منبع: آیت نور صفحه ۱۸۵ تا ۱۹۳
حضرت علامه طهرانی در طول اقامت در نجف اشرف و كسب كمالات ظاهريّه و باطنيّه و استفاده از مجارى فيض ولايت عظماى مولى الموحّدين أمير المؤمنين عليه أفضل صلوات المصلّين و استمرار حركت سلوكى تحت تربيت آية الله قوچانى رضوان الله تعالى عليه، از محضر پر بركت مرحوم آية الله آقا سيّد جمال الدّين گلپايگانى أعلى الله مقامه الشّريف كه مرد راه پيموده و دل سوخته سير إلى الله بودند بهرهها بردهاند؛ هر چند رابطه استاد و شاگردى بينشان برقرار نبوده است.
گوشههايى از حقائق شيرين آن دوره را كه خودشان به تناسب نكات تربيتىاش در كتاب ارزشمند «معاد شناسى» آوردهاند، و براى روشن شدن سيماى زندگى آقا در نجف اشرف و نحوه استفادههاى سلوكى ايشان مفيد است، در اينجا مىآوريم.
«مرحوم آية الله آقاى سيّد جمال الدّين گلپايگانى رضوان الله عليه ... از علماء و مراجع تقليد عاليقدر نجف أشرف بودند، و از شاگردان برجسته مرحوم آية الله نائينى. و در علميّت و عمليّت زبانزد خاص بود، و از جهت عظمت قدر و كرامت مقام و نفس پاك مورد تصديق؛ و براى أحدى جاى ترديد نبود. در مراقبت نفس و اجتناب از هواهاى نفسانيّه مقام اوّل را حائز بود.از صداى مناجات و گريه ايشان همسايگان حكاياتى دارند. دائماً «صحيفه مباركه سجّاديّه» در مقابل ايشان در اطاق خلوت بود، و همينكه از مطالعه فارغ مىشد بخواندن آن مشغول مىگشت. آهش سوزان، و اشكش روان، و سخنش مؤثّر، و دلى سوخته داشت.
متجاوز از نود سال عمر كرد ... در زمان جوانى در اصفهان تحصيل مىنموده و با مرحوم آية الله آقاى حاج آقا حسين بروجردى هم درس و هم مباحثه بوده است. و آية الله بروجردى چه در اوقاتيكه در بروجرد بودند و چه اوقاتيكه در قم بودند نامههائى به ايشان مىنوشتند، و درباره بعضى از مسائل غامضه و حوادث واقعه استمداد مىنمودند.
حقير در مدّت هفت سال كه در نجف أشرف براى تحصيل مقيم و مشرّف بودم، هفتهاى يكى دو بار به منزلشان ميرفتم و يك ساعت مىنشستم. با آنكه بسيار اهل تقيّه و كتمان بود، در عين حال از واردات قلبيّه خود در دوران عمر، چه در اصفهان و چه در نجف اشرف مطالبى را براى من نقل ميفرمود. مطالبى كه از خواصّ خود بشدّت مخفى ميداشت.
منزلش در محلّه حُوَيش بود و در اطاق كوچكى در بالاخانه بسر مىبرد و اوقاتش در آنجا مىگذشت. و هر وقت به خدمتش مشرّف مىشدم و از واردات و مكاشفات و يا حالات و مقامات بيانى داشت، به مجرّد آنكه احساس صداى پا از پلّهها مىنمود گرچه شخص وارد از أخصّ خواصّ او بود، جمله را قطع ميكرد و به بحث علمى و فقهى مشغول مىشد تا شخص وارد چنين پندارد كه در اين مدّت ما مشغول مذاكره و بحث علمى بودهايم.[۱]»
مشاهده ملائكه عذاب
«ميفرمود: من در دوران جوانى كه در اصفهان بودهام نزد دو استاد بزرگ: مرحوم آخوند كاشى و جهانگيرخان، درس اخلاق و سير و سلوك مىآموختم و آنها مربّى من بودند.به من دستور داده بودند كه شبهاى پنجشنبه و شبهاى جمعه بروم بيرون اصفهان و در قبرستان تخت فولاد قدرى تفكّر كنم در عالم مرگ و ارواح، و مقدارى هم عبادت كنم و صبح برگردم.
