نویسنده: علامه آیت الله حاج سید محمد حسین حسینی طهرانی
منبع: روح مجرد صفحه ۱۱ و ۱۲ و ۱۳
يكى از شاگردان مكتب اخلاقى و عرفانىِ فريد عصر و حسنه دهر، عارف بى بديل و موحّد بى نظير، سيّد العلمآءِ العامِلين أفضل الفقهآءِ و المجتهدين مرحوم آية الله العظمى حاج سيّد ميرزا على آقاى قاضى قدَّس اللهُ تُربتَه المُنيفة؛ مرحوم سيّد جليل و عارف نبيل اهل توحيد بحقّ معنى الكلمه حاجّ سيّد هاشم موسوىّ حَدّاد أنارَ اللَهُ شَابيبَ قبرِهِ الشّريفِ مِن أنوارِه القاهرَةِ القُدسيَّة ميباشد، كه از قديمىترين تلامذه آن آيت إلهى محسوب، و از قدرتمندترين شاگردان وى در سلوك راه تجريد و در نورديدن و پشت سر گذاشتن عالم ملك و ملكوت و نشآتِ تعيّن، و ورود در عالم جبروت و لاهوت، و اندكاك محض و فناى صرف در ذات احديّت حضرت حقّ جلّ و علا مىباشد.
مرحوم قاضى خيلى به ايشان عنايت داشت، و او را به رفقاى سلوكى معرّفى نمىكرد؛ و بر حال او ضَنَّت داشت كه مبادا رفقا مزاحم او شوند. او تنها شاگردى است كه در زمان حيات مرحوم قاضى موت اختيارى داشته است؛ بعضى اوقات ساعات موت او تا پنج و شش ساعت طول مىكشيد.
و مرحوم قاضى ميفرمود: سيّد هاشم در توحيد مانند سنّيها كه در سنّى گرى تعصّب دارند، او در توحيد ذات حقّ متعصّب است؛ و چنان توحيد را ذوق كرده و مسّ نموده است كه محال است چيزى بتواند در آن خلل وارد سازد.
ميلاد مسعود حضرت آقاى حاج سيّد هاشم حدّاد روحى فداه در سنه ۱۳۱۸ بوده است و چون حضرت آقاى آقا ميرزا سيّد على قاضى قدَّس الله تربتَه در ۶ ربيع الاوّل سنه ۱۳۶۶ رحلت نمودهاند، از اينجا بدست مىآيد كه سنّ شريف آقاى حدّاد در آن موقع ۴۸ سال بوده است. و اگر زمان تشرّف و تَتَلْمُذ حضرت آقاى حدّاد را در محضر حضرت آقاى قاضى در بيست سالگى ايشان بدانيم، ايشان نيز مدّت ۲۸ سال از محضر مرحوم قاضى بهرمند بودهاند. و آقا حاج شيخ عبّاس ميفرمودند: من مجموعاً سيزده سال محضر آقاى قاضى را ادراك نمودهام.
و چون مرحوم سيّد حسن اصفهانى مَسْقَطى كه از اعاظم تلامذه مرحوم قاضى بوده و با حضرت آقاى حدّاد سوابق ممتدّ و بسيار حسنه داشتهاند، در سنه ۱۳۵۰ رحلت مىكنند؛ معلوم مىشود كه مرحوم آقا حاج سيّد هاشم ۱۶ سال بيشتر از آن مرحوم از مرحوم قاضى كسب فيض نمودهاند. حالا چند سال آقاى مسقطى از مرحوم قاضى كسب فيض نموده است؟ اگر ۱۲ سال باشد معلوم مىشود كه اين دو رفيق طريق با هم در يك زمان خدمت مرحوم قاضى تشرّف يافتهاند، و اگر كمتر از ۱۲ سال باشد، بهره مرحوم حدّاد جلوتر بوده است.
منبع: روح مجرد صفحه ۱۰۱
حضرت آقاى حاج سيّد هاشم حدّاد روحى فداه در سنّ ۸۶ سالگى در ماه رمضان المبارك سنه ۱۴۰۴ هجريّه قمريّه در شهر كربلا- موطن و مولد خود- از دنيا رحلت نمودند، بنابراين ميلاد مسعودشان در سنه ۱۳۱۸ خواهد بود.
اوّلين ديدار حقير با ايشان كه در سنه ۱۳۷۶ بوده است، چون سى و دو ساله بودهام و ايشان پنجاه و هشت ساله، بنابراين مدّت ارادت و استفاده حقير از محضر أنورشان ۲۸ سال به طول انجاميده است.
منبع: روح مجرد صفحه ۹۹
پدر حضرت آقاى حاج سيّد هاشم نامش سيّد قاسم بوده است، و با مادرايشان به نام زينب ازدواج ميكند و خود مرحوم حدّاد با دخترى به نام هَديَّه و مُكَنّاة به امّ مهدى كه از قبيله جَنابىها هستند ازدواج ميكند. جنابى ها از اعراب اصيل و معروف و ريشه دار هستند و به سابقه و حسن عِرق و ريشه مشهورند، و اينك در حِلّه و كربلا و نجف اشرف و بعضى از جاهاى ديگر ساكن مىباشند. دختر به غير خود نميدهند و از غير خودشان نمىگيرند، و غالباً صاحب مناصب اداره حكومتى، از رؤساء و افسران مىباشند. و هنگامى كه امّ مهدى با آقاى حدّاد در محكمه براى تصحيح شناسنامه و جنسيّه فرزندانش رفته بودند، حاكم به او ميگويد: حيف نبود تو با اين سيّد غريب گمنام هندى كه نه اصلى دارد و نه ريشهاى ازدواج كردى؟!
در اينحال اين زن شير دل چنان به حاكم مىغرّد كه: بى اصل و نَسَب شما هستيد، نه اين سيّد كه فرزند رسول خدا و أمير المؤمنين و فاطمة زهرا است. اينست نسب اين سيّد، ولى حالا بمن بگو نسبت تو در صد سال پيش به كه ميرسد تا به هزار، و هزار و چهار صد سال؟!
