مهمترين عامل، در سير و رشد سالك، محبّت و ارادت تامّ و اعتماد به تربيت و مقام استاد است. ذرّهاى تنزّل از ارادت و اعتقاد به استاد و مشاهده نقصان در وى يا مشاهده تقدّم و تفوّق خود در كمالى از كمالات و فضائل بر استاد، خودبهخود باب افاده و استفاده بين آنها را مسدود نموده و در اثر آن شاگرد از فيض تربيت استاد محروم ميگردد.
و لذا تعدّد استاد و دستور گرفتن همعرض از ايشان كه به نوعى كاشف از عدم اعتماد به طريق و تربيت استاد است جائز نيست. مضافا براينكه، هر استاد روش تربيتى خاصّ خود را دارد و گاهى اين دستورالعملها با يكديگر در تزاحم بوده و قابل جمع نيست و آثار يكديگر را خنثى نموده و چهبسا نتيجه عكس بدهد!
نویسنده: آیت الله حاج سید محمد صادق حسینی طهرانی
منبع: نور مجرد صفحه۵۸۱ تا ۵۹۳
بارى، مهمترين عامل، در سير و رشد سالك، محبّت و ارادت تامّ و اعتماد به تربيت و مقام استاد است. ذرّهاى تنزّل از ارادت و اعتقاد به استاد و مشاهده نقصان در وى يا مشاهده تقدّم و تفوّق خود در كمالى از كمالات و فضائل بر استاد، خودبهخود باب افاده و استفاده بين آنها را مسدود نموده و در اثر آن شاگرد از فيض تربيت استاد محروم ميگردد.[۱]
و لذا تعدّد استاد و دستور گرفتن همعرض از ايشان كه به نوعى كاشف از عدم اعتماد به طريق و تربيت استاد است جائز نيست. مضافا براينكه، هر استاد روش تربيتى خاصّ خود را دارد و گاهى اين دستورالعملها با يكديگر در تزاحم بوده و قابل جمع نيست و آثار يكديگر را خنثى نموده و چهبسا نتيجه عكس
بدهد!
آرى، اگر به أمر استاد خود به نزد استاد ديگرى برود منعى ندارد، چنانكه خود علاّمه والد به دستور مرحوم حدّاد خدمت مرحوم آقاى انصارى رسيدند و در حقيقت از يك نفر تبعيّت مىنمودند كه مرحوم حدّاد رحمةاللـهعليه بودند.
مرحوم مبرور آقاى حاج محمدحسن بياتى رحمةاللـهعليه مىگفتند: در سفرى كه از كربلا به نجف مىرفتيم، عربانهاى كه سوار شديم، دوطبقه بود. آقاى أنصارى و رفقا در طبقه پائين سوار شدند و من چون جا نبود به طبقه بالا رفتم. سيّدى كوتاهقد، با سيماى نورانى و محاسن خضاب كرده كه آثار جلالت و بزرگوارى در او آشكار بود، نشسته و كنارش خالى بود و به من فرمود: بيا اينجا! و من در كنار ايشان نشستم. از ايشان خيلى خوشم آمد! آن سيّد محترم سر صحبت را باز كرده و مطالب بسيارى را برايم بيان فرمود و بسيار لطف و محبّت نموده و در نهايت گفتند: پسرجان! شما اين دستورات را انجام بدهيد كه از جمله آنها اين بود كه بعد از نماز صبح بر قراءت سوره مباركه «يسآ» مواظبت كنم.
وقتى به نجف أشرف رسيده و پياده شديم، از خدمت ايشان خداحافظى كردم درحالىكه محبّت و علاقه شديدى به ايشان پيدا نموده و شيفته و مجذوبشان شده بودم. آمدم خدمت آقاى أنصارى، ايشان فرمودند: آقا محمّدحسن! چه خبر است؟ اين همه نور را از كجا آوردهاى؟! گفتم: آقا! در عربانه با سيّدى مصاحب بودم نورانى، خيلى نورانى. آقاى أنصارى فرمودند: آن سيّد را شناختى؟ گفتم: نه! ولى سيّدى بود نورانى و خيلى پاك و باعظمت و باجلال! فرمودند: ايشان آقاى قاضى بودند، به شما چه گفتند؟ گفتم: دستورالعملى به من دادند. فرمودند: خب! انجام مىدهى؟ گفتم: نه آقا! من از شما تبعيّت كرده و تحت ولايت شما هستم. فرمودند: آفرين پسرم! آفرين پسرم!
أمّا اينكه در ترجمه أحوال برخى از بزرگان آمدهاست كه در معرفت نفسو عرفان إلهى از استادان متعدّدى به نحو مستقلّ بهره بردهاند، چنانكه در أحوال مرحوم آيةالحقّ آقا سيّدعلى قاضى رحمةاللـهعليه آمده كه ايشان هم از مرحوم والدشان آقا سيّدحسين قاضى و هم از آقا سيّدأحمد كربلائى، استفاده بردهاند، به دو صورت قابل تصوّر است:
أوّل اينكه: اين استفاده در دو مقطع سلوكى در طول يكديگر بوده است. گاه اتّفاق مىافتد كه استاد أوّل، مراتب أسفار أربعه را به تمامه طىّ نكرده و لذا بعد از اينكه شاگرد را تا مرتبه خود سير داد، چنانچه سالك در سلوك و طريق مجاهدت، مجدّ و ثابتقدم باشد، بهمقتضاى كريمه: وَ أَلَّوِ اسْتَقَـمُوا عَلَى الطَّرِيقَةِ لاَءَسْقَيْنَـهُم مَآءً غَدَقًا[۲]لطف إلهى از او دستگيرى كرده و به دلالت استاد أوّل به مشرب استاد كاملى هدايت مىشود، يا خود شاگرد اين حقيقت را يافته و با استيذان از استاد قبلى، نزد استاد برتر مىرود.