عادت من اين بود كه شب پنجشنبه و جمعه ميرفتم و مقدار يكى دو ساعت در بين قبرها و در مقبرهها حركت ميكردم و تفكّر مىنمودم، و بعد چند ساعت استراحت نموده و سپس براى نماز شب و مناجات برمىخاستم و نماز صبح را ميخواندم و پس از آن به اصفهان مىآمدم.
ميفرمود: شبى بود از شبهاى زمستان، هوا بسيار سرد بود، برف هم مىآمد. من براى تفكّر در أرواح و ساكنان وادى آن عالم از اصفهان حركت كردم و به تخت فولاد آمدم و در يكى از حجرات رفتم و خواستم دستمال خود را باز كرده چند لقمهاى از غذا بخورم و بعد بخوابم تا در حدود نيمه شب بيدار و مشغول كارها و دستورات خود از عبادات گردم. در اينحال درِ مقبره را زدند تا جنازهاى را كه از أرحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند آنجا بگذارند، و شخص قارى قرآن كه متصدّى مقبره بود مشغول تلاوت شود و آنها صبح بيايند و جنازه را دفن كنند. آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند، و قارى قرآن مشغول تلاوت شد.
من همينكه دستمال را باز كرده و مىخواستم مشغول خوردن غذا شوم ديدم كه ملائكه عذاب آمدند و مشغول عذاب كردن شدند.
عين عبارت خود آن مرحوم است: چنان گرزهاى آتشين بر سر او مىزدند كه آتش به آسمان زبانه مىكشيد، و فريادهائى از اين مرده برمىخاست كه گوئى تمام اين قبرستان عظيم را متزلزل ميكرد. نميدانم اهل چه معصيتى بود؛ از حاكمان جائر و ظالم بود كه اينطور مستحقّ عذاب بود؟
و أبدا قارى قرآن اطّلاعى نداشت؛ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت.
من از مشاهده اين منظره از حال رفتم، بدنم لرزيد، رنگم پريد؛ و اشاره مىكنم به صاحب مقبره كه در را باز كن من ميخواهم بروم، او نمىفهميد. هر چه مىخواستم بگويم، زبانم قفل شده بود و حركت نميكرد. بالأخره به او فهماندم: چفت در را باز كن؛ من ميخواهم بروم.
گفت: آقا هوا سرد است، برف روى زمين را پوشانيده، در راه گرگ است، تو را ميدرد! هر چه ميخواستم بفهمانم به او كه من طاقت ماندن ندارم او إدراك نمىكرد.
بناچار خود را به در اطاق كشاندم. در را باز كرد و من خارج شدم، و تا اصفهان با آنكه مسافت زيادى نيست بسيار به سختى آمدم و چندين بار به زمين خوردم. آمدم در حجره، يك هفته مريض بودم و مرحوم آخوند كاشى و جهانگيرخان مىآمدند و استمالت ميكردند و به من دوا ميدادند، و جهانگيرخان براى من كباب باد ميزد و به زور به حلق من فرو مىبرد تا كم كم قدرى قوّه گرفتم.»[۲]
«مرحوم آقا سيّد جمال ميفرمود: من وقتى از اصفهان به نجف أشرف مشرّف شدم، تا مدّتى مردم را به صورتهاى برزخيّه خودشان ميديدم؛ به صورتهاى وحوش و حيوانات و شياطين. تا آنكه از كثرت مشاهده ملول شدم.يكروز كه به حرم مطهّر مشرّف شدم، از أمير المؤمنين عليه السّلام خواستم كه اين حال را از من بگيرد؛ من طاقت ندارم. حضرت گرفت، و از آن پس مردم را به صورتهاى عادى ميديدم.
و نيز ميفرمود: يك روز هوا گرم بود، رفتم به وادى السّلام نجف أشرف براى فاتحه اهل قبور و ارواح مؤمنين. چون هوا بسيار گرم بود، رفتم در زير طاقى كه بر سر ديوار، روى قبرى زده بودند نشستم. عمامه را برداشته و عبا را كنار زدم كه قدرى استراحت نموده و برگردم. در اينحال ديدم جماعتى از مردگان با لباسهاى پاره و مندرس و وضعى بسيار كثيف بسوى من آمدند و از من طلب شفاعت ميكردند كه وضع ما بد است، تو از خدا بخواه كه ما را عفو كند.