حاكم در برابر منطق او خاضع مىشود، و از كلام خود عذر خواهى ميكند.
پدر زوجه ايشان همانطور كه ذكر شد حسين أبو عَمْشَه، و مادر زوجه ايشان نَجيبَه نام داشت.
منبع: روح مجرد صفحه ۹۹
خود آقا حاج سيّد هاشم تولّدشان در كربلا و تولّد پدرشان ايضاً در كربلا بوده است. و امّا جدّشان: سيّد حسن از شيعيان هند بوده است، و در هنگاميكه ميان دو طائفه از اهل هند در حدود يكصد و پنجاه سال پيش از اين نزاع و جنگى در ميگيرد، آقا سيّد حسن به دست گروه غالب أسير مىشود.
گروه غالب كه جدّ مرحوم حدّاد: سيّد حسن را اسير كرده بودند، او را به يك خانواده شيعى ملقّب به افضل خان فروختند و اين عائله به كربلا هجرت كرده و با خودشان سيّد حسن را آوردند. امّا از آنجا كه از وى كراماتى مشاهده كردند، او را از اسارت آزاد نمودند و از رجوع كار به او خوددارى نمودند، وليكن سيّد حسن از قبول زيستن بدون عمل و كار در برابر آنها جدّاً إبا كرد. ايشان وى را مخيّر ساختند بين چند عمل و او از ميان آنها سقّائى را برگزيد و گفت: شغل عمويم عبّاس سلام الله عليه است.
سيّد حسن در كربلاى معلّى رحل اقامت مىافكند، و با جدّه حضرت آقا ازدواج ميكند كه يكى از فرزندانشان سيّد قاسم مىباشد كه او فقط سه پسر مىآورد: سيّد هاشم (كه در آن وقت بواسطه هجومِ ... به كربلا و آب بستن بدان، سيّد قاسم با عائلهاش از كربلا خارج و به قلعه هندى ميروند و سيّد هاشم در آنجا متولّد مىشود.) و سيّد محمود و سيّد حسين. و حقير، هم سيّد محمود و هم سيّد حسين را ملاقات نمودهام. جاى سيّد محمود كربلا بود و زودتر از سيّد حسين فوت كرد، امّا محلّ سيّد حسين بغداد بود و به شغل كفّاشى اشتغال داشت. و هر دوى آنها با اينكه كوچكتر از آقا سيّد هاشم بودهاند زودتر از ايشان به رحمت ايزدى ميروند.
شغل آقا سيّد حسن در كربلا سقّائى بوده است، و حضرت آقا از شدّت حيا و نجابت او داستانها بيان ميكردند. از جمله آنكه أعراب غيور زن خود را تنها، بعضى اوقات از قُراءِ اطراف كربلا براى خريد اشياءِ لازمه با او به كربلا ميفرستادند. زن سوار الاغ بوده، و در تمام مدّت طىّ فرسخها تا به شهر برسند، حتّى براى يكبار هم نظر او به آنها نمىافتاده است. يعنى چنان تحفّظ داشته است كه سهواً هم آنها را نميديده است.
در عرب مرسوم است براى خريدن جهيزيّه و لوازم دختران خود، چند روز با دختر به شهر مىآيند، و با مساعدت خويشان و اقرباى شهرى، لوازم و ما يحتاج را تهيّه مىكنند. امّا آنان بقدرى به سيّد حسن به ديده حيا مىنگريستند كه دختر را سوار الاغ نموده و با او به شهر روانه ميكردند، تا چند روز بمانند و اشياء مورد لزوم را بخرند و برگردند. حضرت آقا ميفرمودند: در خود كربلا خانههائى را كه سقّائى كرده و آب ميداد، بقدرى خويشتن دار بود كه از وقت دخول تا خروج سرش را بطرف ديوار خم مىنمود تا زنى را نبيند؛ خواه در آن منزل كسى باشد يا نباشد.
عليهذا صاحبان بيت كه اين روح عصمت را از وى شناخته بودند، به أهل خانه دستور داده بودند كه سيّد حسن نيازى به در زدن و اجازه ورود ندارد؛ خودش مىآيد و آب را در محلّ مشخّص خالى ميكند و ميرود.
منبع: روح مجرد صفحه۱۳۴ تا ۱۳۸
حضرت آقاى حاج سيّد هاشم در افق ديگرى زندگى مىنمود؛ و اگر بخواهيم تعبير صحيحى را ادا كنيم در لا افُق زندگى ميكرد. آنجا كه از تعيّن برون جسته، و از اسم و صفت گذشته، و جامع جميع اسماء و صفات حضرت حقّ متعال به نحو اتمّ و اكمل، و مورد تجلّيات ذاتيّه وَحدانيّه قهّاريّه، أسفار أربعه را تماماً طىّ نموده، و به مقام انسان كامل رسيده بود.
هيچ يك از قوا و استعدادات در جميع منازل و مراحل سلوكى از ملكوت أسفل و ملكوت أعلى، و پيمودن و گردش كردن در أدوار عالم لاهوت نبود، مگر آنكه در وجود گرانقدرش به فعليّت رسيده بود.
براى وى زندگى و مرگ، مرض و صحّت، فقر و غنا، ديدن صُوَر معنوى و يا عدم آن، بهشت و دوزخ، على السّويّه بود. او مرد خدا بود. تمام نسبتها در همه عوالم از او منقطع بود مگر نسبتِ اللَه.
