نویسنده: علامه آیت الله حاج سید محمد حسین حسینی طهرانی
منبع: روح مجرد صفحه ۲۲ تا ۲۹
در ميان طلّاب و فضلا و علماى نجف اشرف اين قاعده برقرار است كه در ايّام زيارتى مخصوص حضرت مولى الكَوْنَين أبى عبد الله الحسين سيّد الشّهداء عَليه و عَلى أبيه و امِّه و جَدِّه و أخيه و التِّسعةِ الطّاهرةِ مِن أبنآئِهِ صَلواتُ اللهِ و سَلام ملئكتِهِ المقرَّبينَ و الانبياءِ و المُرسَلينَ، مانند زيارت عَرَفه و زيارت أربعين و زيارت نيمه شعبان، پياده از نجف اشرف به كربلاى مُعلَّى مشرّف مىشوند؛ يا از جادّه مستقيم بيابانى كه سيزده فرسخ است، و يا از جادّه كنار شطّ فرات كه هجده فرسخ است. جادّه بيابانى خشك و بى آب و علف است، ولى مسافرين زودتر ميرسند و يكروزه و يا دو روزه راه را طىّ مىكنند؛ ولى جادّه كنار شطّ، جادّه ماشين رو نيست، جادّه پياده رو و مالرو است و انحراف نيز دارد ولى بعوض سر سبز و خرّم است و از زير درختهاى خرما و نخلستانها عبور ميكند، و در هر چند فرسخى يك خان و مُضيف خانه وسيع (مهمانخانه ساخته شده از حصير متعلّق به شيوخ أعراب كه در آنجا تمام واردين را بطور مجّانى هر چقدر كه بمانند پذيرائى مىكنند) وجود دارد كه طلّاب روزها را تا به شب راه ميروند و شبها را در آنجا بيتوته مىنمايند، و معمولًا سفرشان از راه آب كه اين راه است دو روز و يا سه روز طول مىكشد.
حقير را در مدّت اقامت هفت ساله در نجف اشرف جز دو بار توفيق تشرّف پياده به كربلا دست نداد؛ چون مرحومه والده در قيد حيات بودند، و گرچه از رفتن ممانعت نمىنمودند ولى چون حقير در ايشان آثار اضطراب ميديدم، خودم داوطلب براى راه پياده نمىشدم. تا يكى دو سال مانده به آخرين زمانى كه در نجف بوديم، ديدم در ايشان آن اضطراب بواسطه آشنائى با خانوادههاى نجفى تا اندازهاى پائين آمده است، فلهذا ايشان را با بعضى از مسافرين و زائرين ايرانى كه بر ما وارد بودند، قبلًا به كربلا روانه ساختيم و سپس خود با رفقا به راه افتاديم.
در هر دو سفر، حقير در معيّت حضرت آية الله حاج شيخ عبّاس قوچانى أفاضَ اللهُ علينا مِن رَحَماتِه و بركاتِه بودم، و ايضاً جناب محترم آية الله مرحوم حاج شيخ حسنعلى نجابت شيرازى و جناب محترم حجّة الإسلام و المسلمين آقاى حاج سيّد محمّد مهدى دستغيب شيرازى اخوى كوچكتر مرحوم شهيد دستغيب همراه بودند؛ و در سفر دوّم نيز يكى از طلّاب آشنا با آية الله قوچانى به نام سيّد عبّاس يَنگَجى و يك نفر از ارادتمندان ايشان كه از رجال و معاريف طهران بود مصاحبت داشتند.
توضيح آنكه اين رَجُل معروف كه حقّاً مردى با صفا و پاكدل و عاشق خاندان ولايت است و الحَمد لِلّه هم اينك در قيد حيات است، در نجف اشرف كه به عنوان زيارت تشرّف حاصل نموده بود، به فقيد سعيد آية الله حاج شيخ عبّاس گفته بود: من ميخواهم يك روز لباس عملگى در تن كنم و در آن هنگام كه رواقها را چوب بست نموده و مشغول تعمير و گچكارى و آينه كارى بودند، در ميان عملهها بطور ناشناس وارد و مشغول كار شوم، از صبح تا به غروب آفتاب.
