کانال تلگرام نورمجرد
نور مجرد > سیره > سیره سیاسی اجتماعی > خاطرات علامه طهرانی از کشف حجاب

خاطرات علامه طهرانی از کشف حجاب

مربوط به دسته های:
سیره سیاسی اجتماعی - خاطرات -

نویسنده: علامه طهرانی (ره)

منبع: وظیفه فرد مسلمان در احیای حکومت اسلام، صفحات ۹ تا ۱۴

فهرست
  • ↓۱- خاطرات علامه طهرانی (ره) از کشف حجاب

خاطرات علامه طهرانی (ره) از کشف حجاب

كشف حجاب در سنه ۱۳۵۴ هجرى قمرى، تقريباً ۵۵ سال پيش واقع شد؛ و وضع آن زمان اصلًا گفتنى نيست. آن كسانى كه ديده‌اند مى‌دانند كه گفتنى نيست و نوشتنى‌ هم نيست. هر چه انسان بخواهد بنويسد مطلب بالاتر است. و هر چه بخواهد بگويد، نمى‌تواند آن مطلب را برساند.

مرحوم پدر ما مقيّد بودند در ايّام ماه مبارك رمضان پس از اقامه جماعت در مسجدشان، خودشان منبر بروند و صحبت كنند. در اوائل زمان رضاخان پهلوى كه من خيلى كوچك بودم، و آن وقت را به ياد ندارم (كه پس از ايّام نهم آبان ۱۳۰۴ شمسى و تاجگذارى موقّت بود) ايشان در بالاى منبر گفته بودند: اى مردم بيدار باشيد! خطرات عجيبى بسوى ما در حركت است و پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم فرمودند كه: بترسيد از آن زمانى كه باد زردى از طرف مغرب بوزد و شما صبح از خواب بيدار شويد و ببنيد همه دين و ايمانتان از دست رفته است. امروز آن روز است؛ گِلادسْتُون انگليسى كه در صد سال پيش قرآن را برداشت و بر روى تريبون كوفت و گفت: اى اعيان زبده انگليس تا اين كتاب در جامعه مسلمين است، اطاعت از ما در سرزمينهاى استعمارى انگلستان محال است! بايد اين قرآن را از روى زمين برداريد!

در منبر مطالبى شبيه به آن ايراد مى‌كنند و پيشگوئيها و پيش بينى‌هائى را در جريان واقعه و حمله مفاسد و استعمار مدهش و موحش را شرح مى‌دهند، و در آخر منبر هم دعا مى‌كنند به افرادى كه بيدارند و دينشان را در مشقّات و مشكلات حفظ مى‌كنند، و بعد نفرين مى‌كنند بر دشمنان آل محمّد صلّى الله عليه و آله و سلّم و كسانى كه به دين قصد خيانت دارند.

بعد ايشان مى‌آيند منزل در حالى كه روزه بودند. والده ما براى ما تعريف مى‌كردند كه بعد از يك ساعت چند مأمور و پاسبان به منزل آمدند، و يك دستورى آوردند كه خلاصه بايد جلب بشويد، و به كلانترى تشريف بياوريد. ايشان به عموى ما آقا سيّد محمّد كاظم اطّلاع مى‌دهند كه بيايند منزل سرپرستى كنند. و به أهل بيتشان مى‌گويند: من مى‌روم جائى و كارى دارم. ايشان را مى‌برند به كلانترى، و از آنجا ايشان را يكسره مى‌برند براى نظميّه در حبس شماره ۱، و يك شبانه روز در همان سلولها ايشان را حبس مى‌كنند؛ حالا نه استنطاقى، نه حرفى، هيچ هيچ، همينطور بلا تكليف و بدون ارائه جرم.

كم كم از طهران سرو صدا بلند مى‌شود، و افرادى شروع مى‌كنند به اقدامات، از جمله آية الله آقاى ميرزا محمّد رضاى شيرازى فرزند مرحوم آية الله مرحوم آقا ميرزا محمّد تقى شيرازى رحمة الله عليه كه پدرش استاد پدر ما بود، تلگرافى به شاه مى‌كند. و همچنين بعضى از همين مردم محلّ و كسانيكه قدرى غيرت دينى داشتند جمع مى‌شوند كه همان وقت بروند به منزل شاه، و كاخ را سنگباران كنند؛ كه ايشان را بعد از يك شبانه روز آزاد مى‌كنند.