ما در مدّت ۲۸ سال برخوردها و شب به روز آوردنها و مسافرتها- كه بطور دقيق آن مقدار كه حساب نمودهام، مجموع اوقاتى را كه با ايشان شب و روز بودهام، اگر آن اوقات متفرّقه را با هم جمع و ضميمه نمائيم دو سال تمام خواهد شد- از ايشان يك خواهش از كسى نديديم، هيچ التماس دعا گفتن نديديم، هيچ تقاضاى حاجتى از غير كه مثلًا دعا كنيد عاقبت ما به خير شود گناهان ما آمرزيده گردد، خداوند ما را به مقصد برساند نديديم؛ ابداً و ابداً نديديم. نه اينها را و نه أمثال اينها را. چگونه تقاضاى اين معانى را كند كسيكه خودش در نهايت درجه فقر و عبوديّت است، و در برابر حقّ جليل جز عبوديّت و عدم اراده و اختيار و فقدان آرزو و آمال چيزى ندارد؟! و معلوم است كه اين عبوديّت، لازمه لا ينفصلش تجلّيات ربوبى و مظهريّت تامّه اسماءِ جماليّه و جلاليّه حقّ است.
حاج سید هاشم حداد مردى بود كه از جزئيّت به كلّيّت رسيده بود. ديگر نظرى به كثرات نداشت، بلكه محيط و مُهَيمِن و مسيطر بر كثرات بود. در تمام عمر از ايشان سخنى از روى مجامله و مصلحت انديشى و تعارفات معموله مرسومه متداوله، و يا در مقام جواب از لحاظ فروتنى، خود شكستنىهاى متعارف كه مطابق با واقع نيست ابداً در او موجود نبود. جمله و كلمهاى را از باب تواضع و سر شكستگى أدا ننمود؛ چرا كه طبق حال و مقام وى اينها همه مَجاز و خلاف واقع بود. او در مقامى نبود كه محتاج باشد با اين جملات صدقاً و يا از روى مصالح عامّه بدان گويا گردد. او يك بنده خدا به تمام معنى الكلمه بود. بنابراين هر چه در اين باره پى جوئى كند و بخواهد و بطلبد، غلط است؛ چون خود در مقامى ارجمندتر، و افقى وسيعتر، و قلّهاى بالاتر قرار دارد؛ و بر تمام كائنات و مخلوقات حضرت حقّ متعال از آن نظر مينگرد. او برخود و بر غير خود از آن مقام منيع شاهد و ناظر است.
او مَظْهر توحيد است. مَظْهَر لَا إلَهَ إلَّا اللَهُ است. مَظْهَر لَا هُوَ إلَّا هُوَ است.
عرض شد كه ميفرمود: من همچون پر كاهى هستم كه در فضاى لا يتناهى بدون اراده و اختيار مىچرخد. و بعضى اوقات از خودم بيرون مىآيم، همچون مارى كه پوست مىاندازد؛ چيزى از من غير از پوست نيست.
ميدانيد با اين جمله كوتاه چه ميخواهد بگويد؟! مارها معمولًا در هر سال پوست عوض مىكنند، يعنى از پوست سابق خود بيرون مىآيند. در اينصورت اگر شما بدان پوست نظر نمائيد مىبينيد كاملًا يك مار است، سر دارد، بدن دارد، دم دارد، رنگ و نقش و راههاى گوناگون جسم او به همانگونه است؛ وشايد در بَدْوِ امر انسان گمان نكند كه اين پوسته است، و آنرا مار حقيقى تصوّر كند. چون جلو برود و بر آن دست گذارد، معلوم مىشود كه اين فقط پوسته است و مار از آن بيرون رفته است.
حضرت آقاى حدّاد ميفرمايد: مَثل من اينطور است. من از خودم بيرون مىآيم و جاى ديگر ميروم. خودم كه از آن بيرون آمدهام عبارت است از حدّاد با تمام شؤون خود، از بدن و افعال و اعمال و ذهن و عقل و تمام آثار و لوازم آن؛ با آنكه تمام اينها بجاى خود هستند، و به كارهاى خود از كارهاى طبيعى همچون عبادات و معاملات و برخوردها و خواب و خوراك و علوم ذهنيّه تفكيريّه و علوم عقليّه كلّيّه و علوم قلبيّه مشاهديّه مشغولند؛ اينها بدون آنكه ذرّهاى تغيير كنند بجاى خود هستند، ولى من ديگر آنها نيستم، من بيرون آمدهام.
يعنى تمام اين بدن و آثارش، و تمام علوم ذهنى و عقلى و قلبى و آثارشان، و تمام قدرتهاى آنها، و جميع انحاء حياتشان، همچون پوست مار مىشود كه تمام اينها در برابر حقيقت من جز پوستهاى چيزى نيست، و حقيقت من كه به آن من گفته مىشود جاى دگر است.
آنجا كجاست؟! مسلّماً بايد جائى باشد كه از جزئيّت و كلّيّت كه موطن بدن و مثال و عقل است، برتر و عالىتر و راقىتر باشد. آنجا كلّيّتى است ما فوق همه كلّيّت ها، و تجرّدى است بالاى تجرّدها، و بساطتى است برتر از بساطت ها، و جائى است لا يتناهى مُدَّةً و شِدَّةً و عِدَّةً بما لا يتناهى. آنجا عالم فَناى مطلق و اندكاك در ذات حقّ متعال جلّتْ عظمتُه مىباشد.
آنجا مقام عبوديّت مطلقه است، كه در تشهّد بر رسالت مقدّم داشته شده، وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وارد شده است. آنجا محيط بر جميع نشآت و عوالم ملك و ملكوت است. نه آنكه بنده در آنجا مثل خدا مىشود؛ اين تعبير غلط است. با وجود ذات قهّار حضرت أحد در آنجا مِثل و شِبه و نظير معنى ندارد؛ در آنجا غير از خدا چيزى نيست؛ اين تعبير صحيح است. در آنجا خدا «هست» و بس؛ و بنده «نيست» است و بس. آنجا ظهور و مظهر لا هُوَ إلّا هُو است.[۱]
منبع: روح مجرد صفحه ۳۰۴ و ۳۰۵
حضرت حداد هنگام حركت از همدان به كاظمين كه نزديك غروب بود، ساعتى را در مسافربرى منتظر بودند. رفقا گفتند: خوب است اين ساعت را در شاهزاده حسين بگذرانيم كه مسافت ميان مسافربرى و آنجا فقط عبور از عرض خيابان نزديك سبزه ميدان همدان بود.
