منبع: آیت نور علامه طهرانی صفحه ۲۶۷ تا ۲۸۰
حضرت آقا كه پس از سالها تحصيل جدّى و مداوم، در علوم مختلفه حوزوى به درجه اجتهاد نائل آمده و اساتيد بزرگى را در قم و نجف، دو حوزه غنى و پر بركت شيعه، تتلمذ نموده؛ و به لحاظ عرفان نظرى و عملى نيز مراحل بسيارى را پشت سر نهاده و بزرگمردان علم و عمل و خودسازى و تهذيب و تزكيه همچون مرحوم علّامه طباطبائىو حاج شيخ عبّاس قوچانى و حضرت آقاى حدّاد و آية الله انصارى قدّس الله أسرارهم را ادراك نموده و با بزرگانى همچون آية الله آقا شيخ عبّاس طهرانى و آية الله آقا سيّد جمال الدّين گلپايگانى رحمة الله عليهما مراودهها داشته و از محضر پاكشان خوشههاى معرفت چيده و همچون درختى تناور در اوج بالندگى قرار دارند؛ اينك به امر حضرت حدّاد به اشاره آية الله انصارى بساط خويش را از نجف اشرف جمع مىنمايند و در مركز طهران مستقر ميشوند. وه! كه چه كار سنگين و طاقت فرسائى!
انسان بياد رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم مىافتد كه در اوج وصل الهى پس از دريافت وحى و تحمّل آن همه فشار، قدرى در خلوت خانه خود به استراحت و عزلت فرو مىرود كه نهيب الهى فرود مىآيد: يأيُّهَا الْمُدَّثّرُ، قُمْ فَأَنْذِرْ. «اى جامه به خود پيچيده! برخيز و انسانها را هشدار ده.»
آقا كه اكنون وقت قرار و استقرارش در پايگاه علم علوى و سرمستى از جام مُدام ولاى اوست كه از معارف علمى و عملى خوش بنوشد و خوش بدرخشد و بخرامد و چشم و چراغ حوزه و جمع حوزويان باشد، به فرمانى بظاهر عجيب و در باطن پر رمز و راز، به طهران گسيل مىشود، تا خود در اين امتثال سنگين و از خود گذرى سخت و امتحان طاقت فرسا در مسير إلى الله ذوب شود و بستر تحوّلات عميق علمى عملى هزاران جان عاشق را مهيّا سازد و با بيان و بَنان، گفتهها و نوشتهها، و با حضور جدّى در عرصههاى مختلف، مربّى انسانها گردد.
بارى، خطّ سير زندگى ايشان در طهران، كه حدود ۲۴ سال از عمر شريفشان را از سالهاى ۱۳۷۷ تا ۱۴۰۰ هجرى قمرى شامل مىشود، در چند محور قابل دقّت است، كه حتّى الإمكان از كلمات خودشان، به گوشههائى از آن اشاره مىشود.
حضرت علّامه رحمة الله عليه در زمانى كه در نجف بودند فكر تشكيل حكومت اسلامى و رهائى از حكومت طاغوت را نه بعنوان يك كار سياسى بلكه بعنوان يك وظيفه الهى شناخته و تعقيب نموده و مبانى علمىاش را تقرير ميكردند. خودشان در اين باره مىنويسند:
«در نجف اشرف هم مجموع ماندنمان هفت سال شد كه در اين مدّت بحثهاى ولايت فقيه و بحثهاى اجتهادى و مسائل گوناگون پيش آمد و من رسالهاى درباره وجوب عينى تعيينى نماز جمعه در نجف نوشتم كه الآن موجود است. و بحثهاى ولائى ولايت فقيه و أمثال آن يك بحثهائى است مخصوص طلبهها؛ تا اينكه بالأخره براى ما خوب ملموس و مشهود شد كه: خداوند براى عالَم ولىّ و صاحب اختيارى معيّن نموده است، و اين دستگاههاى ظلم و جور به هيچ وجه من الوجوه داراى اعتبار نيست و سنديّت ندارد، و خداوند براى ما راهى تعيين نموده و منهاجى معيّن كرده است كه ما بايد خودمان را به آنها برسانيم.از اينكه در روايات عديده داريم كه اسلام بر پنج پايه است: نماز و روزه و زكات و حجّ و ولايت؛ و مَا نُودِىَ بِشَىْءٍ مِثْلَ مَا نُودِىَ بِالْوِلَايَةِ «هيچ چيز اهمّيّتش مثل اهمّيّت ولايت نيست» بر ما روشن شد كه: بر طبق آيات قرآنى و روايات، امرى كه از همه واجبتر است همين تشكيل حكومت اسلامى است.