آية الله حاج شيخ عبّاس كه وصىّ رسمى مرحوم قاضى در امر طريقت و اخلاق و سلوك إلى الله هستند، وى را از اين عمل منع كردند و فرمودند: شما يك مرد معروف و سرشناسى هستى، و اين كار زيبا و نيكو را هر چه هم پنهان كنى بالاخره آشكارا خواهد شد و بر سر زبانها خواهد آمد؛ آنگاه غرور و عُجبى كه احياناً براى شما اين عمل به بار مىآورد چه بسا ضررش بيشتر از منافع اين عمل پسنديده باشد. و من اينطور صلاح مىبينم كه شما به عوض اين نيّت خير، اينك كه ايّام زيارتى مخصوصه نيمه شعبان است پياده با ما به كربلا مشرّف شويد! اين كار را كسى نمىفهمد؛ تازه اگر هم بفهمد، مثل آن عمل سرو صدا ايجاد نمىكند و عواقب وخيم روحى براى شما ندارد.
آن مرد محترم اين سخن را پذيرفت و آماده سفر پياده براى كربلا شد. اين سفر صبح روز دوازدهم شهر شعبان المعظّم سنه يكهزار و سيصد و هفتاد و شش هجريّه قمريّه بود كه سه روز و دو شب بطول انجاميد و ما در عصر روز چهاردهم به كربلاى معلّى وارد شديم.
البتّه اين سفر پياده براى مردى كه از كارهاى سخت طلبگى به دور است و ناز پرورده و متنعّم بوده است چه بسا مشكل بود؛ ولى از آنجائى كه حقيقةً از محبّين و شيعيان و مواليان است، لهذا نه تنها اين راه صعب را همگام با سائر رفقا پيمود، بلكه از عشق و شوريدگى خاصّى برخوردار بود، و بسيار در راه گريه ميكرد، و با خود اين غزل حافظ عليه الرّحمه را زمزمه مىنمود:
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را | كه سر به كوه و بيابان تو دادهاى ما را | |
شكر فروش كه عمرش دراز باد چرا | تفقّدى نكند طوطى شكر خا را | |
غرور حسن اجازت مگر نداد اى گل | كه پرسشى نكنى عندليب شيدا را | |
به خُلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر | به بند و دام نگيرند مرغ دانا را | |
ندانم از چه سبب رنگ آشنائى نيست | سهى قدان سيه چشم ماه سيما را | |
چو با حبيب نشينىّ و باده پيمائى | بياد دار محبّان بادپيما را | |
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب | كه وضع مهر و وفا نيست روى زيبا را | |
در آسمان چه عجب گر به گفته حافظ | سماع زُهره به رقص آورد مسيحا را [۱] |
و برخى اوقات قدرى از رفقا فاصله ميگرفت تا بيشتر به خود مشغول باشد، و راز و نياز و سوز و گداز خود را خود بداند. اتّفاقاً از نيمه راه به بعد باران باريد و جادّه مالرو بدون اسفالت گل شده بود، و اين مرد بدون هيچ محابا پايش در گل فرو ميرفت. تا تقريباً از يك فرسخى كربلا كه آثار شهر از دور كم و بيش خود را نشان ميداد، كفشهاى خود را از پا در آورده و به هم گره زد و به اينطرف و آن طرف گردن خود آويزان نمود.
و ما هم با همه رفقا و همراهان خاك آلوده با همان وضع بدون غسل زيارت يكسره به حرم انور مشرّف شديم.
اين زيارت تقريباً كمتر از يك ساعت طول كشيد. و از آنجا به سوى قبر حضرت أبا الفضل العبّاس عليه السّلام آمده و با همان حال و كيفيّت آنحضرت را نيز زيارت كرديم. و چون يكى از رفقاى كاظمينى و بغدادى كه به نام حاج عبد الزَّهراء گَرْعاوى بود، شب را براى شام در مسافرخانه و مسجدى كه وارد شده بود دعوت نموده بود، لهذا چون شب در آمد همه رفقا براى غسل زيارتِ شب نيمه، به حمّام خيمه گاه در آمده، غسل نموده، و با همديگر حرمين مطهّرين شريفين را زيارت كرده، و سپس در موعد حاج عبد الزّهراء گرد آمده و تا به صبح به إحياء و شب زنده دارى و قرائت قرآن و دعا مشغول، نماز صبح را در حرم مطهّر گزارده، و پس از طلوع آفتاب فى الجمله استراحت و تمدّد اعصابى نموده؛ و اينك همه حاضر براى انجام غسل زيارت روز نيمه شعبان و تشرّف به حرمين شريفين شديم.
پس از اداى زيارت بطور كامل، فقط كسى كه عازم نجف بود، بنده در معيّت آية الله قوچانى بودم؛ چون آقا حاج شيخ حسنعلى نجابت و آقا حاج سيّد محمّد مهدى دستغيب از ايران براى زيارت آمده بودند، و بنا بود با آن شخص محترم براى قبل از ماه مبارك رمضان خود را به شيراز و به طهران برسانند؛ و آقاى سيّد عبّاس ميخواست عصر آنروز يا فردا به نجف مراجعت كند، بنابراين بنده با حضرت آقاى حاج شيخ عبّاس عازم نجف بوده و به طرف محلّ سيّارات نجف حركت نموديم.