جناب محترم آقاى حاج محمّد حسن بياتى أدام اللهُ توفيقَه ميگويند:
من در معيّت ايشان از مسافربرى به شاهزاده حسين رفتيم، همينكه ميخواستيم عرض خيابان را طىّ نمائيم، حضرت آقا به من فرمودند: مرحوم آية الله انصارى سالكان راه خدا را از يك طريق مىبرد؛ وليكن من از سه طريق مىبرم.
منبع: روح مجرد صفحه ۶۶۰ تا ۶۶۳
چون ارتحال ايشان در دوازدهم شهر رمضان المبارك از سنه يكهزار و چهارصد و چهار هجريّه قمريّه ميباشد، بنابراين مدّت درنگشان در اين دنيا پس از رجوع از شام چهار سال و هفت ماه و بيست و پنج روز خواهد بود؛ چون دانستيم كه ايشان در روز هفدهم شهر محرّم الحرام سنه يكهزار و چهارصد هجريّه قمريّه از شام مراجعت نمودند. و اين رحلت در سنّ هشتاد و شش سالگى بود.
چند ماه از زمان مراجعت ايشان به كربلا و مراجعت حقير به طهران سپرى مىشد كه ايشان از يكى از مقيمين ايرانى در عراق كه با بنده سوابق آشنائى داشت پرسيده بودند: آيا سيّد محمّد حسين به ارض اقدس مشرّف شده است يا نه؟! و او در پاسخ گفته بود: الان من نميدانم. حقير پس از مراجعت به طهران در اسرع اوقات به كارهاى خود سر و سامان داده و در روز بيست و ششم از شهر جمادى الاولى از سال ۱۴۰۰ به مشهد مقدّس تشرّف حاصل و قصد اقامت نمودم، و اين مقدار چهار ماه و چند روز از آن مورّخه رجوع از شام ميگذشت.
بلافاصله پس از اقامت نامهاى به حضورشان نوشتم و اعلام خبر وصول نمودم، در حاليكه قبلًا نامهاى دگر فرستاده بودم و در آن از اراده و تصميم در اوّل أزمنه امكان بازگو نموده بودم.
نامههائى را كه به محضرشان مىنوشتم مستقيماً از راه عراق نبود، بلكه يا از راه كويت و يا از راه شام به دستشان مىرسيد. و غالباً در اين مدّت نامههائى ميفرستادم ولى ايشان براى حقير به خطّ خود نامهاى ننوشتند، و اطّلاع براحوال ايشان منحصر بود به نامههاى رفقاى كويتى و يا شامى كه از آنجا عبور و مرور ممكن بود و كسب اطّلاع و ايصال نامه نيز امكان داشت.
و درست زمان كسالت فوت ايشان مقارن و همزمان كسالت حقير بود. اينجانب در اواخر ماه جمادى الاولى سنه ۱۴۰۴ مبتلا به يرقان انسدادى كيسه صفرا شدم، و مدّت چهل روز در بيمارستان قائم شهر مقدّس مشهد بسترى، و پس از عمليّه جرّاحى و در آوردن كيسه صفرا در اوائل شهر رجب بود كه بهبودى حاصل و از بيمارستان مرخّص گشتم. و در همين زمان ايشان مبتلا به كسالت مىگردند، و آنچه آقازادگان ايشان مخصوصاً آقا سيّد حسن براى صحّت تلاش مىكند سودى نمىبخشد. حتّى به بغداد مىبرد و در بيمارستان بسترى ميكند، مع الوصف بى نتيجه ميماند. و خود ايشان هم ميفرمودند: حال من خوب است. شما چرا اينقدر خود را اذيّت مىكنيد؟! ولى آقازادگان تاب و تحمّل نداشتند. و به عقيده حقير براى راحتى دل و سكون خاطر خويشتن حضرت ايشان را رنج ميدادند، و به اين طرف و آن طرف مىكشاندند. تا بالاخره پس از دو ماه از بهبودى حقير، ايشان به سراى ابدى ارتحال كرده، و جامه كهنه تن را به خلعت ابدى تعويض و بدان اسْتَبْرَق ها و سُنْدُسها عَلَى سُرُرٍ مُتَقابِلين مخلّع ميگردند.
مخدّره علويّه فاطمه: صبيّه ايشان و نوادگانشان: آقا سيّد عبّاس و آقا سيّد موسى فرزندان آقا سيّد حسن كه از جور صدّام لعين به اردن و سپس به ايران فرار كردهاند و اينك همگى آنها در مشهد مقدّس سكونت دارند، بالاتّفاق نقل مىكنند كه: ايشان را در آستانه فوت در بيمارستان كربلا بسترى نموده بودند، و طبيب خاصّ ايشان دكتر سيّد محمّد شُروفى كه از آشنايان بوده است، متصدّى و مباشر علاج بوده است.
روز دوازدهم شهر رمضان قريب سه ساعت به غروب مانده، ايشان ميفرمايند: مرا مرخّص كنيد به منزل بروم؛ سادات در آنجا تشريف آورده و منتظر من ميباشند! دكتر ميگويد: ابداً امكان ندارد كه شما به خانه برويد! ايشان به دكتر ميگويند: ترا به جدّهام فاطمه زهرا قسم ميدهم كه بگذار من بروم! سادات مجتمعند و منتظر مَنند. من يكساعت ديگر از دنيا ميروم! دكتر كه سوگند اكيد ايشان و اسم فاطمه زهرا را مىشنود اجازه ميدهد، و به اطرافيان ايشان ميگويد: فعلًا حالشان رضايت بخش است و ارتحالشان به اين زوديها نمىشود.