ما مسلمانيم، نماز ميخوانيم، روزه مىگيريم، زكات ميدهيم، خمس ميدهيم، حج مىرويم؛ ولى همهاش بىرمق و بىمايه و بىرنگ، زيرا كه بالاى سر ما پرچم كفر است».
در زمانى كه مبارزه با حكومت طاغوت و تلاش براى تحقّق حكومت اسلام نزد بسيارى از افراد و حتّى برخى عالمان امرى نامطلوب و سياسى كارى تلقّى مىشد، و برخى كه بيشتر و روشنتر فكر ميكردند آنرا امرى خوب مىپنداشتند نه ضرورى، و گروه سوّم آنرا وظيفهاى لازم در رديف سائر وظايف دينى ميدانستند؛ معظّمٌ له آنرا از اهمّ واجبات و زيربناى تمامى أعمال مىشمردند كه به بركت آن، اينها نيز قابل قبول ميباشند. خودشان در اين رابطه ميفرمايند:
«خلاصه با آن ترتيب كه طاغوت پيش مىرفت ما ديديم هيچ چارهاى نيست مگر اينكه انسان شروع كند به مبارزه با حكومت جور، تا حكومت عدل را تشكيل دهد. چون تشكيل حكومت اسلامى از أوجب واجبات و از اهمّ فرائض است. براى مثال اگر نماز شما روى جهتى ترك شد آن مقدارى كه چوب مىخوريد كمتر است از اينكه در صدد و اهتمام تشكيل حكومت اسلامى نباشيد؛ او مقدّم است.نماز ظهر وقتى قبول است كه انسان در سايه حكومت اسلام باشد، روزه وقتى قبول است كه انسان در سايه اسلام باشد، حج وقتى مقبول است كه انسان در سايه اسلام باشد، و همه چيزها. وقتى انسان در زير پرچم پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم است همه أعمال او قبول است. وقتى انسان پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم را رها كرد و رفت زير پرچم معاويه و أبو سفيان، حالا هر چه نماز بخواند، هر چه روزه بگيرد، خيلى روشن است كه آن نماز، نماز نيست. آن نمازى كه أبو سفيان و معاويه بپسندد و امضاء كند نماز نيست، چون او اصلًا وضعش و مكتبش ضدّ نماز است. او عامل نماز برانداز است، نه ايجاد كننده نماز».
چون معظّمٌ له مبارزه با طاغوت و تشكيل حكومت اسلامى را از اهمّ واجبات ميديدند از همان أوائل بازگشت از نجف اشرف به طهران فعّاليّتهاى خود را در اين رابطه شروع مىكنند، و در مجالس خصوصى علماء و مجامع عمومى توده مردم با بيانهاى مختلف و مستند به آيات قرآن لزوم مبارزه با حكومت جور و تشكيل حكومت عدل را مطرح مىسازند كه با توجّه به موقعيّت زمانى سالهاى ۱۳۷۷ قمرى و ۱۳۳۶ شمسى كه دوران تثبيت پايههاى حكومت پهلوى و رسميّت شعار جدائى دين از سياست در ديدگاه مردم عادى و حتّى علماء و سياسيّون است؛ امرى قابل دقّت و توجّه ميباشد، و البتّه در طول مسير با اعتراض صريح و ضمنى ديگران هم مواجه ميشوند كه اعتنا نمىكنند.
در اين زمينه آوردهاند:
«بارى بحمد الله كارمان در نجف هم تمام شد و به طهران برگشتيم. در طهران در مجالس و محافل همهاش گفتگو از اين بود كه: آخر، قرآن كه اينطور به ما مىگويد، پس چرا ما نمىفهميديم؟ما بايد حكومت اسلامى تشكيل دهيم و نفوذ و سيطره كفر را از سرمان برداريم. حالا مىفهميم. و ما تا بحال قرآن نمىخوانديم؛ چرا ما اين آيات را نمىخوانديم؟ چرا نمىفهميديم؟ چرا به هر كسى مىگوئيم، مىگويد: اى آقا! رها كن اين حرفها را. اينها براى زمان دولت امام زمان عليه السّلام است!