حقير در بين راه به ايشان عرض كردم: ميل داريد برويم و از آقا سيّد هاشم نعل بند ديدنى كنيم؟! (چون ايشان در آن زمان به حجّ بيت الله الحرام مشرّف نشده بود، و بواسطه آنكه شغلشان نعل سازى و نعل كوبى به پاى اسبان بود، به سيّد هاشم نعل بند در ميان رفقا شهرت داشت. بعداً يكى از مريدان ايشان كه در كربلا ساكن بود و حقّاً نسبت به ايشان ارادت داشت به نام حاج محمّد على خَلَف زاده كه شغلش كفّاشى بود، شنيديم كه از نزد خود اين شهرت را احتراماً به حدّاد يعنى آهنگر تغيير داده است؛ عليهذا رفقا هم از آن به بعد ايشان را حدّاد خواندند).
ايشان در جواب فرمودند: سابقاً دكّان نعل سازى ايشان در عَلْوَه (ميدان بار) جنب بلديّه و در وسط شهر و بسيار نزديك بود، و من آنجا را ميدانستم و ميرفتم، امّا اينك تغيير كرده است و بسيار دور است و من هم بلد نيستم؛ و علاوه لازم است كه زودتر به نجف برسم، فلهذا الان مجال ندارم، باشد براى وقتى ديگر!
عرض كردم: من الان عجلهاى براى مراجعت ندارم. اجازه ميفرمائيد بمانم و ايشان را زيارت كنم؟!
فرمودند: خوب است، مانعى ندارد. لهذا حقير از ايشان خداحافظى نموده و برگشتم، و از نزديك عَلْوه و ميدان بار معروف كربلا نشانى جديد ايشان را جويا شدم، گفتند: در بيرون شهر، پشت شُرطه خانه، در اصْطَبل شرطه خانه دكّانى دارد و آنجا كار ميكند.
حقير، خيابان عبّاسى را كه منتهى مىشود به شرطه خانه (نظميّه و شهربانى) پيمودم تا به آخر، و از آنجا اصطبل را جويا شدم، نشان دادند. وارد محوّطهاى شدم بسيار بزرگ تقريباً به مساحت هزار متر مربع و دور تا دور آن طويلههاى اسبان بود كه به خوردن علوفه خود مشغول بودند. پرسيدم: محلّ سيّد هاشم كجاست؟ گفتند: در آن زاويه.
بدان گوشه و زاويه رهسپار شدم. ديدم: دَكّهاى است كوچك تقريباً ۳* ۳ متر، و سيّدى شريف تا نيمه بدن خود را كه در پشت سندان است در زمين فروبرده، و بطوريكه كوره از طرف راست و سندان در برابر او به هر دو با هم دسترسى دارد، مشغول آهن كوبى و نعل سازى است. يكنفر شاگرد هم در دسترس اوست.
چهرهاش چون گل سرخ برافروخته، چشمانش چون دو عقيق مىدرخشد. گرد و غبار كوره و زغال بر سر و صورتش نشسته و حقّاً و حقيقةً يك عالَمى است كه دست به آهن ميبرد و آن را با گاز انبر از كوره خارج، و بروى سندان مىنهد، و با دست ديگر آنرا چكّش كارى ميكند. عجبا! اين چه حسابى است؟! اين چه كتابى است؟!من وارد شدم، سلام كردم. عرض كردم: آمدهام تا نعلى به پاى من بكوبيد!
فوراً انگشت مُسَبِّحه (سَبّابه) را بر روى بينى خود آورده اشاره فرمود: ساكت باش! آنگاه يك چائى عالى معطّر و خوش طعم از قورى كنار كوره ريخت و در برابرم گذارد و فرمود: بسم الله، ميل كنيد!