البتّه عرض كردم اينها در آن وقتى بود كه من خيلى كوچك بودم كه مُدرَكم نيست. خلاصه وضع اينطور بود كه اگر كسى مى‌گفت: ملاحظه دين و ايمان‌ خودتان را بكنيد، اين بدترين جرم و بالاترين شورش بود.

دولت بى حجابى را رسمى كرد. بعد دانشكده معقول و منقول را براى برانداختن طلّاب و حوزه‌هاى علميّه تشكيل داد؛ و منبرها را محدود كرد و گفت: هيچكس حقّ منبر رفتن ندارد. چون همه عِمامه‌ها را پاره كرده بودند مگر آنانكه از دولت اجازه رسمى مى‌گرفتند؛ و بدون استثناء مردم را مى‌بردند به كلانترى و التزام مى‌گرفتند كه تا فلان روز بايد عمامه ات را بردارى يا خودشان بر مى‌داشتند، و قباها را هم مى‌بريدند.

مرحوم پدر ما گفت: من عمامه‌ام را بر نمى‌دارم و اجازه هم نمى‌گيرم! من عمامه‌اى كه با اجازه باشد سرم نمى‌گذارم. در آن وقت علماى طهران بدون استثناء اجازه گرفتند، آن كسانيكه عمامه بر سر داشتند چاره نداشتند، چون با اهانت عمامه‌ها را بر مى‌داشتند. ايشان گفت: من بدون عمامه هم كار خود را مى‌كنم و وظيفه‌ام را انجام مى‌دهم. اگر عمامه مرا هم بردارند، من با همين قبا و لبّاده يك شب كلاه سرم مى‌گذارم و صبح تا غروب در خيابانها فقط راه مى‌روم. گفتند: خوب چرا راه مى‌روى؟ گفت: براى اينكه مردم مرا ببينند! فقط همين تبليغ من است، در آن وقت همين وظيفه من است. و همين كار را هم مى‌كنم.

ايشان مقيّد بود كه حتماً هر سالى يكبار مشرّف بشوند براى كربلا، و دهه عاشورا را آنجا باشند؛ و چند سال شهربانى تذكره و گذرنامه را كه مى‌خواست به ايشان بدهد مى‌گفت: لباس بايد بى عمامه باشد. و ايشان مى‌گفت: من بى عمامه اصلًا كربلا نمى‌روم، من عكس بى عمامه نمى‌اندازم. گفتند: اگر مى‌خواهى بروى اين است. گفتند: نمى‌روم، و نرفتند كربلا تا هنگامى كه تمام آن دستگاه بهم خورد، و آقايان را هم با عمامه عكس بردارى كردند، و اجازه دادن كه با عمامه عكس بردارند.

در طهران و شهرستانها وقتى خواستند بى حجابى را رسمى كنند امر كردند كه رئيس هر صنفى يك مجلس ضيافت و ميهمانى تشكيل بدهد، و افراد آن صنف را دعوت كند كه با خانمهايشان مكشّفه و با كلاه (زنها هم با كلاههاى فرنگى) در آن مجلس شركت كنند. اين مجالس خيلى تشكيل شد؛ در ميان ادارات، شهربانى، دادگسترى، مجلس، كسبه، تجّار، اصناف، در همه شهرستانها برگزار شد.

آنوقت در طهران، براى آقايان علماء كه اجباراً بايد مجلسى تشكيل دهند و آقايان علما همه در آن مجلس شركت كنند، چهار نفر را مشخّص كردند كه از سرشناسان درجه يك طهران بودند؛ و اينها بايستى كه مجلسى درست كنند و علماء را با خانمهايشان دعوت كنند. يكى از آن چهار نفر پدر ما بود، يكى مرحوم آية الله آقا شيخ على مدرّس، يكى مرحوم آية الله امام جمعه طهران، و يكى مرحوم آية الله شريعتمدار رشتى. اين چهار نفر را معيّن كردند كه بعنوان رئيس، تمام علما را با خانمهايشان بى حجاب و مكشّفه، در چهار مجلس در خانه‌هاى خود دعوت كنند.

