دست از طلب خود بردار! و با خود اين آرزو را به گور ببر كه بتوانى خداوند را ببينى و يا به لقاى او برسى و يا او را طلب كنى! تو خودت را از طلب بيرون بياور و از خواست و طلبت كه تا به حال داشتهاى صرف نظر كن و خودت را به خدا بسپار؛ بگذار او براى تو بخواهد و او براى تو طلب كند!
در اين صورت ديگر تو به خدا نرسيدهاى همانطور كه نرسيده بودى و نخواهى رسيد.اما چون از طلب و خواست بيرون شدى و زمامت را به دست او سپردى، و او ترا در معارج و مدارج كمال كه حقيقتش سير إلى اللَـه با فناى مراحل و منازل و آثار نفس و بالأخره اندكاك و فناى تمام هستى و وجودت در هستى و وجود ذات اقدس وى مىباشد سير داد؛ خدا خدا را شناخته است، نه تو خدا را!
نویسنده: حضرت علامه آیت الله حسینی طهرانی
منبع: روح مجرد، ص ۱۹۰ تا ص ۱۹۴.
اگر جبرئيل فى المثل نزد تو آيد و بگويد: هر چه مىخواهى بخواه! از درجات و مقامات و سيطره بر جنّت و جحيم و خُلَّت حضرت ابراهيم و مقام شفاعت كبراى محمّد صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم و محبّت آن پيامبر عظيم را، تو بگو: من بندهام، بنده خواست ندارد. خداى من براى من هر چه بخواهد آن مطلوب است. من اگر بخواهم به همين مقدار خواست كه مال من است و متعلّق به من است از ساحت عبوديّت خود قدم بيرون نهادهام، و گام در ساحت عِزّ ربوبى نهادهام؛ چرا كه خواست و اختيار اختصاص به او دارد.
وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَآءُ وَ يَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحَـنَ اللَهِ وَ تَعَـلَى عَمَّا يُشْرِكُونَ.[۱]
«و پروردگار تو آنچه را كه بخواهد مىآفريند و اختيار ميكند. براى اين مردم ممكنالوجود اختيار و انتخابى نيست. منزّه و عالى مرتبه است خداوند از شركى كه به او مىآورند.»
حتّى نگو: من خدا را مىخواهم! تو چه كسى هستى كه خدا را بخواهى؟! تو نتوانستهاى و نخواهى توانست او را بخواهى و طلب كنى! او لامحدود و تو محدودى! و طلب تو كه با نفس تو و ناشى از نفس توست محدود است، و هرگز با آن، خداوند را كه لايتناهى است نمىتوانى بخواهى و طلب كنى! چرا كه آن خداى مطلوب تو در چارچوب طلب توست، و محدود و مقيّد به خواست توست، و وارد در ظرف نفس توست به علّت طلب تو. بنابراين آن خدا، خدانيست. آن، خداى متصوَّر و متخيَّل و متوهَّمِ به صورت و وَهم و خيال توست. و در حقيقت، نفس توست كه آنرا خداى پنداشتهاى!
بناءً عليهذا دست از طلب خود بردار! و با خود اين آرزو را به گور ببر كه بتوانى خداوند را ببينى و يا به لقاى او برسى و يا او را طلب كنى! تو خودت را از طلب بيرون بياور و از خواست و طلبت كه تا به حال داشتهاى صرف نظر كن و خودت را به خدا بسپار؛ بگذار او براى تو بخواهد و او براى تو طلب كند!
در اين صورت ديگر تو به خدا نرسيدهاى همانطور كه نرسيده بودى و نخواهى رسيد.
اما چون از طلب و خواست بيرون شدى و زمامت را به دست او سپردى، و او ترا در معارج و مدارج كمال كه حقيقتش سير إلى اللَـه با فناى مراحل و منازل و آثار نفس و بالأخره اندكاك و فناى تمام هستى و وجودت در هستى و وجود ذات اقدس وى مىباشد سير داد؛ خدا خدا را شناخته است، نه تو خدا را!
وصولِ ممكن به واجب محال است. در آنجا دو چيز بودن محال است. ممكن و واجب و وصول همه اينها ضمّ و ضميمه است كه مستلزم تركيب ذات اقدسش بوده و بالأخره سر از حدوث وى در مىآورد و اين منافات با قِدَم او دارد.
اما فناى مطلق و اندكاك عبد در ذات او، و ازبينرفتن و نيستشدن او در جلال و جمال او، اين چه اشكالى دارد؟! ولى بايد دانست كه: در آن ذات بَحت و صِرف و غيرمتناهى، بندهاى نمىتواند برود گرچه فانى شود؛ چرا كه عنوان بنده و عنوان فناى بنده را هم ذات وى نمىپذيرد. در آنجا غير ذات چيزى نيست، نه بنده است و نه فناى او. آنجا ذات است، و ذات، ذات است. آنجا خداست، و خدا خداست.
كانَ اللَهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شىءٌ وَ الأَن كَمَا كَانَ.
«خداوند بود و با او چيزى نبود، و اينك هم خداوند به همانطور كه بوده است مىباشد.»
همه بايد بدانند كه مراد از لفظ وصول و لقاء و عرفان ذات أحدى، يك نحو معانىاى نيست كه مستلزم دوئيّت و بينونت باشد. مراد از معرفت و مشاهده و لقاء و أمثالها، همگى اندكاك و مقام فناى مطلق است؛ به سبب آنكه خداست فقط كه به خود معرفت دارد و معرفت غير او به او مستحيل است.
افرادى كه به فناى مطلق نرسيدهاند او را نشناختهاند؛ چرا كه محدود، غير محدود را نمىشناسد. و افرادى كه به فناى مطلق رسيدهاند، وجودى ندارند تا او را بشناسند، وجود، يك وجود بيش نيست و آن وجود حقّ است جَلّ و عَلا. اوست كه خودش را مىشناسد.
او اولاً خود را شناخته بود و اينك هم خود را مىشناسد؛ و الأَن كَمَا كَانَ.
نهايت سير هر موجودى، فناى در موجود برتر و بالاتر از خود است؛ يعنى فناى هر ظهورى در مُظهِر خود و هر معلولى در علّت خود. و نهايت سير انسان كامل كه همه قوا و استعدادهاى خود را به فعليّت رسانيده است، فناى در ذات أحديّت است و فناى در ذات اللَـه است و فناى در هُوَ است، و فناى در ما لا اسْمَ لَهُ و لا رَسْمَ لَهُ مىباشد.
اينست غايت سير هر موجودى و غايت سير متصوَّر در انسان كامل و غايت سير أنبياء و مرسلين و أئمّه طيّبين صلواتاللـهوسلامهعليهمأجمعين، و منظور و مراد صحيح از معرفت و نتيجه سلوك و سير به سوى مقام مقدّس او جلّشأنه، و سير عملى عرفانى، و بحثهاى علمى عرفاءِ باللَـه عَلَتْ أسمآؤُهُم؛ نه چيز ديگر.
فَتأمَّل يا أخى فى هذا المقامِ، فإنّه من مَزآلِّ الأقدامِ، وهَبَك اللَـهُ هذا بمحمَّدٍ و ءالهِ أجمعين.۱. آيه ۶۸، از سوره ۲۸: القصص.