حتّى در آن وقتى كه من از نجف برگشته بودم يكى از آقايان معروف و مهمّ طهران آمده بودند ديدن ما، وقتى كه ما بازديدش رفتيم- خدا رحمتش كند، مرد بسيار خوب، بسيار مقدّس، بسيار صادق، و خيلى عالم بود- يك قدرى از اين صحبتها كه كرديم، ايشان گفت: اين حرفها كه مال دولت اسلام است مال حكومت امام زمان عجّل اللهُ فرجَه است، حرفش را الآن نزن، اصلًا حرفش را نزن!
بله، آن بنده خدا روى مقتضيات اعتقادى خودش راست مىگفت. انسان حرفش را نمىتوانست بزند، اين تصوّر را هم نمىتوانست بكند، امّا چه بايد كرد؟ وقتى كه ما ملتزم شديم به اينكه مسلمانيم، و ملتزم شديم به اينكه نهج ما قرآن است، و ملتزم شديم و پسنديديم و اين راه را انتخاب كرديم، غير از اين هم راه ديگرى نيست، خوب انسان بايد چكار كند؟! لذا در مسجد شروع كرديم از اين آيات قرآن تفسير كردن و بيان كردن و گفتن».
در شرائطى كه كمتر كسى به فكر مبارزه با ظلم و ستم بود، و اگر هم اعتراض و حركتى مىشد متوجّه منكرهاى جزئى و مفاسد اجتماعى، اخلاقى بود، و كسى به مبارزه با ريشه فساد كه حكومت فاسق بود نمىانديشيد يا جرأت آن را نمىكرد، و بعضا با معلولها مبارزه مىشد و از برخورد با علّتها و علّت اصلى رشد فساد در مردم طفره مىرفتند؛ حضرت آقا ريشه همه ناهنجارىها را حكومت طاغوت ميدانستند و مبارزه با آن را وظيفه اصلى مىشمردند.
و از اين مهمتر- هم در نگرش و هم در عملكرد- پرداختن به مسأله استعمار جهانى بود و اينكه حكومت فاسد پهلوى هم مهرهاى است از مهرههاى شوم استعمار و نوكرى است حلقه بگوش در خدمت كفر جهانى. اگرچه خود را مسلمان مىنامد، و داعيه حكومت اسلامى هم دارد ولى عملًا سر سپرده كفّار است و در خدمت منافع آنان و در پى نابودى مظاهر اسلام در همه ميدانها.
و اين توجّه به ريشه اساسى دردهاى امّت اسلامى كه به بيرون از مرزهاى جهان اسلام كشيده مىشد، و ديدن دستهاى پيدا و ناپيداى كفر جهانى در سرپا نگهداشتن حكومت پهلوى و حمايت از آن، همچون سائر حكومتهاى دست نشانده استعمار در كشورهاى اسلامى؛ مطلبى بود كه بسيارى از آن غافل بودند، يا اگر متوجّه بودند جرأت بيانش را نداشتند، يا توجيه ميكردند به اين بهانه كه در زمان واحد نبايد خود را با دو جريان داخلى و خارجى درگير ساخت، اوّل بايد با حكومت شاه قضيّه را حل كرد و سپس به جنگ استعمار رفت.
ولى آقا معتقد بودند كه حكومت فاسد پهلوى ابزار اجرائى استعمار كافر است، و در مبارزه با دشمن، استبداد و استعمار را بايد با هم كوبيد تا راه براى حكومت اسلام باز شود، و گرنه در مبارزه با استبداد پيروزى نهائى بدست نخواهد آمد و استعمار كافر با چهره انگليسى، روسى، آمريكائى يا هر چهره ديگرى بار ديگر در قالبى ديگر به صحنه باز خواهد گشت و مطامع خويش را دنبال خواهد نمود.
