نمونهاى از مشكلات علامه طهرانی در دوران مسجد دارى
منبع: «نور ملكوت قرآن» ج ۱، ص ۷۳ تا ص ۷۷
«در يكى از مراحل كشمكشها و تضارب نفسانى كه بين حقير و يكى از سرشناسان محلّ قرار گرفت و در امرى خدا ناپسندانه درگيرى نفسانى و باطنى بدون تضارب خارجى و دعواى ظاهرى بين ما به ميان آمد، او در يك صفحه بزرگ كاغذ ماشين كرده خطاب به حقير نموده و با جملات مكرّره حضرت آية الله، حضرت آية الله سيّئات ما را به نظر خود بر شمرد و به من و پدر من بد گفت و از هيچ زشتى و نسبت قبيحى خوددارى نكرد، و خلاصه در اين صفحه غير از فحش خواهر و مادر آنچه تصوّر شود بود. و حتّى نوشته بود: شما با اين اعمالتان مىخواهيد دست مرا از مسجد كوتاه كنيد! ولى محال است من دست بردارم، و زندهام تا شما را مانند پدرتان به همان آرامگاه ابدى ببرم و دفن كنم و خود در جاى خود بايستم و به كارهاى خود ادامه دهم!
در پايان نامه امضاى خود را با دست نموده و نامه را در پاكت نهاده براى من فرستاد.
شبى بود زمستانى و من در اطاق بيرونى براى خود كرسى گذارده بودم نامه را در زير كرسى باز كردم و خواندم. هيچ باورم نمىآمد كه چه نوشته است؟ اين حرفها يعنى چه؟ اين مرد كه پيوسته خم ميشود و مىخواهد دست ببوسد و من نه به او و نه به غير او اجازه دست بوسيدن را ندادهام، چرا اينطور شده است؟!
آيا اين نفاق است؟ مگر ميشود نفاق بقدرى بالا رود كه در ظاهر از محامد و محاسن دروغى چنين و چنان بگويند، آنگاه در دل بدينگونه كشف سرائر و سيّئات كنند؟!
به هر حال نامه را چندين بار خواندم و ديدم أحقادًا بَدْريّةً و خَيبَريّةً در آن منطوى است. تصميم گرفتم در صبح فردا نسخههاى متعدّدى از روى آن عكس بردارم و براى بعضى از دوستان محلّى و آشنايان كه اصرار بر رفتن من به مسجد دارند بفرستم، و خودِ نامه را در پهلوى در ورودى شبستان در حياط مسجد نصب كنم، و در جمعه آن هفته كه مجالس موعظه قبل از ظهر در مسجد انجام مىگرفت و با نماز ظهر پايان مىيافت در ميان جمعيّت خطبهاى بخوانم و شمّهاى از زحمات و رنجهائى را كه براى آبادانى معنوى مسجد در اين مدّت طولانى كشيدهام و همه نيز ميدانند بازگو كنم و سپس مفاد نامه را شرح دهم.
حال مطلب به هر جا منجر ميشود، بشود؛ و عكس العمل عمل من موجب بركنارى او و يا بيرون رفتن او از طهران و يا هر چه ميشود، بشود. زيرا مردم علاقمند و جوانان غيور تربيت شده تاب تحمّل اين كارها را نمىآورند. و اين بيچارگان و ساده لوحان چه خوش باورند كه گمان دارند اين تجليلها و احترامات و اين بزرگداشتها و مسأله پرسيدنها و گوش به فرمان بودنها و بله بله گفتنها همه از روى صدق و صفاست! غافل از آنكه دكّانى است در برابر دكّانها، و دام صيدى است براى صيد دين و عقل و مكارم اخلاق و شرف انسانيّت.
در آن شب غالبا بيدار بودم و خواب ديدگان را كمتر گرفت. يكى دو مرتبه قرآن كريم را گشودم، آيات راجع به حضرت موسى و آزار فرعون و فرعونيان بود و وعده صبر و استقامت بود.
اوّل طلوع آفتاب بود كه هوا نيز كمتر روشن شده بود، همين كه عازم بودم نامه را بردارم و براى طىّ جريان و انجام مقاصدى كه در نظر داشتم از خانه بيرون بروم، ناگهان گويا برقى به دل زد و با خود گفتم: در اين كه اين عمل من طرف مقابل را در هم مىكوبد و ريشهاش را در مىآورد شكّى نيست. ولى آيا اين عمل مورد رضا و امضاى خداست يا نه؟! آيا موجب كمال معنوى من است يا موجب انحطاط و سقوط؟!
قرآن كريم را برداشتم و تفأّل زدم، عجيب آيهاى آمد: نه با يك عجب بلكه هزار عجب:
وَ لَا تَسْتَوِى الْحَسَنَةُ وَ لَا السَّيّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِى بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَدوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَمِيمٌ* وَ مَا يُلَقَّيهَآ إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ مَا يُلَقَّيهَآ إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ* وَ إِمَّا يَنزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطَنِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ. [۱]
«خوبى با بدى يكسان نيست. تو اى پيغمبر! بدى را با نيكى كه طريقه بهتر است از خود دور كن كه در اين صورت همانا كسى كه ميان تو و او دشمنى است گويا دوست صميم و مدافع و پاسدار حميم تو مىگردد. و ليكن به اين ذِروه از اوج عظمت اخلاقى دست نمىيابند مگر كسانى كه در عمل شكيبا و صابر باشند و در معارف الهيّه داراى بهرهاى بزرگ و حظّى عظيم باشند. و اگر از ناحيه شيطان در دلت ميلى و گرايشى بر خلاف اين پيدا شد پس به خداوند پناه ببر زيرا كه اوست كه فقط شنوا و داناست.»