ايشان در همان لحظه به منزل مىآيند. و اتّفاقاً پسران حاج صَمد دلّال (باجناقشان) كه خاله زادگان فرزندانشان هستند در منزل بودهاند و از ايشان درباره اين آيه مباركه: إِنَّا سَنُلْقِى عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا (ما تحقيقاً اى پيغمبر بر تو كلام سنگينى را القاء خواهيم نمود.) مىپرسند كه: مقصود از قول ثقيل در اين آيه چيست؟! آيا مراد و منظور هبوط جبرائيل است؟! ايشان در جواب ميفرمايند: جبرائيل در برابر عظمت رسول الله ثقلى ندارد تا از آن تعبير به قول ثقيل گردد. مراد از قول ثقيل، اوست؛ لا هُوَ إلّا هُوَ است!
در اين حال حناى خمير كرده مىطلبند و بر رسم دامادى جوانان عرب كه هنگام دامادى دست و پايشان را حنا مىبندند و مراسم حنابندان دارند، ايشان نيز ناخنها و انگشتان پاهاى خود را حنا مىبندند و ميفرمايند: اطاق را خلوت كنيد! در اين حال رو به قبله ميخوابند. لحظاتى كه ميگذرد و در اطاق وارد ميشوند، مىبينند ايشان جان تسليم نمودهاند.
دكتر سيّد محمّد شُروفى ميگويد: من براساس كلام سيّد كه گفت: من يكساعت ديگر از اينجا ميروم، در همان دقائق به منزلشان رفتم تا ببينم مطلب از چه منوال است؟! ديدم سيّد رو به قبله خوابيده است. چون گوشى را بر قلب او نهادم ديدم از كار افتاده است. آقازادگان ايشان ميگويند: در اين حال دكتر برخاست و گوشى خود را محكم به زمين كوفت وهاى هاى گريه كرد، و خودش در تكفين و تشييع شركت كرد.
بدن ايشان را شبانه غسل دادند و كفن نمودند و جمعيّت انبوهى غير مترقّب چه از اهل كربلا و چه از نواحى ديگر كه شناخته نشدند گرد آمدند و با چراغهاى زنبورى فراوان به حرمين مطهّرين حضرت أبا عبد الله الحسين و حضرت أبا الفضل العبّاس عليهما السّلام برده، و پس از طواف بر گرد آن مراقد شريفه، در وادى الصّفاى كربلا در مقبره شخصىاى كه آقا سيّد حسن براى ايشان تهيّه كرده بود به خاك سپردند
. رَحمَةُ اللهِ عَلَيهِ رَحمَةً واسِعةً، وَ رَزَقَنا اللهُ طَىَّ سَبيلِهِ وَ مِنْهاجَ سيرَتِهِ، وَ الحَشرَ مَعَهُ وَ مَعَ أجْدادِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ صَلَواتُ اللهِ وَ سَلامُهُ عَلَيهِم أجمَعين.
عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست | عجب از زنده كه چون جان بدر آورد سليم |
رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَهَدُوا اللَهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَن قَضَى نَحْبَهُ و وَ مِنْهُم مَن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا. [۲] «مردانى بودند كه در آنچه را كه با خدايشان عهد بستند به راستى رفتار كردند؛ پس بعضى از آنها شربت مرگ نوشيدند و بعضى در انتظارند. و هرگز در حكم حضرت خداوندى در اين امور تبديل و تغييرى احداث نكردند».
سينهام ز آتش دل در غم جانانه بسوخت | آتشى بود درين خانه كه كاشانه بسوخت | |
تنم از واسطه دورى دلبر بگداخت | جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت | |
سوز دل بين كه ز بس آتش و اشكم دل شمع | دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت | |
ماجرا كم كن و بازآ كه مرا مردم چشم | خرقه از سر بدر آورد و بشكرانه بسوخت | |
هر كه زنجير سر زلف گره گير تو ديد | دل سودا زدهاش بر من ديوانه بسوخت | |
آشنائى نه غريبست كه دلسوز منست | چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت | |
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد | خانه عقل مرا آتش خمخانه بسوخت | |
چون پياله دلم از توبه كه كردم بشكست | همچو لاله جگرم بى مى و پيمانه بسوخت | |
ترك افسانه بگو حافظ و مِى نوش دمى | كه نخفتم به شب و شمع به افسانه بسوخت [۳] |
منبع: روح مجرد صفحه ۶۷۱ تا ۶۷۴
رموز و لطائف و اشارات و دلالات حاج سيّد هاشم را كسى نفهميد، و يا فهميد و به روى خود نياورد؛ زيرا آن كس دوست داشت از عادت صِرف و أعمال مكرّره و روزمرّه خويش دست برندارد، و به صورتى بدون معنى، و به ظاهرى بدون باطن، و به مجازى بدون حقيقت، و به پندارى بدون عقل، و به سرگرمىاى بدون شهود، و به كارهاى سهل بدونِ عمق مجاهدت و چشش تلخ تحمّل و صبر و شكيبائى در مجاهده با نفس امّاره، دل ببندد و خود را از زير بار سنگين ولايت بدر برد.
حاج سيّد هاشم ميفرمود: روزى براى ديدن فلان، در كاظمين كه بودم به مسافرخانهاش رفتم، ديدم خود با زوجهاش ايستادهاند و چمدانها و اسباب را بسته و عازم مسافرت به حجّ هستند پس از كرّات و مرّاتى كه حجّ رفته بود، و شايد تعدادش را غير از خدا كسى نداند. به وى نهيب زدم: تو كه هر روز كربلا ميروى، مشهد ميروى، مكّه ميروى! پس كى به سوى خدا ميروى؟!
وى حقّ سخن مرا خوب فهميد و ادراك كرد، امّا به روى انديشه خود نياورد و خود را به نادانى و غفلت زد، و خندهاى به من نمود و خداحافظى كرد و گفت: دعاى سفر براى من بخوانيد؛ و چمدانها را دست گرفته بيرون مىبرد تا به حركت درآيد.