ايشان در اين راستا با بيانى رسا و قابل فهم براى همگان، عنوان «پرچم كفر» را مطرح ميكردند كه اگر بالاى سر كسى بود، سرزمينش هر جا باشد و صورت ظاهرىاش هر چه باشد، او تحت حكومت جور است. ايشان ميفرمودند:
«... ما اگر در مملكت كفر زندگى كنيم، حالا ميخواهد ايران باشد، ميخواهد عراق باشد، ميخواهد مصر باشد، هر كجا باشد آن پرچم كفرى است كه حاكم است، يعنى پرچم خارجىها، و اينها همه نوكر و دست نشانده آنها هستند. آنها مىآيند يك نفر را تطميع مىكنند، پول ميدهند، وعده ميدهند، چنين و چنان، او هم كودتا ميكند؛ يك كودتاى معنوى و مادّى، ظاهرى و باطنى و همه مردم را مىبرد به آنجائى كه دستور دارد ببرد، امّا زير پرچم كيست؟! حالا هر چه بر پرچم بنويسند لا إله إلّا الله محمّدٌ رسول الله! امّا اين پرچم انگليسِ كافر است، پرچم اسلام نيست ...»
ايشان در منابر خود از همان اوّل بناى مبارزه را بر مقابله با استعمار انگليس- كه ريشه استعمارى جهان كفر بود- و عوامل درونىاش قرار دادند، خودشان ميفرمايند:
«... در آن ماه رمضان اوّلى كه بنده در مسجد بعد از اقامه نماز عصر خودم منبر مىرفتم و موعظه مىنمودم، آن يك ماه مبارك را فقط اختصاص دادم به بحث درباره معارضه و مبارزه با كفّار؛ و آياتى از قبيل: لَا تَجِدُ قَوْمًا يُؤْمِنُونَ بِاللَهِ وَ اليَوْمِ الأَخِرِ يُوَآدُّونَ مَنْ حَآدَّ اللَهَ وَ رَسُولَهُ، و يا آيه: يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لَا تَتَّخِذُوا بِطَانَةً مِن دُونِكُمْ لَا يَأْلُونَكُمْ خَبَالًا وَدُّوا مَا عَنِتُّمْ را توضيح ميدادم.و نيز در مورد سيطره انگليس و كيفيّت غلبه آنها، و دار زدن مرحوم مرجع وقت عالم ربّانى آية الله حاج شيخ فضل الله نورى سخن مىگفتم.
بعد از اينكه مجلس تمام شد، يك سرهنگى كه در آن روز در مسجد حاضر بود و با ما يك نسبتى داشت، آمد و به من گفت: سيّد از اين حرفها نزن، زن و بچّهدارى، مىگيرند و مىبرندت ديگر از تو خبرى نمىشود»!
مرحوم حضرت علّامه از كارهاى احساسى و گذرا بر حذر بودند، و كارهايشان در همه زمينهها منسجم و برنامهريزى شده بود. در امر مبارزه هم چون از حسّاسيّت بيشترى برخوردار بود، و از جوانب مختلف ممكن بود مورد هجوم واقع شود، با دقّت بيشترى به صحنه آمدند. از طرف ديگر نيز كار بايد به گونهاى اساسى و ريشهاى طرّاحى و پىگيرى مىشد، تا در يك حركت بنيادين اساس فسادها كه همان حكومت پهلوى و اربابهاى استعماريش بودند مورد تهاجم قرار بگيرند. خود در بيان گوشههائى از اين مرحله ميفرمايند:
«... خلاصه تمام فكرمان اين بود كه حالا بايد چكار كنيم؟ ما بايستى كه كار را از جائى شروع بكنيم كه مؤثّر و درست باشد. چون حساب، حساب اين نيست كه من بيايم امروز به عيالم امر كنم كه اين كار را بكن يا اينكار را نكن، با دعوا و يا فلان و يا فلان، او هم اينجا نكند برود بصورت ديگر آنرا انجام دهد، يا اينكه او بكند امّا فلانى نكند، يا خواهرش گوش بكند، برادرش گوش نكند. آنهم يك مسأله و ده مسأله كه نيست، بلكه بايد كار اساسى باشد.عينا مانند اينكه شما برويد داخل دكّان كبابى كه بوى كباب همه جا را پر كرده است، بعد شما هى فوت كنيد، اين فوت كجا مىرود؟ دود كباب از يك طرف مىرود و از صد جاى ديگر مىآيد. عينا مانند ساختمانى كه آتش گرفته دود و گاز خفقانآميز پيوسته متصاعد مىشود، فوت فائده ندارد، بايد حساب اساسى باشد، با منطق و با روش صحيح و با توجّه تامّ.