چند لحظهاى طول نكشيد كه شاگرد خود را به بهانهاى دنبال كارى و خريدى فرستاد. او كه از دكّان خارج شد، حضرت آقا به من فرمود: آقاجان! اين حرفها خيلى محترم است؛ چرا شما نزد شاگرد من كه از اين مسائل بى بهره است چنين كلامى را گفتيد!؟
در اوّلين ملاقات دوباره يك چائى ديگر ريخته، و براى خود هم يك استكان ريخته، ودر حاليكه مشغول كار بود و لحظهاى كوره و چكّش و گاز انبر آهنگير تعطيل نشد، اين اشعار را با چه لحنى و چه صدائى و چه شورى و چه عشقى و چه جذّابيّت و روحانيّتى براى من خواند:
روستائى گاو در آخور ببست | شير، گاوش خورد و بر جايش نشست | |
روستائى شد در آخور سوى گاو | گاو را مىجست شب آن كنجكاو | |
دست مىماليد بر اعضاى شير | پشت و پهلو، گاه بالا گاه زير | |
گفت شير ار روشنى افزون بدى | زهرهاش بدريدى و دلخون شدى | |
اين چنين گستاخ ز آن مىخاردم | كو در اين شب گاو مىپنداردم | |
حق همى گويد كه اى مغرور كور | نى ز نامم پاره پاره گشت طور | |
كه لَو [۲] أنْزَلْنا كِتابًا لِلْجَبَلْ | لَانْصَدَعْ ثُمَّ انْقَطَعْ ثُمَّ ارْتَحَلْ | |
از من ار كوه احد واقف بدى | پاره گشتىُّ و دلش پر خون شدى | |
از پدر و از مادر اين بشنيدهاى | لا جرم غافل در اين پيچيدهاى | |
گر تو بى تقليد ز آن واقف شوى | بى نشان بى جاى چون هاتف شوى[۳] |
در اين حال شاگرد برگشت. آقا فرمود: ميعاد ما و شما ظهر در منزل براى اداى نماز! و نشانى منزل را دادند.
قريب اذان ظهر به منزل ايشان در خيابان عبّاسيّه، شارع البريد، جنب منزل حاج صمد دلّال رفتم. منزلى ساده و بسيار محقّر، چند اطاق ساده عربى و در گوشهاش يك درخت خرما بود، و چون يك اشكوبه بود ما را به بام رهبرىنمودند. در بالاى بام حضرت آقا سجّاده انداخته آماده نماز بودند، و فقط يك نفر ارادتمند به ايشان حاج محمّد على خلف زاده بود كه ميخواست با ايشان نماز بخواند، و سپس معلوم شد آقاى حاج محمّد على، ظهرها را غالباً در معيّت ايشان نماز ميخواند. بنده نيز اقتدا كردم و نماز جماعتى كه فقط دو مأموم داشت بجاى آورده شد. و ايشان نهايت مهر و محبّت را نمودند و فرمودند: شما ميرويد به نجف، و إن شاء الله تعالى وعده ديدار براى سفر بعدى!
چقدر مناسب حال من سرگشته خسته رنج ديده بود در ساليان متمادى با وصول به اين كانون حيات و مركز عشق حضرت سرمدى، اين غزل خواجه رضوانُ الله عليه:
هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم | هر گه كه ياد روى تو كردم جوان شدم | |
شكر خدا كه هر چه طلب كردم از خدا | بر منتهاى مطلب خود كامران شدم | |
در شاهراهِ دولت سرمَد به تخت بخت | با جام مى به كام دل دوستان شدم | |
اى گلبن جوان برِ دولت بخور كه من | در سايه تو بلبل باغ جهان شدم | |
از آن زمان كه فتنه چشمت به من رسيد | ايمن ز شرّ فتنه آخِر زمان شدم | |
اوّل ز حرف لوح وجودم خبر نبود | در مكتب غم تو چنين نكته دان شدم | |
آن روز بر دلم درِ معنى گشوده شد | كز ساكنان درگه پير مغان شدم | |
قسمت حوالتم به خرابات ميكند | هر چند كاينچنين شدم و آنچنان شدم | |
من پير سال و ماه نيم يار بى وفاست | بر من چو عمر ميگذرد پير از آن شدم | |
دوشم نُويد داد عنايت كه حافظا | بازآ كه من به عفو گناهت ضِمان شدم [۴] |
۱. ديوان خواجه حافظ» تصحيح پژمان، ص ۵، غزل شماره ۹
۲. در تعليقه «مثنوى» گويد: لَوْ أنزَلْنا اشاره به آيه واقعه در سوره مجادله است كه: لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْءَانَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ و خشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيَةِ اللَهِ. يعنى «اگر اين قرآن مجيد را بر كوهى ميفرستاديم، ميديديم (ميديدى) او را ترسنده و شكافته شده از بيم خدا؛ اينست مَثلها كه ميزنيم».
۳. «مثنوى» طبع سنگى آقا ميرزا محمود، ص ۱۱۶، المجلّد الثّانى، سطر ۸ تا ۱۲
۴. ( «ديوان حافظ شيرازى» طبع پژمان ص ۱۵۰ و ۱۵۱، غزل ۳۳۵)