حضرت حاج سيّد هاشم ميفرمود: ديده شده است بعضى از مردم حتّى افراد مسمّى به سالك و مدّعى راه و سبيل إلى الله، مقصود واقعيشان از اين مسافرتها خدا نيست؛ براى انس ذهنى به مُدرَكات پيشين خود، و سرگرمى با گمان و خيال و پندار است؛ و بعضاً هم براى بدست آوردن مدّتى مكان خلوت با همراه و يا دوستان ديرين در آن أماكن مقدّسه ميباشد.
و چون دنبال خدا نرفتهاند و نميروند و نمىخواهند بروند و اگر خدا را دو دستى بگيرى- و العياذ بالله- مثل آفتاب نشان دهى باز هم قبول نمىكنند و نمىپذيرند، ايشان ابداً به كمال نخواهند رسيد. فلهذا در تمام اين أسفار از آن مشرب توحيد چيزى ننوشيده و از ماءِ عذبِ ولايت جرعهاى بر كامشان ريخته نشده، تشنه و تشنه كام باز ميگردند، و به همان قِصَص و حكايات و بيان احوال اولياء و سرگرم شدن با اشعار عرفانى و يا أدعيه و مناجاتهاى صورى بدون محتوا عمر خودشان را به پايان ميرسانند.
حاج سيّد هاشم در توحيد حقّ مردى صَريح اللهجه، و قوىُّ البُنيان، و محكم الإراده، و سريع النّفوذ بود؛ و بدون بخل و اغماض بيان ميكرد و دلالت مىنمود و سخنها داشت. هر يك از اولياى حقّ، با هزار افسون و نيرنگ انسان نمىتواند يك جمله از ايشان بيرون بياورد؛ در كتمان بقدرى قوىّ مىباشند كه بعضى از حدّ هم تجاوز كرده راه افراط را مىپيمايند.
امّا حاج سيّد هاشم كه روحى و روحُ جميعِ وُلْدى و اسْرَتى و كلِّ مَن يَتعلّقُ بى، به حقّ فداى او باشد، بقدرى در اعطاء آن معارف سريع و بدون مضايقه و دريغ و بدون امساك بود كه براى انسان ايجاد شكّ مىنمود كه آيا تا اين درجه هم ولىّ خدا بايد دعوتش را گسترش دهد؟ و بخواهد و دنبال كند، و بطلبد افراد لائق را كه سخنش را دريابند و از مسيرش حركت نمايند؟!
او به افراد غير لائق و غير مستعدّ چيزى نمىگفت. ولى دوست داشت افراد، لائق گردند و استعداد يابند، و يا افراد مستعدّ و لائقى پيدا شوند و آن معانى راقيه و مُدرَكات عاليه خويشتن را كه از ملكوت أعلى سرچشمه ميگيرد به آنها إلقا نمايد.
امّا افسوس و صد افسوس كه او گفت، و دنبال كرد، و پيگيرى نمود، و دعوت كرد، و در مسافرخانه به ديدار و ملاقاتشان رفت؛ و آنها نپذيرفتند تا دامن از اين سراى خالى تهى كنند، و نزد ارباب حقيقى دست خالى بازگشت ننمايند.
او كه نمىگفت: حجّ نرو! مكّه و مدينه نرو! كربلا و نجف نرو! حقيقت حجّ و روح ولايت را او چشيده بود و مزه واقعى آنرا او دريافت نموده بود. او مىگفت: لحظهاى به دنبال معرفت ذاتت و نفست بگرد، دقيقهاى در حال خود تفكّر كن تا خودت را بيابى كه خداى را خواهى يافت، و در اينصورت تمام مسافرت هايت صبغه إلهيّه به خود ميگيرد، و با خدا و از خدا و به سوى خدا خواهى رفت. در آنحال چنانچه تمام جهان بلكه تمام عوالم را سير كنى براى تو ضررى ندارد، زيرا با خدا و عرفان ذات اقدسش سفر نمودهاى!
سيّد هاشم گفت و نشنيدند، و سيّد هاشم هم رفت. اينك بيايند تمام دنيا را زاويه به زاويه با شمع جستجو كنند كجا سيّد هاشم را خواهند يافت؟
كجا سيّد هاشم پيدا ميشود؟ هشت سال و اندى است كه از ارتحالش ميگذرد، چه به دستشان رسيده است؟
اينك بايد ما هم بر سر مزار سيّد هاشم با اين نغمات إلهيّه برويم و بخوانيم و بگوئيم:
اى نسيم سحر آرامگه يار كجاست | منزل آن مه عاشق كش عيّار كجاست | |
شب تارست و ره وادى ايمن در پيش | آتش طور كجا موعد ديدار كجاست | |
هر كه آمد به جهان نقش خرابى دارد | در خرابات نپرسند كه هشيار كجاست | |
آن كس است اهل بشارت كه اشارت داند | نكتهها هست بسى محرم أسرار كجاست | |
هر سر موى مرا با تو هزاران كارست | ما كجائيم و ملامتگر بيكار كجاست | |
باز پرسيد ز گيسوى شكن در شكنش | كاين دل غمزده سرگشته گرفتار كجاست | |
عقل ديوانه شد آن سلسله مشكين كو | دل زما گوشه گرفت ابروى دلدار كجاست | |
ساقى و مطرب و مى جمله مهيّاست ولى | عيش بى يار مهيّا نشود يار كجاست | |
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج | فكر معقول بفرما گل بى خار كجاست [۴] |
منبع: روح مجرد صفحه ۱۱ و ۱۲ و ۱۳
حاج سيّد هاشم حدّاد تربيت شده دست مبارك مرحوم حاج سيّد ميرزا على آقاى قاضى بود. او ميدانست دست پروردهاش چيست، و درجات و مقاماتش كدام است،
ايقان و عرفان او در چه حَدّ اعلاى از ارتقاء و سُمُوّ راه يافته است.
