علامه طهرانی:والده حقير در زمان كودكى گوش راست مرا سوراخ كرده و در آن حلقهاى عبور داده بودند به نام «حلقه حيدرى» و مرا هم غلام حيدرى ميخواندند. يعنى اين طفل، غلام حلقه به گوش حيدر است. و تا اين زمان گوش راست من سوراخ است و ديگر قابل التيام نيست. زيرا كسى كه نطفهاش و شيرش با ولايت حيدر بسته شده است و گوشش را به نام و مُهر حيدر سوراخ كرده و حلقه گذراندهاند كجا ميتواند ظاهرا و باطنا، سرّا و علنا از غلامى خود دست بردارد؟!
منبع: آیت نور صفحه ۹۶ تا ۱۰۰
مرحوم علامه طهرانی دوران طفوليّت را در دامان پر مهر مادرى طى نمود كه با ياد خدا و عشق محمّد و آل، او را شير داد و خميره جانش را با قرآن و عترت پيوند زد و او را براى غلامى آل رسول پرورش داد؛ به گونهاى كه خود ايشان در كتاب شريف «روح مجرّد» مىنويسند:
«والده حقير در زمان كودكى گوش راست مرا سوراخ كرده و در آن حلقهاى عبور داده بودند به نام «حلقه حيدرى» و مرا هم غلام حيدرى ميخواندند. يعنى اين طفل، غلام حلقه به گوش حيدر است. و تا اين زمان گوش راست من سوراخ است و ديگر قابل التيام نيست. زيرا كسى كه نطفهاش و شيرش با ولايت حيدر بسته شده است و گوشش را به نام و مُهر حيدر سوراخ كرده و حلقه گذراندهاند كجا ميتواند ظاهرا و باطنا، سرّا و علنا از غلامى خود دست بردارد؟! [پانویس« روح مجرّد» ص ۷۸][/پانویس]»
و پدر بزرگوارش نيز او را پا به پاى خود در مساجد و محافل به همراه مىبرد و انديشه و روح تعبّد و تديّن را بر جان مستعدّش حاكم مىساخت
خودشان در اين رابطه مىنويسند :
«...وقتى كوچك بودم بخصوص آن سالهائى كه سنّم بين شش سال و هفت سال بود مرحوم پدر ما رحمة الله عليه در طهران مجالسى داشتند و در مسجدى اقامه نماز ميكردند، كه كم كم قضيّه كشف حجاب پيش آمد و مجالس عزادارى و وعظ در طهران و سائر جاها ممنوع شد. و از همان كوچكى پدر ما دست ما را ميگرفت و در اين مجالس با خودش مىبرد.[۱] و»
و صد البتّه اين رفتار تربيتى پدر و آن حركات مادر در اين زمينه مستعد كار ساز شد و آثار و بركات فراوانى بر جاى گذاشت و از جمله آنكه حقمدارى و ستم ستيزى در دل و جانش نقش بست و تا آخر ادامه داشت.
در اين باره مىنويسند:
« از همان كوچكى اين فكر در ذهن ما بود كه آخر يعنى چه؟ مثلًا پدر ما يك آدمى است كه ما او را ديدهايم و شناختهايم ... حرفش درست است و صحيح. آخر اين دستگاه (طاغوتى رضاخانى) چرا با اينها مخالفت ميكند؟ چرا كلاههاى معمولى و محلّى را از سر مردم بر ميدارند و كلاه شاپو بر سر مردم ميگذارند؟ چرا كشف حجاب مىكنند؟ پاسبانها چرا زنها را با لگد ميكوبند و چادر از سرشان مىكشند و پاره مىكنند؟اين فكر همينطور در ذهن ما بود و خلاصه در باطن به اينها لعن ميفرستاديم كه آخر اين چه زندگى است كه انسان را با سر نيزه مجبور كنند و بگويند چادرت را بردار يا لباست را كوتاه كن! ... [۲]»
و در امتداد همين خطّ سير تربيتى است كه پدر ايشان بر پوشيدن لباس رسول الله بر تن فرزند خود از همان كودكى، علاقه نشان ميدادند و تصاويرى از آن دوران در دست است كه وى را با لباس بلند و عبا و عمامه مزيّن ساختهاند.