من به ايشان پرخاش كردم و گفتم: هر چه در دنيا به شما گفتند گوش نكرديد و حالا كه كار از كار گذشته طلب عفو مىكنيد؟ برويد اى متكبّران!
ايشان ميفرمودند: اين مردگان شيوخى بودند از عرب كه در دنيا متكبّرانه زندگى مىنمودند و قبورشان در اطراف همان قبرى بود كه من بر روى آن نشسته بودم.»[۳]
«داستان ديگر از مرحوم آية الحقّ و اليقين آية الله العظمى آقاى سيّد جمال الدّين گلپايگانى تغمَّده الله برحمته است. ايشان از مردان پاك و منزّه و از مراجع عاليقدر نجف اشرف و در عين حال داراى روابط معنوى و باطنى با حضرت حقّ متعال بودند. مردى متين و استوار و مراقب و مىتوان او را جمال السّالكين إلى الله تعالى نام برد. أعمال او اسوه و الگوى صبر و تحمّل و ايثار و زهد و مراقبت و سعه نفس و دانش قوى بود.
حقّاً سيماى او نمونه ظاهر و بارزى از علماء راستين، و مشايخ طائفه حقّه مذهب جعفريّه بود. و آئينه و آيتى از سير و سلوك أئمّه طاهرين سلام الله عليهم أجمعين، و ياد آورنده خدا و عالم آخرت بود ...
پيوسته صحيفه سجّاديّه در مقابل او روى كتابهاى مطالعه بود، و از مناجات خمسة عشر حضرت سجّاد بسيار لذّت مىبرد و غالبا آنها را ميخواند و از حفظ بود، و بالأخصّ به مناجات هشتم كه مناجات مُريدين است بسيار عشق مىورزيد.
اطاق مطالعه هميشگى ايشان در بيرونى و طبقه فوقانى، و اطاق محقّرى بود، و بالأخص در تابستان گرم نجف سخت و مشكل بود. گرفتاريها و شدائد از اطراف و اكناف روى آور بود، و در اين اواخر به كسالت قلب و پرستات مبتلا بود و عمل جرّاحى پرستات نموده و روى تخت افتاده و ادرار بوسيله لولهاى در ظرفى زير تخت مىريخت. و قرض ايشان چه براى إمرار مخارج شخصى و چه براى طلّاب به حدّ أعلى رسيده بود، و خانه مسكونى خود را به چهارصد دينار عراقى به جهت مصرف يك عمل جرّاحى كه براى يكى از ارحامشان پيش آمد كرده بود به رهن گذاشته بودند. و از جهات داخلىِ منزل نيز ناراحت و در شدائدى بسر مىبرد.
اين حقير در هفته يكى دو بار به خدمتش مىرسيدم و تا اندازهاى براى من گفتگو داشت. در اين حال كه يك روز وارد شدم، ديدم: در حاليكه به پشت روى تخت افتاده و سن از هشتاد سال گذشته است، «صحيفه» كوچك خود را مىخوانَد و اشك مىريزد. و در عالمى از سُرور و بهجت و نشاط و لذّت است كه حقّا زبان از وصف آن عاجز است. كأنّه از شدّت انس با خداى تعالى در پوست نمىگنجد و ميخواهد به پرواز در آيد.
سلام كردم. گفت: بنشين! اى فلانكس، از حالات من كه تو خبر دارى (و در اينجا اشاره كرد به جميع گرفتاريها: از مرض و جرّاحى و تنهائى و ناملايم بودن وضع داخلى و هواى گرم و قرض فراوان و گرو رفتن منزل و غيرها) عرض كردم: آرى! و سپس با يك تبسّم مليح رو به من كرد و فرمود:
من خوشم، خوش! كسيكه عرفان ندارد نه دنيا دارد نه آخرت.
بارى، يكروز براى ما نقل ميكرد كه در مرحلهاى از مراحل سير و سلوك حال عجيبى پيدا كردم و بدين كيفيّت بود كه نفس خود را افاضه كننده علم و قدرت و رزق و حيات به جميع موجودات ميديدم. بدين قسم كه هر موجودى از موجودات از من مدد مىگيرد و من مُعطى و مُفيض وجود به ماهيّات امكانيّه و قوالب وجوديّه هستم.
اين حال من بود؛ و از طرفى علما و اجمالًا نيز ميدانستم كه اين حال صحيح نيست، چون خداوند جلّ و علا مبدأ همه خيرات است و افاضه كننده رحمت و وجود به جميع ما سِوَى.