من چه مىفهمم؟ خبره و خرّيت اين فنّ آن بزرگ مرد الهى است. من از حدّاد فقط عبادتى، و توجّهى، و مراقبهاى، و التزامى به دستورات شرع، و متانت و وقار و تمكين و صبر و تحمّل و أمثال ذلك را در مىيابم، ولى از منشأ و مصدر اين خصائص و آثار خبرى ندارم. من نورى را مشاهده ميكنم، امّا از كارخانه نور آفرين اطّلاعى ندارم. مرحوم قاضى واسطه در ايصال نور بوده است، و از نصب كليدها و مخازن در ميان راهها و تبديل نور عظمت شصت هزار ولت به برق قابل استفاده در شهرها مطّلع است.
او كه در دكّان آهنگرى وى ميرود، و ساعتها در ميان دود و شعله و گرما بر روى زمين مىنشيند، و به وى ميگويد: روزى اى سيّد هاشم بيايد كه از اطراف و اكناف بيايند و عتبه درت را ببوسند، ميداند قضيّه از چه قرار است!
بارى، جواهر نفيس و گرانبها را طفل نمىشناسد.
خَرمُهره را از فيروزه برتر ميداند. طلاى مصنوعى را از طلاى واقعى چه بسا بهتر مىپسندد. شخص عامى و بى سواد به خطّ زيباى ميرعماد حسنى كه بر روى كاغذ نوشته است وقعى نمىنهد، امّا خطّ نازيبا و غلط و نادرستى را كه با آب طلا نوشته باشند ترجيح ميدهد و انتخاب ميكند.
امّا آن خط شناس كه به دقائق فنّ خطّ آگاه است، چه بسا يك صفحه از آن خطّ مير را به ميليونها تومان بخرد، و اين صفحات طلا و يا مطلّاى خطّ نازيبا را براى ذوب كردن و نابود ساختن به كوره بفرستد.
يك صفحه، يك تابلوى نقّاشى و ميناكارى را كه اسرار و دقائق اين فنّ در آن بكار برده شده است، آن دهاتى شلغم فروش چه ميداند؟ و چه ادراك ميكند؟! امّا آن استاد نقّاش و ميناكارى كه عمرى را در اين فنّ صرف نموده است ميداند كه چه كرامتها و اعجازى را در اين صفحه و تابلو اعمال نموده است. چه بسا آن دهاتى بعضى از تابلوهاى قرمز رنگ و بدون فنّ و إعمال صنعت را بر آن نقّاشى و ميناكارى ترجيح دهد، امّا استاد نقّاش و ميناكار ممكن است براى خريد يك صفحه از آن خانه و هستى و زندگى خويش را بفروشد.
در اينجاست كه كم كم معلوم ميشود حاج سيّد هاشم حدّاد چه كسى بوده است؟ با آنكه وَ الله و بالله براى خود من معلوم نشده است. يعنى آنچه در اين كتاب ارجمند سعى كردم تا جائيكه بتوانم- حال كه بناى معرّفى است بيشتر او را معرّفى كنم، و به ارباب سلوك و مشتاقان راه خدا و معرفتِ او چيز مهمترى را ارائه داده باشم؛ ولى مىبينم كه كُمَيت لنگ است، و سه ماه تمام است كه به نوشتن اين كتاب اهتمام تمام نمودهام و تمام كارهايم را در اين مدّت تعطيل و در غير اين موضوع قلمى بر روى صفحهاى نياوردهام، مع الوصف بنياد درون و نداى باطن فرياد ميزند
اى برتر از خيال و قياس و گمان و وَهم | و ز هر چه گفتهاند و شنيديم و خواندهايم | |
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر | ما همچنان در اوّل وصف تو ماندهايم [۵] |
نگوئيد اين بيت را شيخ سعدى درباره خدا بكار برده است؛ چگونه من آنرا درباره حدّاد بكار مىبرم؟! مگر حدّاد خداست؟ وَ الْعيَاذُ بِاللَه. حدّاد عبد خداست. بنده خداست.
ما نتوانستيم حقيقت عبوديّت و فناى حدّاد را در ذات خدا دريابيم. ما حدّادِ در مقام عبوديّت و واقعيّت عبوديّت را نشناختيم و نتوانستيم در اين رساله هم معرّفى كنيم.
خطبه أمير المؤمنين عليه السّلام به روايت مسعودى درباره قدرت اولياء الله
و ناچار در خاتمه بايد توسّل پيدا كنيم به خطبه أمير المؤمنين عليه السّلام كه در انتقال حضرت رسول أكرم صلّى الله عليه و آله از حضرت آدم نَسلًا بَعدَ نَسلٍ تا وقتيكه متولّد شدهاند، ايراد فرمودهاند؛ و در ضمن اين خطبه به خداوند عرضه ميدارد:
سُبْحَانَكَ! أَىُّ عَيْنٍ تَقُومُ نُصْبَ بَهَآءِ نُورِكَ، وَ تَرْقَى إلَى نُورِ ضِيَآءِ قُدْرَتِكَ؟! وَ أَىُّ فَهْمٍ يَفْهَمُ مَادُونَ ذَلِكَ إلَّا أَبْصَارٌ كَشَفْتَ عَنْهَا الاغْطِيَةَ، وَ هَتَكْتَ عَنْهَا الْحُجُبَ الْعَمِيَّةَ!
فَرَقَتْ أَرْوَاحُهَا إلَى أَطْرَافِ أَجْنِحَةِ الارْوَاحِ فَنَاجَوْكَ فِى أَرْكَانِكَ، وَ وَلَجُوا بَيْنَ أَنْوَارِ بَهَآئِكَ، وَ نَظَرُوا مِنْ مُرْتَقَى التُّرْبَةِ إلَى مُسْتَوَى كِبْرِيَآئِكَ.