و آن زمان غير اين زمان بود. و آن زمان حتّى غير از زمان اين محمّد رضا هم بود؛ زمان محمّد رضا شدّت و فشار و مشكلات خيلى بالا بود، ولى حساب شده و كلاسيك و از راه بود. امّا در آن زمان فقط فُحش و قدّاره و تفنگ بود و اگر كسى اينكار را نمى‌كرد يك پاسبان مى‌آمد و او را مى‌كشيد و مى‌برد؛ اينطورى بود.

و خود آن رضا شاه بارها خودش از ماشين در هنگام عبور از خيابانها پياده مى‌شد، و به شكم زنها لگد مى‌زد و چادر از سرشان مى‌كشيد. بله خودش يك همچنين آدمى بود.

اگر كسى مى‌خواهد درست از تاريخ اينها اطّلاع پيدا كند، اجمالًا تاريخى دارد حسين مكّى به نام «تاريخ بيست ساله ايران» در سه جلد، آن وقتى كه بنده در قم بودم اين كتاب ممنوع بود. تقريباً سه جلدش ۱۵۰۰ صفحه است. بنده آنرا از يكى از آقايان علماء: آية الله حاج سيّد احمد زنجانى گرفتم و مطالعه كردم، و به ايشان برگرداندم. ولى بعد آنرا تهيّه كردم و الآن آنرا دارم.

در آن طريق ورود كودتائى كه نرمان انگليسى بدست سيّد ضياء و رضاخان كرد و همچنين عواقب او و پايان دوره احمدشاه و كيفيّت پيدايش پهلوى و رضان خان، شرح داده شد، كه بالاخص خواندن زندگانى احمدشاه براى همه لازم است؛ يكدوره زندگانى احمد شاه بايد خوانده شود. و همين حسين مكّى هم يك كتابى دارد به نام «زندگى احمدشاه» كه خيلى مطالب از آنجا بدست مى‌آيد. ملك الشعراء بهار هم در زندگى احمد شاه كتابى نوشته است.

به هر حال عرض شد يكى از افرادى كه مأمور شده بود آقايان علما را دعوت كنند، پدر ما بود. و رئيس نظميّه هم سرتيپ محمّد خان درگاهى بود كه او را بايد از اشرار روزگار محسوب داشت؛ در شرارت‌ها و جنايت‌ها داستانهائى دارد كه از تصوّر بيرون است، از همان همپياله‌هاى رضاخان بود. هر كسى را مى‌گرفتند مى‌بردند، ديگر برده بودند؛ و اصلًا كسى برود حبس و برگردد معنى نداشت. هر كس مى‌رفت، ميرفت. آنقدر افرادى را گرفتند و كشتند و سرها را در انبانهاى آهك آبزده گذاشتند و بستند، إلى ما شاء الله كه گفتنى نيست.

در آنوقت پدر ما مريض بود. حصبه داشت و در منزل بسترى بود. يكى از مأمومين مسجد ايشان: مسجد لاله زار كه دُكانش در خيابان اسلامبول بود و براى نماز به مسجد مى‌آمد، ساعت سازى بود به نام سيّد عليرضا صدقى‌نژاد. و فرد متديّنى بود، ولى از طرفى هم با همان سرتيپ محمّدخان درگاهى بمناسبت همين امور تعميرات ساعت، سلام و عليك داشت.

يك روز كه من از مدرسه به منزل آمدم، ظهر بود، كيفم دستم بود و كوچك بودم، آمدم در قسمت بيرونى خدمت پدرمان نشستم و ايشان هم در بستر افتاده بودند؛ ديدم در زدند، و اين سيّد عليرضا صدقى‌نژاد آمد منزل و سلام كرد و نشست و شروع كرد به احوالپرسى و پدر ما هم افتاده بود. در بين احوالپرسى و سخنانش گفت كه: سرتيپ محمّد خان درگاهى آمده در دكّان ما و گفته كه تو به آقا اين خبر را بده كه ايشان هم يكى از چهار نفرى هستند كه در طهران معيّن شده‌اند براى اينكه مجلس تشكيل بدهند. ولى من گفتم آقا مريض‌اند، الآن توى رختخواب افتاده‌اند. سرتيپ گفت: ما صبر مى‌كنيم تا ايشان حالشان خوب شود، ما صبر مى‌كنيم.