چند شبانه روز اين حال طول كشيد و هر چه به حرم مطهّر حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام مشرّف شدم و در باطن تقاضاى گشايش نمودم سودى نبخشيد. تصميم گرفتم به كاظمين مشرّف شوم و آن حضرت را شفيع قرار دهم تا خداوند متعال مرا از اين ورطه نجات دهد.
هوا سرد بود. به سوى مرقد مطهّر حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام از نجف عازم كاظمين شدم، و چون وارد شدم يكسره به حرم مطهّر مشرّف شدم. هوا سرد و فرشهاى جلوى ضريح را برداشته بودند. سر خود را در مقابل ضريح روى سنگهاى مرمر گذاشتم و آنقدر گريه كردم كه آب اشك چشم من بر روى سنگهاى مرمر جارى شد.
هنوز سر از زمين برنداشته بودم كه حضرت شفاعت فرمودند و حال من عوض شد و فهميدم كه من كيستم، من چيستم، من ذرّهاى هم نيستم، من به قدر پرِ كاهى قدرت ندارم، اينها همه مال خداست و بس، و اوست مُفيض عَلى الإطلاق و اوست حىّ و حيات دهنده، و عالم و علم بخشنده، و قادر و قدرت دهنده، و رازق و روزى رساننده، و نفس من يك دريچه و آيتى است از ظهور آن نور على الإطلاق.
در اينحال برخاستم و زيارت و نماز را بجاى آوردم و به نجف أشرف مراجعت كردم. و چند شبانه روز باز خدا را مفيض و حىّ و قادر در تمام عوالم ميديدم، تا يكبار كه به حرم مطهّر أمير المؤمنين عليه السّلام مشرّف شدم در وقت مراجعت به منزل در ميان كوچه حالتى دست داد كه از توصيف خارج است و قريب ده دقيقه سر به ديوار گذاردم و قدرت بر حركت نداشتم. اين يك حالى بود كه أمير المؤمنين مرحمت فرمودند و از حال حاصله در حرم موسى بن جعفر عليهما السّلام عالىتر و دقيقتر بود، و آن حال مقدّمه حصول اين حال بود.
«حضرت سند السّالكين و جمال العارفين آية الله العظمى آقاى سيّد جمال الدّين گلپايگانى أفاضَ اللهُ علينا من قدسيّات نفسه المُنيفة براى حقير نقل كردند كه: بعد از فوت مرحوم آية الله آقا ضياء الدّين عراقى كه رياست و تدريس نجف منحصرا با آية الله حاج شيخ محمّد حسين اصفهانى رحمة الله عليهما شد، و هيچكس احتمال فوت آن مرحوم را نميداد؛ پس از يك هفته از رحلت مرحوم عراقى، در وقتى كه من مشغول قرائت نماز شب بودم در قنوت نماز وَتر در حال بيدارى به تمام معنى الكلمه، مشاهده نمودم كه: مرحوم آقا ضياء الدّين عراقى سوار بر استرى است و همينطور آمد و آمد تا در خانه حاج شيخ محمّد حسين داخل شد.
مرحوم گلپايگانى تغمّده الله برحمته فرمودند: من يقين كردم كه آقا حاج شيخ محمّد حسين فوت كرده است همين كه در بدء طلوع آفتاب خواستند بر فراز مناره أمير المؤمنين عليه السّلام ندا كنند و صلوة بكشند من به اهل منزل گفتم: گوش كنيد كه اينك خبر رحلت حاج شيخ محمّد حسين را ميدهد. چون گوش فرا داشتند شنيدند كه ارتحال حضرت ايشان را إعلام، و مردم را براى تشييع جنازه و نماز بر آن مرد دعوت ميكند.»[۴]
۱. «معاد شناسى» ج ۱، ص ۱۴۱ و ۱۴۲
۲. «معاد شناسى» ج ۱، ص ۱۴۲ و ۱۴۴
۳. «معاد شناسى» ج ۱، ۱۴۵
۴. «توحيد علمى و عينى» ص ۲۸ و ۲۹؛ و نيز در «جُنگ خطّى ۱۷» ص ۱۰ اين قضيّه را از آية الله حاج شيخ لطف الله صافى گلپايگانى دام عزّه نقل مىكنند.