ايشان از همان كودكى اهل دقّت و تفكّر و توجّه عميق به مسائل پيرامون خود بودند و از چيزى به سادگى نمىگذشتند.
مىنويسند:
حقير در سنّ طفوليّت با مرحوم پدرم شبى در يك مجمع علمى كه ميهمان بودند رفتيم، در آنجا در ضمن مذاكرات سخن از اين موضوع به عمل آمد كه در كتب علمى نوشته شده است كه «پينهدوز» سمّى است ... اين معنى در ذهن ما بود كه خداوندا چرا يك موجود سمّى را خلق فرمودى؟- كه در لابلاى سبزىها و انگورها ممكن است نادانسته خورده شود و ايجاب خطر كند- تا بالأخره بعد از كاوش در سنّ جوانى معلوم شد كه اين حيوان جنسا سمّى نيست؛ خداوند آنرا براى دفع سموم از گياهان آفريده است و براى ميكرب زدائى خلق كرده است كه دائما روى دانههاى انگور و بر ساقههاى سبزيجات حركت ميكند ... و سمومات را ميخورد و گياه را استرليزه ميكند و بالنّتيجه بدنِ خودش مجمع سموم مىشود ... [۳]
همچنين در آن سنين كودكى به پرورش كرم ابريشم و دقّت در احوال آن علاقهمند بودند كه در كتاب «معاد شناسى» در مباحث مربوط به مرگ، مراحل و حالات مختلف انسان در مرگ و برزخ و قيامت را طىّ چند صفحه بطور مشروح و با دقّت و ظرافت، به حالات مختلف كرم ابريشم و مرگ ابتدائى اين حيوان و دفن وى در پيله و حيات مجدّدش در قالب پروانه تشبيه مىنمايند؛ و در ضمن به اين خصلت دوران طفوليّت خود اشاره كرده مىنويسند:
«حقير در سنّ طفوليّت علاقهاى به پرورش اين حيوان داشتم، و ساليان متوالى در فصل بهار در منزل مقدارى از آنرا تربيت مىنمودم ... [۴]»
ايشان همواره از دوران كودكى و نونهالى با توجّهى خاص به نكات ذوقى و ادبى عنايت داشتند كه نمونهاى از آن را در يادداشتهاى خود چنين آوردهاند:
«حقير طفلى بودم ده دوازده ساله كه روزى مرحوم حاج آقا دائى ما: صديق الذّاكرين كه روضه خوان بودند و در منزل ما براى روضه آمدند اشعار زير را در بالاى منبر قبل از روضه با صداى بسيار شيوا و دلربائى كه داشتند قرائت نمودند:
بر سر مژگان يار من مزن انگشت | كآدم عاقل به نيشتر نزند مشت | |
پيش لبت جان سپردم اين به كه گويم | بر لب آب حيات تشنگيم كشت | |
پشت مرا گر غمت شكست عجب نيست | بار فراق تو كوه را شكند پشت | |
مؤمن و كافر گر ابروان تو بينند | و آن به كليسا و وين به كعبه كند پشت |
پس از ختم روضه حقير از ايشان اين أشعار را طلب نمودم و با خطّ شريف خود نوشتند و به من دادند، و بعدا من ندانستم اين ابيات از كيست و ايشان هم در سنه ۱۳۶۳ هجريّه قمريّه يعنى در سن هجده سالگى حقير فوت كردند. و اينك كه بيشتر از پنجاه سال ميگذرد و ديوان مرحوم شاطر عبّاس صبوحى تجديد طبع يافته است اين اشعار را بطور كامل كه مجموعا ده بيت است البتّه با اندك تغيير در بعضى الفاظ- در آنجا يافتم ... [۵]»