تا اين جمله را پدر ما شنيدند بلند شدند و در رختخواب نشستند و گفتند: تو فلان ... خوردى گفتى فلان كس مريض است. من كجا مريضم؟ من سالمم! اين خيال مى‌كند كه ما مثل خودش هستيم؛ و شروع كرد به فحش دادن، از آن فحشهاى بسيار قبيح و زشت نه از اين فحش‌هاى عادى كه اين پدر سوخته‌ چه هست و چه هست، اين فلان است كه دست دخترانش (اشرف و شمس) را گرفته و در ۱۷ دى، و برده نشان سربازها داده بعنوان جشن. او خيال مى‌كند ما مثل خودش هستيم كه دخترهاى خودمان را به مردم نشان دهيم؟ زن خودمان را نشان دهيم؟

ايشان شروع كرد به فحش دادن و رنگش شده بود مثل توت سياه، و آن بيچاره سيّد عليرضا رنگش مثل ليمو زرد شده بود. اصلًا داشت مى‌مرد!

برو بگو به اينها (اشاره به سرتيپ درگاهى) كه عين اين پيغام مرا براى اين غول بيابانى ببرند: ما دين داريم، شرف داريم، عزّت داريم، مسلمانيم، حيا داريم، زنهاى ما عفيف‌اند، نجيبند؛ اين خيال را از سر خودت دور كن!

و امّا من يك سر دارم و اگر خيلى بيشتر از اين هم سَر مى‌داشتم، حاضر بودم در اين راه بدهم. حالا متأسّفم چرا يك سر دارم! امّا زن و بچّه‌ام بعد از اينكه من كشته شدم اينها را هم نمى‌توانيد ببريد، مگر اينكه طناب به پايشان ببنديد و توى كوچه بكشيد، وسط كوچه هم آنها جان مى‌دهند.

برخيز برو.

صدقى‌نژاد گفت: آقا من چطور اين حرفها را به سرتيپ بگويم؟ چطور من اين حرف را بزنم؟ عين اينها را من بروم بگويم؟! من چطور بگويم؟!

گفتند: از شفاعت جدّم در روز قيامت محروم باشى اگر يك كلمه از اينها را كه بتو گفتم كمتر بگوئى.

سيّد عليرضا صدقى‌نژاد برخاست و با حالى بسيار افسرده و ناراحت رفت.

و بعد مرحوم پدر ما بما گفت كه: سرتيپ محمّد خان رفته دكّان سيّد عليرضا، و او هم ماجرا را گفته كه ايشان چنين پيغامى داده‌اند. سرتيپ هم سرى تكان داده و گفته: تا ببينيم تا ببينيم (يعنى كه آيا واقعاً راست مى‌گويند يا نه؟)

در دنباله كارى كه پدر ما كرد، آقاى شيخ على مدرّس هم گفته بود: من اين كار را نمى‌كنم! آقاى شريعتمدار رشتى هم گفته بود: من اينكار را نمى‌كنم! مرحوم امام جمعه طهران هم گفته بود: من يك سر دارم، آن را هم در اين راه مى‌دهم! ما اينكار را نمى‌كنيم؛ آن سه تا هم نفى كردند.

امّا اين جريان در اصناف ديگر انجام شد و بعضى از افرادى كه غيرتمند بودند شروع كردند به خودكشى كردن. چون دعوت مى‌كردند زنهايشان را با خودشان در اين مجالس و آنها هم مى‌بايست شركت كنند و بعضى هم حاضر نبودند و بالاخره بخصوص در خود طهران خيلى‌ها خودكشى كردند.

از جمله يكى از كسانيكه خودكشى كرد، از قوم و خويشهاى خود ما بود؛ يك محمّدخانى بود شريف زاده، و اين شوهر دختر خاله مرحوم مادر ما بود، و از اجزاى آنوقت دادگسترى بود، مرد متديّنى هم بود. به او گفته بودند كه: عيالت را فلان شب بايد بياورى دادگسترى در فلان مجلس.

