وقتى كه دوره هنرستان تمام شد، براى ما هيجده كار پيدا شد: تحصيل در آمريكا، تحصيل در شوروى، معاونت مهندس سالور در كارخانه سيمان حضرت عبد العظيم، يك سرى چاههاى آرتزين مىكندند در لار، گفتند تو برو آنجا؛ خلاصه هيجده شغل بود كه ما از ميان تمام اينها رشته طلبگى را براى خودمان انتخاب كرديم، بدون اينكه هيچكس به ما الزامى بكند.
منبع: وظیفه فرد مسلمان در احیای حکومت اسلام صفحه ۱۴تا۱۵
نویسنده:حضرت علامه آیت الله حسینی طهرانی
دوران هنرستان و تخصّص در قسمتهاى فنّى كه طىّ شد، من تا آن روز آخرى كه از مدرسه آمدم بيرون، زُلف نداشتم؛ و به كلّى سرم را با ماشين مىزدم، و لباسم كوتاه نبود. و معلّمين ما همه تحصيل كرده آلمان و چه و چه بودند. رئيس مدرسه هم ابتدا امير سهام الدّين غفّارى (ذكاء الدّوله) و سپس دكتر مفخّم بود با چه وضعيّاتى. امّا اينها بمن، به نظر تقديس نگاه مىكردند، مىديدند كه نمىتوانند بگويند فلان كس از نقطه نظر اينكه يك بچّه كودن و نفهم و عقب افتادهاى است اينكارها را مىكند.
مثلًا معلّم آلمانى ما آقاى على اصغر صبا كه شايد الآن حيات داشته باشند، اين مرد عجيبى بود. او هيچ وقت در دفتر كلاس نمره نمىداد، بلكه دفترش يك دفتر بغلى بود توى جيبش، و در آن نمره بچّهها را يادداشت مىكرد و معدّل آن نمرهها را مىگرفت و آنرا نمره امتحان قرار مىداد و امتحان هم نمىكرد. يك آدمى بود بسيار ساعى و كوشا و از بچّهها درس مىخواست. افرادى را كه درس نمىخواندند سخت تنبيه مىكرد، خلاصه خيلى جدّى بود. زبان آلمانى او هم بسيار خوب بود؛ و ما در تمام اين دورانى كه در آنجا بوديم حتّى يكبار نديديم كه در يك جمله يا در يك آرتيكل اشتباه كند، أبداً.
او بقول امروزىها ماكزيمم و حدّ أعلاى نمرهاش هفده بود؛ اصلًا در عمرش ديده نشده بود كه به كسى نمره هيجده بدهد، و آن نمره هفده را حتماً به من مىداد. هميشه نمره من در دفترش هفده بود. خيلى هم مرا دوست داشت. يك روز به من گفت: بيا فلان حكايت را بگو. ما رفتيم آن حكايت را به آلمانى گفتيم، از اوّل تا آخر. و او يك اشتباه كوچك نتوانست از ما بگيرد، حتّى يك اشتباه كوچك كوچك، مثلًا يك دِ را دِن بگوئيم، و در اين چيزها كه نمىشود انسان اشتباه نكند، بچّهاى كه مدرسه ايست.
آنروز به من در كتابچّهاش نمره هيجده داد و گفت: حسينى قسم بخدا پانزده سال است نمره هيجده به كسى ندادهام.
خلاصه اين دوران را هم ما گذرانديم، ولى همان وقتى كه ما قسمت ماشين سازى و تكنيك را طى مىكرديم و آن دروس را مىخوانديم، عشق اين را داشتيم كه اين كارهايمان تمام بشود برويم دنبال خودمان، ببينيم چه خبرها هست.
چون فكر مىكردم پدرمان يك آدمى است مجتهد، و با آنكه ما را اجبار بر تحصيل علوم دينى نمىكند و اينكار را هم نكرد، ولى معذلك از مشوّقات و مرغّبات بسيارى ما را بهرهمند مىنمود، فلهذا خودمان با رغبت آمديم و از اول هم دنبال همين مسائل بوديم.
وقتى كه آن دوره تمام شد، براى ما هيجده كار پيدا شد: تحصيل در آمريكا، تحصيل در شوروى، معاونت مهندس سالور در كارخانه سيمان حضرت عبد العظيم، يك سرى چاههاى آرتزين مىكندند در لار، گفتند تو برو آنجا؛ خلاصه هيجده شغل بود كه ما از ميان تمام اينها رشته طلبگى را براى خودمان انتخاب كرديم، بدون اينكه هيچكس به ما الزامى بكند.
و مرحوم آية الله آقا ميرزا محمّد طهرانى صاحب كتاب «مستدرك البحار» كه از اعاظم علماى عصر و دائى پدر ما بودند، در همان وقت از سامراء آمده بودند به طهران، بعد مشرّف شدند به مشهد. ما هم در خدمتشان آمديم مشهد، و بدون اينكه به كسى اطّلاع بدهيم، به دست ايشان عمامه گذاشتيم و قبا پوشيديم و رفتيم طهران؛ كه پدر ما، ما را با عِمامه ديد. و هشت روز طهران مانديم تا اينكه براى ما وسائل اولّيهاى درست كردند، بعد رفتيم قم در مدرسه مرحوم آية الله سيّد محمّد حجّت رحمة الله عليه حجره گرفتيم، و آنجا مشغول بوديم. و در تمام مدّت دوران تحصيل علوم جديد برخوردها، تصادمها، مجادلهها، احتجاجات، بحث ها با بچّههاى مدرسه، با معلّمين با بالاترها، با كمونيستها، با بى دينها و با لا مذهبها داشتيم و بالاخره در تمام اين مسائل به عنوان مدافع از مذهب و اسلام و اصالت دين و قرآن غوطه ور بوديم.