فَسَمَّاهُمْ أَهْلُ الْمَلَكُوتِ زُوَّارًا، وَ دَعَاهُمْ أَهْلُ الْجَبَرُوتِ عُمَّارًا؟!- الخ. [۶]
«پاك و پاكيزه و مقدّس و منزّه ميباشى تو بار پروردگارا! كدام چشمى است كه بتواند بايستد و پايدار باشد در مقابل بهاء و حسن و ظرافت نور تو، و بالا برود به سوى تابش إشراق قدرت تو؟! و كدام فهمى است كه بفهمد جلوتر از آنرا؟! مگر چشمهائى كه تو از روى آنها پرده برانداختى، و از آنها حجابهاى جهالت و غوايت و كبر و ضلالت را پاره نمودى!
بنابراين، بالا رفت جانهايشان به سوى بالها و جناحهاى ارواح قُدس. پس تكلّم كردند با تو در پنهانى، و مناجات كردند در اركان و اسماء كلّيّه ات (كه بدانها عوالم را ايجاد فرمودى) و داخل شدند در ميان انوار بهاء جمال و جلالت، و نگريستند از نردبان خاك و محلّ ارتقاء تربت پاك به سوى مكان گسترده (بام) كبرياى تو.
پس آنان را اهل ملكوتت زائران و به لقاء پيوستگان ناميدند، و اهل جبروتت مقيمان و ساكنان حضرتت خواندند.»
در اين خطبه رشيق المضمون و دقيق المحتوى مىبينيم كه حضرت، حقيقت مقام عرفان به ذات احديّت خدا را بواسطه رفع حُجُب، براى طبقه خاصّى از اولياى مقرّبين و مُخْلَصين خدا متحقّق ميداند. و خداوند گروه مخصوصى از زمره عباد صالحين خود را به حقيقت معرفت خود ميرساند، تا از حضيض عالم ناسوت و فراز خاك نظر به مقام كبريائيّت حقّ نمايند و چشمشان و فهمشان تاب و توان پايدارى و استقامت در برابر تجلّى انوار بهاء حضرت او را داشته باشد، و بدان مقام و برتر از آن دست يابند و به مقام روح القُدُس واصل گردند، و در سرّ عالم كون و مكان با خداوند همچون كليم تكلّم كنند، و در ميان أشعّه درخشان نور ذات كه از جمال و جلال وى منشعب ميگردد قائم و پابرجا بوده، وجودشان قبل از وصول بدين ذروه عاليه مضمحلّ و نابود نشود، بلكه تا سرحدّ فناء در خود ذات اقدس حقّ تعالى پيش بروند، و پس از فناء در آن وجود بَحت و بسيط و لَم يَزَلى وَ لا يَزالى به بقاء حقّ متحقّق و إلَى الأبَد در بهشتهاى خلد فَناء و بَقاء مخلّد و جاويدان گردند.
۱. چقدر خوب و رسا عارف عاليقدر ما شيخ محمود شبسترى اين حقيقت را ايفا فرموده است:
سؤال:
چرا مخلوق را گويند واصل سلوك و سير او چون گشت حاصل
جواب:
وصال حق ز خلقيّت جدائى است ز خود بيگانه گشتن آشنائى است
چو ممكن گرد امكان بر فشاند به جز واجب دگر چيزى نماند
وجود هر دو عالم چون خيال است كه در وقت بقا عين زوال است
نه مخلوق است آن كو گشت واصل نگويد اين سخن را مرد كامل
عَدَم كى راه يابد اندرين باب چه نسبت خاك را با ربّ ارباب
عدم چبْود كه با حق واصل آيد وزو سير و سلوكى حاصل آيد
تو معدوم و عدم پيوسته ساكن به واجب كى رسد معدوم ممكن
اگر جانت شود زين معنى آگاه بگوئى در زمان: أستغفِرُ الله
ندارد هيچ جوهر بى عَرَض عين عرض چبود وَ لا يَبْقَى زَمانَيْن
حكيمى كاندرين فنّ كرد تصنيف به طول و عرض و عمقش كرد تعريف
هيولا چيست جز معدوم مطلق كه ميگردد بدو صورت محقّق
چه صورت بى هيولا در قِدَم نيست هيولا نيز بى او جز عدم نيست
شده اجسام عالم زين دو معدوم كه جز معدوم از ايشان نيست معلوم
ببين ماهيّتش را بى كم و بيش نه موجود و نه معدوم است در خويش
نظر كن در حقيقت سوى امكان كه او بى هستى آمد عين نقصان
وجود اندر كمال خويش سارى است تعيّنها امور اعتبارى است
امور اعتبارى نيست موجود عدد بسيار يك چيز است معدود
جهان را نيست هستى جز مجازى سراسر كار او لهو است و بازى
( «گلشن راز» خطّ عماد اردبيلى سنه ۱۳۳۳، ص ۴۳ تا ص ۴۵)
۲. آيه ۲۳، از سوره ۳۳: الاحزاب
۳. ديوان خواجه حافظ شيرازى» طبع پژمان، ص ۱۵، غزل ۲۷
۴. ديوان خواجه حافظ شيرازى» طبع پژمان، ص ۱۸ و ۱۹، غزل ۳۵
۵. «كليات سعدى» طبع و تصحيح فروغى، گلستان، ص۳
۶. اين خطبه شريفه را مورّخ شهير و أمين: مسعودىّ در كتاب «إثبات الوصيّة» طبع سنگى از ص ۹۴ تا ص ۹۹ ذكر كرده است، و بسيار مفصّل است و ما همين فقرهاش را كه در ص ۹۷ است در اينجا آورديم. و اين فقره را ايضاً حضرت استاذنا الاكرم آية الله علّامه طباطبائى قدَّس الله روحه الزّكيّة در كتاب «شيعه» مصاحبات با هانْرى كُرْبَن، در ص ۱۹۶ از طبع دوّم، از «إثبات الوصيّة» نقل كردهاند، و ما آنرا در ص ۳۴۱ از كتاب «توحيد علمى و عينى» ذكر نمودهايم.