بالأخره فكر كرديم ما بايد در درجه اوّل يك عدّه افرادى را با خودمان همراه كنيم كه آنها با ما هم نيّت باشند و در پنهان با هم مجالسى سرّى داشته باشيم.
در طهران مجموع افرادى كه با ما در اين موضوع در آن وقت همفكر شدند مجموعا شايد ده نفر مىشدند كه يكى از آنها همان عالمى بود كه در اوّل وهله گفتار ما را به سُخريّه ميگرفت و مىگفت: حالا وقت اين حرفها نيست، ولى بعد خودش از اهل اين جلسه ما شد. يكى از آنها همين مرحوم آقاى حاج شيخ مرتضى مطهّرى بود. يكى آقاى حاج سيّد صدر الدّين جزائرى بود، يكى آقاى حاج شيخ محمّد باقر آشتيانى بود، يكى آقاى حاج شيخ جواد فومنى بود، همان آقاى فومنى كه در خيابان خراسان در مسجد نو اقامه جماعت مىنمود.
خدا رحمتش كند، يكبار او را زندان كرده بودند من رفتم زندان براى ديدن ايشان، ولى اجازه ملاقات ندادند، من يك شيشه عطر دادم به آن واسطه ببرد براى ايشان. بعد از اينكه از زندان آمد بيرون رفتم براى ديدنش، گفتم: آفرين! مرحبا! اين آقا روحش بال باز كرد. برخاست مرا بوسيد و گفت: آقا خدا پدرت را رحمت كند، خدا مادرت را رحمت كند؛ من رفتهام زندان چه شكنجهها ديدهام، و چه مصيبتها كشيدهام، ولى هر كس مىآيد ديدن من به من مىگويد: اصلًا آقا چرا اين كارها را مىكنى؟! اين زمان موقع اين حرفها نيست، انسان بايد تقيّه كند، مشت بر نيشتر كوفتن غلط است و فلان. تو در ميان تمام اينها، به من مىگوئى: آفرين! بارك الله كه اين كارها را كردى!
و بالأخره اين مرد بزرگ كه از راستان و صادقان و غيرتمندان بود و بسيار زحمت كشيد، از غصّه دق كرد. بله اينقدر اذيّتش كردند و ملامتش نمودند كه دق كرد و يَرَقان گرفت و در بيمارستان بازرگانان فوت كرد. خدا رحمتش كند، او مرد خيلى متعصّبى بود، خيلى با فهم بود، خيلى غيور بود».
مؤمن هميشه براى دفع حكومت جور و تحقّق حكومت عدل الهى، در حال جهاد است، ولى هرگز از هوشيارى و دقّت غفلت نمىكند، نه از جهاد با دشمنان الهى دست مىكشد و نه بىگدار به آب مىزند؛ البتّه نه آنكه از مرگ و شهادت مىترسد، بلكه بدانجهت كه كارها ناقص مانده و اهداف پياده نمىشود، اين مطلب مفاد روايتى است از امام صادق عليه السّلام كه فرمود: المُؤْمِنُ مُجَاهِدٌ؛ لأَنَّهُ يُجَاهِدُ أعْدَآءَ اللَهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِى دَوْلَةِ الْبَاطِلِ بِالتَّقِيَّةِ وَ فِى دَوْلَةِ الْحَقِّ بِالسَّيْفِ. «مؤمن هميشه در حال جهاد است؛ چرا كه در دولت باطل با دشمنان الهى در پوشش تقيّه مىجنگد و در دولت حق با قدرت ظاهرى و شمشير.»
تقيّه بمعنى سكوت و خانه نشينى نيست؛ بمعنى سپر داشتن و هوشيارانه عمل كردن است. حضرت آقا نيز بر اين اساس كارهاى مبارزاتى خود را در حصار دقيق اصول امنيّتى دنبال ميكردند و سرنخى به دشمن نميدادند، و على رغم تلاشى كه طاغوت و ساواك در بدست آوردن مدرك و بهانهاى بكار مىبَرد و مأمورين منظّم و غير منظّمى را بسيج ميكند ولى ناكام و شكست خورده مىماند.