ايشان شب مى‌آيد مقدار زيادى ترياك مى‌گيرد و مى‌خورد، و در خيابان راه مى‌افتد، منزل هم نمى‌آيد، آب زيادى هم مى‌خورد و راه مى‌رود كه اين زهر اثر خودش را بكند. نزديك طلوع آفتاب بود كه روى همان خيابان به زمين مى‌افتد، او را به منزل مى‌آورند و به فاصله يك ساعت مى‌ميرد.

افرادى به همين كيفيّت خودكشى كردند. اين انتحارها در وقتى صورت گرفت كه رضاخان رفته بود براى مازندران، در آنجا شنيده بود كه قشون روس يك‌ مانورى در سرحدّ داده‌اند، و لذا ترسيد و ديد الآن كه روسها آمده‌اند در سرحدّ، اگر اين قضيّه كشف حجاب و زد و خوردها موجب اغتشاش در داخل كشور باشد مصلحت نيست. از همانجا تلگراف زد به «جَم» كه رئيس الوزراى آن وقت بود كه فعلًا دست نگهداريد تا بعداً خبر بدهم. و جم هم اين مجالس را همان زمان به كلّى تعطيل كرد. جم همان كسى بود كه در وقت حركت رضاخان به مازندران به او گفته بود: اگر اعليحضرت همايونى تشريف ببرند براى مازندران و برگردند، آب از آب تكان نمى‌خورد و تمام چادرها برداشته شده است.

مرحوم پدر ما وقتى كه رضاخان از ايران رفت، در همان وقتى كه انگليسها و روسها آمده بودند، نُقل خريد آورد در منزل ما، و به اندازه‌اى خوشحال بود كه كم وقتى من ايشان را آنقدر شاداب ديدم. و سوگند ياد كرد كه چند سال است (يا ده سال است) كه يك شب نشد كه من بيايم خانه با فكر راحت بخوابم و اميد داشته باشم كه تا صبح زنده هستم. وضع اينطور بود.

اين قضايا منحصر در چادر و حجاب و أمثال اينها نبود، بلكه هدف از بين بردن قرآن بود؛ يعنى همان حرف نخست وزير و رئيس حزب سوسياليست انگليس كه مسيحى ولى صهيونيزم مسلك بود. كه او واقعاً استعمار انگليس را در آن وقت جان داد و او مردى بود عجيب، تاريخش كوبنده است، كارهايش شكننده و بشر براندازنده است.

اينها بطورى وارد شدند كه دين و ايمان و مذهب و شرف و دختر و پسر و حَميّت و زندگى و مال و ثروت و عزّت و ... همه را بردند.

اين بود نمونه‌اى از مسأله كشف حجاب كه ما همه اين مسائل را وجب به وجب مى‌ديديم. در مدرسه هم كه مى‌رفتيم چه مدرسه ابتدائى و چه دوران نهائى، معلم‌ها، ناظم و بچّه‌ها پيوسته ما را مسخره مى‌كردند و مى‌گفتند: تو آخوندزاده هستى! آخوندها مفت خورند، آخوندها چنين، آخوندها چنان. پولها را مى‌دهند اين عربهاى سوسمار خور مى‌خورند. چرا حجّ مى‌كنند؟ چرا پولهايشان را نمى‌دهند مردم بروند انگليس؟ چرا نمى‌دهند بچّه هايشان بروند فرانسه تحصيل كنند؟ (آن وقت فرانسه خيلى آبادتر از انگلستان امروز بود، لسان فرانسه هم رواجش بيشتر بود، عنوان فرانسه هم بيشتر بود.)

ديگر شما هيچ متلكى را باور نكنيد كه ما از اينها نشنيده باشيم. حالا چكار هم بكنيم؟ چاره‌اى نداشتيم. در مدرسه ابتدائى خيلى بچّه‌ها غلبه داشتند و اذّيت مى‌كردند. معلّم‌هاى تربيت شده در دانشسراى عالى و ادبيّات، در كلاس‌ها چه زخم زبانها كه نمى‌زدند و چه ابطال حقوقها كه نمى‌نمودند؛ ولى ما در وجدانمان مى‌ديديم كه بيجا مى‌گويند، اين متلكها و اين حرفهايشان درست نيست.