گفتم: سبحان الله! اين است اعجاز قرآن، اين است ابديّت قرآن، اين است أقوم بودن قرآن.
خدا ميفرمايد در صدد انتقام و تلافى مباش. بدى را به بدى پاداش مده؛ راه تعليم و تربيت نفوس، صبر و تحمّل است؛ صبر و تحمّل در برابر هر گونه سختىها و مشكلات، و استماع سخنان ناروا و ياوه گوئىهاى بيجا. وظيفه تو انتقام نيست؛ صبر است، و با حسن اخلاق روبرو شدن و طرف را با اخلاق متقاعد كردن و به زانو در آوردن و زشتىهاى وى را به خاك نسيان سپردن.
اين آيه عجيب است. گوئى معناى تازهاى را ميرساند و مفاد بديع و بكرى را در بر دارد. گويا من تا بحال اين آيه را نخوانده بودم، و به مفهوم و مفاد آن پى نبرده بودم!
اين از يك طرف؛ و از طرف ديگر هم اين جانب تا بحال به همه مردم با يك چشم مىنگريستم، با چشم تربيت و تعليم؛ و پست خود را يك مأموريت الهى ميدانستم و شعبهاى از شِبْه نبوّت در محدوده خود و در مكان و محلّ شعاع ارشاد و تبليغات خود و تا بحال خود را مسؤول و متعهّد امر خداوند مىپنداشتم كه همه بايد تربيت شوند و همه بايد انذار گردند و همه بايد كلمات و نصائح و مواعظ مرا يك گفتار الهى بدانند و در صدد عمل بر طبق آن باشند؛ چه شد كه اينك اين مرد خارج شد؟ و از تحت آن مسؤوليت و تعهّد بيرون رفت؟! آيا اگر وى هم خارج نشود و در اين جرگه بماند، و همه زشت و زيبا در اين مسجد اعمالى را انجام دهند تا شايد رحمت خدا شامل حال همگان گردد، بهتر نيست؟!
عجبا! اين است بهترين آئين و نيكوترين طريقه و عالىترين دستور العمل و رفيعترين حكم انسانى. اين آيه مانند آب خنك و گوارا آتش ملتهب درون را فرو نشاند، و آز و كينه و طمع و عُجب و خودپسندى و شخصيّت طلبى را كه به صورتهاى حسّ استقلال طبع و عزّت نفس خود را جا مىزنند و براى انسان جلوه باطل دارند، به باد فنا داد و درست حكم نِشترى را داشت كه طبيب حاذق بر روى دُمل فرو برد و كثافات را شستشو دهد.
همان لحظه گوشى تلفن را برداشتم و به او تلفن كردم و سلام نمودم و گفتم: منزل تشريف داريد؟ من اينك مىخواهم خدمت شما برسم!
گفت: نه نه آقا! من خدمت شما مىرسم! الآن مىآيم. من گفتم: من آماده بيرون آمدن هستم. من مىآيم. گفت: من لباس پوشيدهام و در دالون منزل هستم. من مىخواستم خدمت شما برسم.
خلاصه چند دقيقهاى بيشتر بطول نينجاميد كه آمد. در را باز كردم هر دو همديگر را در آغوش گرفتيم و هر دو گريستيم. او را به داخل اطاق در آوردم، زير كرسى نشست. يك جمله از وقايع ما كان صحبت نشد. فقط من نامه او را به وى تسليم كردم و گفتم: شما اين را بگيريد؛ نه شما نامهاى نوشتهايد، و نه من نامهاى را خواندهام! نامه را گرفت و در بغلش گذارد و قدرى هم گريه كرد و خداحافظى نموده و رفت.
شاهد من از ذكر اين قضيّه و نيز از قضيّه سابق اينست كه: تعليمات قرآنى، جاودانى و ابدى، و در حكم داروئى است كه فوراً شفا مىبخشد و مريض را از رنج درد و إلم بيرون مىآورد. هر چه انسان از اين نوش دارو مىخورد سير نمىشود و اشتهايش افزون ميشود؛ جانش حلاوت مىيابد، نفسش ساكن ميشود.
و چون عملًا اين دو قضيّه در خارج براى خود حقير واقع شد و شيرينى و حلاوت و شفاى عاجل آن را چشيديم و طعم كرديم، خواستم براى مطالعه كنندگان محترم شرح داده باشم و ببينند كه چگونه اين دستورات، بهترين آئين است.»[۲]
[۱] آيات ۳۴ تا ۳۶، از سوره ۴۱: فُصّلت
[۲] «نور ملكوت قرآن» ج ۱، ص ۷۳ تا ص ۷۷