ايشان اين مطلب را در طول مبارزات خود با برنامهريزى دقيقى دنبال ميكردند كه بسيار قابل تأمّل است؛ خودشان ميفرمايند
«بالأخره ما مجالسى داشتيم و در مطالب مورد نظر كار ميكرديم، البتّه در تقيّه كامل از دولت به تمام معنى، چون اگر دولت از ارتباط ما مطّلع مىشد كه هيچ، تمام زحماتمان نقش بر آب بود! حتّى ما در احمديّه دولاب كه منزل داشتيم، گرچه تلفن نداشتيم ولى به خاطر همان رفت و آمدها، اين سازمان امنيّت بى انصاف يك منزل در مقابل منزل ما ساخت و يك نفر را در آنجا نشاند براى كنترل كارهاى ما. و اين غير از آن مُفتّشينى بود كه در مسجد مىآمدند. به چه صورتها و به چه شكلها كه خدا ميداند! بصورت گدا و مستحقّ، بصورت فُكلى و دكتر، بصورت تاجر و مقدّس مآب، بصورت طلبه و محصّل.در اين دانشسراى عالى كه بالاتر از مسجد ما بود چندين نفر از اين محصّلين دانشكده اينها مأمور سازمان امنيّت بودند كه در آن وقت ته ريش داشتند، تسبيح داشتند، به قرآن وارد بودند، مىآمدند مسأله مىپرسيدند، بعضى اوقات اشكها مىريختند، گريه ميكردند؛ توجّه فرموديد!
بعضى از آنها را من نمىشناختم، واقعا من نمىشناختم، بعد شناختم. گفتم: خدايا پناه بر تو! اين آقا محاسن كه دارد، دانشجو هم هست، مرتّب هم هست، اهل قرآن هم هست، اهل تفسير هم هست، وقتى هم مىآيد پيش انسان سه چهار تا استخاره ميكند، استخارههاى با توجّه، بعد آنوقت بعضى صحبتها ميكند، از اينطرف و آنطرف؛ چگونه انسان آنها را بشناسد؟
من در خطبه نماز عيد فطر بود كه وقتى خطبه ميخواندم يكبار اشاره به حكومت اسلامى كردم و آيه مباركه: وَ أُخْرَى تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِنَ اللَهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ وَ بَشّرِ الْمُؤْمِنِينَ را تفسير نمودم كه يكى از دانشجوها حاضر بود و سپس او را شناختم، بعد از اتمام خطبه آمد و نزد من نشست و گفت: بنابراين مفاد كلمات شما لازم است حكومت اسلام تشكيل شود، اينك بايد از كجا شروع كنيم؟ من بخصوص با تمام قوا حاضرم در خدمت شما باشم. چند نفر از رفقاى ما نيز براى جانفشانى حاضرند، شما برنامه عمل خود را نشان دهيد، جلسات خود را معرّفى كنيد تا اين جوانان با جان و دل ملحق شوند.
اين جوان بعدا معلوم شد كه از مأمورين رسمى سازمان امنيّت است. و خداوند تفضّل نمود كه در پاسخ او گفتم: اين خطبه من مطالب كلّى بود، و گرنه ما سازمان و برنامهاى نداريم».
دولت شاه اگرچه تا حدودى از مرحوم آية الله بروجردى أعلى اللهُ مقامَه حساب مىبرد و فساد و دين ستيزى را نمىتوانست آزادانه و به راحتى اجرا كند، ولى از زمينه سازى براى اجراى سياستهاى شوم خود پس از رحلت ايشان غافل نبود؛ و در اين سالها جلسات سرّى مرحوم آقا با بزرگان علماء طهران به جهت تعيين ضرورت مبارزه با حكومت طاغوت و تلاش براى حكومت اسلام استمرار داشت. ميفرمايند
«... اوضاع دينى خيلى بد و سخت بود و همه مظاهر كفر در مملكت پياده شده بود، و رو به شدّت و ازدياد مىرفت، و تسلّط دولت جائره هم به نحو أتمّ و اكمل بود؛ و ما هيچ چارهاى نداشتيم مگر اينكه ارتباط سرّى داشته باشيم با بعضى از علماء كه آنها را دلسوز و غيور و ايثار كننده تشخيص داده بوديم تا بتوانيم با آنها درد دل كنيم.در طهران در آن وقت مجموعاً از اين افرادى كه در آن جلسه خصوصى ما شركت داشتند حدّاكثر ده نفر بودند و بعضى اوقات هم كمتر. البتّه علّامه طباطبائى در آن جلسه شركت ميكردند امّا اوقاتى كه از قم به طهران مىآمدند و آن هم به ندرت اتّفاق مىافتاد و ليكن بالأخره شركت ميكردند.
