين احتمالى نمىداديد كه در نزد ما وعده ملاقات و حضور هست؛ و اگر گمان ملاقات و حضور بود لا اقلّ قدرى به دنبال كار مىرفتيد و تهيّه مُعِدّات ميكرديد براى اين سفر خود، كه در اينجا گرفتار اين آثار و اعمالى كه ملازم و ملاصق نفس شماست و از پيش فرستادهايد، نشويد!
يَوْمَئِذٍ تُعْرَضُونَ لَا تَخْفَى مِنكُمْ خَافِيَةٌ. [۹]
«در آن روز به عرض و حضور در پيشگاه خدا برده مىشويد! و هيچ امرى از شما حتّى كار مخفيانه شما هم پنهان نخواهد ماند.»
وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى النَّارِ أَذْهَبْتُمْ طَيِّبتِكُمْ فِى حَيَاتِكُمُ الدُّنْيَا وَ اسْتَمْتَعْتُم بِهَا. [۱۰]
«و در روزى كه عرضه بر آتش ميدارند كسانى را كه كافر شدهاند به آنها چنين خطاب ميشود: شما طيّبات خود را در حيات دنيا از بين برديد، و بدان طيّبات در دنيا تمتّعى برديد.»
يعنى طيّبات شما كه عبارت بود از عمر، عقل، قدرت، علم، حيات، فراغت، امنيّت و أمثال اينها، آنها را در زندگى حيوانى دنيا كه زندگانى پست مىباشد مصرف كرديد، نه در زندگانى عُليا. اينها سرمايههاى پاك و پاكيزهاى است كه خداوند به انسان براى كسب كمال و پيمودن راه تقرّب بسوى خداوند و تهيّه زاد و راحله براى سفر لقاء الله و زيارت حضرت پروردگار، و بسوى مقام تجرّد و بازيافتنِ نفسْ مقام و منصب حقيقى و واقعى خود را، به شما عنايت فرمود؛ و شما به عوض آنكه اين سرمايهها را در روشن كردن عقبات ترسناك اين راه و فتح سنگرهاى دشمن و نفس امّاره كه پيوسته در كمين قاصدين اين سفر هستند مصرف كنيد و برويد در مأمن صدق و امان قرار بگيريد، آن طيّبات را در حيات دنيا در شهوات و غفلات و إعمال قواى غضبيّه و وهميّه بدون محلّ و بى مورد صرف نموديد! و با استكبار و زياده طلبى و اندوختن مال بى جا، و كسب جاه و اعتبار بى محلّ و حيثيّت و آبروى بى ارزش، در اين حيات و زندگى پست حيوانى آن طيّبات را از دست داديد! و فعلًا تهيدست و بدون كسب كمال بدينجا آمدهايد؛ و مكان شما در آتش است!
آن طيّبات، سرمايه تجارت شما و آلت صنعت و عمل شما براى سفر آخرت بود! آنها را از دست داديد و بيهوده و بيجا مصرف نموديد! و امروز ديگر چيزى نداريد كه بتواند شما را از اين مراحل عبور دهد!
وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى النَّارِ أ لَيسَ هَذَا بِالْحَقِّ.[۱۱]
«و در روزى كه عرضه ميدارند آن كسانى را كه كافر شدهاند بر آتش، به آنها گفته مىشود: آيا اين حقّ نيست؟»
انسان اگر فرضاً در آنجا هر چيزى را بتواند انكار كند، موجوديّت خودش را نمىتواند انكار نمايد؛ و آثار و لوازم و خصائص خود را كه مترشّح از وجود اوست، نمىتواند منكر شود. در آن وقت انسان افعال و كردار خود را كه تبديل به آتش شده است، به نحو علم حضورى وجدان ميكند؛ و چنان واضح و روشن است كه به نحو «استفهام تقريرى» از او پرسش مىشود كه: آيا اين حقّ نيست؟
آرى حقّ است و هيچ حقّى چون اين روشن و واضح نيست.
اينست حقيقت معاد؛ نه تنها معاد روحانى، و نه تنها معاد جسمانى كه بگوئيم ذرّهاى از موادّ اصليّه را خدا باقى ميگذارد، و چنين و چنان مىشود، كه سراپا اشتباه است.
اشتباهى است كه در بعضى از آن مقدّمات هفتگانه يا در همه آنها رخ داده و در نتيجه چنين پنداشتهاند؛ مثلًا چنين دانستهاند كه عالم معاد در عرضِ اين عالم است و پس از گذشتن زمان اين دنيا، عالم برزخ و قيامت شروع مىشود.
روى مقدّماتى كه بيان شد واضح شد كه: عالم معاد در طول اين عالم است، نه در عرض آن.
معاد جسمانى از ضروريّات اسلام است و قابل انكار نيست، امّا معاد مادّى عنصرى را كسى از ضروريّات نشمرده است، و مرحوم صدر المتألّهين و حكيم سبزوارى نيز آن را اثبات نكردهاند.
وليكن خداوند عليم به ما عنايت فرمود و بدين طريقى كه ذكر كرديم معاد مادّى عنصرى را روى موازين برهانى مبرهن ساختيم وَ لِلَّهِ الْحَمْدُ وَ لَهُ الْمِنَّةُ عَلَى نَوالِه.
۱. ذيل آيه ۴۶، از سوره ۴۱: فصّلت
۲. ذيل آيه ۲۱، از سوره ۲۹: العنكبوت
۳. صدر آيه ۳۵، از سوره ۲۴: النّور
۴. ذيل آيه ۲۲، از سوره ۵۰: ق
۵. ذيل آيه ۲۹، از سوره ۷: الاعراف
۶. قسمتى از آيه ۱۰۴، از سوره ۲۱: الانبياء
۷. آيه سىام، از سوره آل عمران: سوّمين سوره از قرآن كريم
۸. آيه ۴۸، از سوره ۱۸: الكهف
۹. آيه ۱۸، از سوره ۶۹: الحاقّة
۱۰. صدر آيه ۲۰، از سوره ۴۶: الاحقاف
۱۱. صدر آيه ۳۴، از سوره ۴۶: الاحقاف