يكى ديگر از افراد آن جلسه آقاى حاج سيّد رضىّ شيرازى بودند كه الآن در طهران امام جماعتند و به درس و بحث علمى اشتغال دارند. و نيز آقاى حاج آقا محيى الدّين انوارى كه الآن ظاهرا جزء مجلس خبرگان باشند و ايشان ده سال زندان بودند و در همان اوّل انقلاب آزاد شدند. البتّه در اوّل حكم اعدام ايشان صادر شده بود كه بعدا تنازل به پانزده سال زندان شد. و آقاى حاج شيخ بهاء الدّين صدوقى همدانى، و آقاى حاج شيخ محمّد تقى جعفرى. انصافا افراد پاك سيرت و عالم و مؤمن و متديّن و متعهّد و استوار بودند. همچنين آقاى حاج سيّد محمّد على سِبط و حاج سيّد صدر الدّين جزائرى و آقازاده محترمشان و آقاى حاج ميرزا محمّد باقر آشتيانى، كه از علماى با فهم و با ادراك و دلسوز بودند.
ما با هم كار ميكرديم و از كارهايمان هيچكس خبر نداشت.
در آن زمان بر آية الله بروجردى خيلى سخت ميگذشت. يعنى فشار دولت و حكومت خيلى زياد بود. و دربار به تمام معنى مانند گازانبر ايشان را احاطه كرده بود و مجال به ايشان نميداد. و كارهاى غير شرعى در مملكت بسيار انجام ميگرفت كه ايشان متأثّر و ناراحت مىشدند، تب ميكردند، دو روز سه روز تب ميكردند و مىافتادند، بعد پيغام ميدادند به افرادى در طهران مثل صدر الأشراف يا قائم مقام كه از طرف شاه بودند مىآمدند خدمت ايشان و پيغام ميدادند كه اين كار را نكنند. اينها هم افرادى بودند از علماء كه سابقا به لباس روحانيّت ملبّس بودند ولى در زمان پهلوى لباس را خلع و با كت و شلوار و شاپو در دستگاه حكومتى كار ميكردند. اينها نماز خوان و روزهگير بودند، محاسن هم داشتند، و ليكن دربارى و دستگاهى بودند، و حلقههائى بودند كه بين علماء و حكومت واسطه مىشدند. امّا مرحوم آية الله بروجردى هم كه در هر موضوع جزئى نمىخواست و نمىتوانست آنها را احضار كند و پيغام دهد ...
و خلاصه دستگاه به تمام معنى الكلمه يگانه چشم ترسى كه داشت از ايشان بود، كه زيادتر از اين دست بكار نمىزد. ولى نقشههائى داشتند كه به مجرّد ارتحال ايشان نقشهها را عملى كنند، يعنى منتظر مردن ايشان بودند. بالأخص بهائىها كه نفوذشان زياد شده بود ميخواستند مملكت را تبديل به كشور بهائى بكنند و زنهاى بهائى را بياورند روى كار و وزير كنند و وكيل كنند، و رؤساى ادارات را بهائى كنند. و خلاصه همانطور كه در لبنان يك دولت صهيونيست و اسرائيلى تشكيل داده بودند اينجا (ايران) را هم ميخواستند يك مملكت رسمى بهائى كنند و تمام قدرت در دست آنها باشد، و معلوم است كه بهائىها و يهودىهاى صهيونيزم همه از يك ريشهاند و يك مرام دارند.
حتّى در همانوقت هم كه بعضىها به هم تلگراف مىزدند و تلفن ميكردند و مىگفتند: آخر تو چرا اينكار را نكردى؟ او علنا جواب ميداد: آخر اين مرد هنوز زنده است و نمىگذارد ما اين كار را بكنيم. بگذار بميرد، ما كارمان را شروع مىكنيم.
بعضى به آية الله بروجردى مىگفتند: شما كه تا اين سرحد از أعمال شاه و دربار و دار و دستهاش ناراحتيد چرا براى برداشتن او إقدام نمىكنيد؟ ايشان در پاسخ مىگفتند: برداشتن اين پسره براى ما سهل است، وليكن طرف ما آمريكاست».