دوّم اينكه: گوهر نفس در صدف تربيت يكى از دو ولىّ پرورش مىيابد و استفاده از ولىّ ديگر تنها در باب معارف إلهى و ظرائف راه خدا و دقائق توحيد است و چون اين استفاده ممدّ راه سالك مىباشد، گاه از آن ولىّخدا تعبير به استاد مىشود. نظر شريف علاّمه والد اين بود كه اين نوع مجالست و استفاده از علماء ربّانى و أولياى إلهى هيچ منعى ندارد.
چنانكه خود ايشان در دوران اقامت در نجف از مجالست با حضرت آيتاللـه سيّد جمالالدّين گلپايگانى حظّ وافرى برده و از ايشان مطالب نفيسى استفاده كرده بودند كه آن مرحوم اين معانى را از خواصّ فرزندانشان نيز كتمان مىنمودند.
استفاده از علوم و معارف استاد و اقتباس از مشكوة هدايت او، از باطن و به طريق إشراق است و محبّت و ارادت به حضرت استاد، علاوه بر اينكه پيوند روحانى سالك با مربّى را محكم ميكند، دل را جلا مىدهد تا آفتاب حقيقت استاد كه مظهر تامّ أسماء و صفات إلهى است در آن تجلّى كند. و روشناست كه هرقدر اين محبّت و ارادت تمامتر باشد، آن پيوند معنوى قوىتر و آن تجلّى نيز أتمّ و أكمل خواهد بود و اگر خداى ناكرده خللى در بناى محبّت پديد آمد، پيوند ميان استاد و شاگرد، سست و إشراق باطنى نيز ضعيف ميگردد.
حضرت علاّمه والد درباره أدب رفتارى سالك با استاد مىفرمودند: محبّت سالك بايد چنان تامّ و تمام باشد كه مهرورزى او به استاد، به فرزندان و جميع متعلّقات، نيز سرايت كند و آنان را از جان دوست بدارد، حتّى گربه خانه استاد نيز از محبّت او سهم ببرد!
مجنون روزى سگى بديد اندر دشت | نانش مىداد و گرد او برمىگشت | |
گفتم: مجنون! دوستى و سگ زكجا؟ | گفتا كه شبى به كوى ليلى بگذشت | |
رأى المَجنونُ فى البَيدآءِ كلبًا | فَمَدَّ لَهُ مِن الإحسان ذَيلاً | |
فَلاَموهُ على مَا كانَ مِنهُ | فقالَ رأيتُهُ فى بابِ لَيلَى |
و نيز آوردهاند: مَن يُحبُّ إنسانًا يُحبُّ كَلبَ مَحلَّتِهِ.[۴]
حقير سيزدهچهارده ساله بودم كه همراه حضرت علاّمه والد به عتبات عاليات مشرّف شديم. روزى در منزل حضرت آقاى حدّاد با يكى از أقارببسيار نزديك ايشان روبهرو شدم كه محاسن خود را تراشيده بود. مرحوم حدّاد به علاّمه والد رو نموده و به قصد نهى از منكر به كنايه فرمودند: ايشان براى امام حسين عليهالسّلام غذا مىپزند، براى امام حسين ديگها بار مىگذارند، براى امام حسين ريش مىتراشند.
حقير از روى دلگيرى و انتقاد خدمت والد معظّم عرض كردم: مگر ايشان از نزديكان حضرت آقاى حدّاد نيستند؟ چرا همانند حضرت آقاى حدّاد ملتزم به جميع أحكام شرع نمىباشند؟
گذشت تا وقتى كه از محضر ايشان بيرون آمديم، در راه تشرّف به حرم، علاّمه والد رو كردند به بنده و فرمودند: آقا سيّد محمّدصادق! درستاست كه آن عمل حرام بوده و عقاب دارد، ولى نبايد شأن و منزلت آنان را در نظر تو پائين بياورد و مايه بىاحترامى به ايشان شود؛ چرا كه آنان، انتساب به آقاى حدّاد دارند.
بعدها براى حقير مشخّص شد كه چرا حضرت آقاى حدّاد با آن شخص مماشات فرموده و او را به خاطر عمل خلاف شرع طرد نمىفرمودند.
مرحوم علاّمه مجلسى رحمةاللـهعليه در بحار از تاريخ قمّ تأليف حسن بن محمّد قمّى روايت ميكند كه او ميگويد:
رُوِّيتُ عَن مشَايِخِ قُمَّ أنَّ الحُسَيْنَ بنَ الحَسَنِ بنِ جَعفَرِ بنِ مُحَمَّدِ بنِ إسمعيلَ بنِ جَعفرٍالصّادق عَليهالسّلامُ كانَ بقمَّ يَشرِبُ الخَمرَ عَلانيةً. فَقَصَدَ يَومًا لِحاجةٍ بابَ أحمدَبنِ إسحقَالأشعَرىِّ وَ كانَ وَكيلاً فى الأوقافِ بِقُمَّ، فَلَم يَأْذَنْ لَهُ وَ رَجَعَ إلَى بَيتِهِ مَهمومًا. فَتَوَجَّهَ أحمَدُ بنُ إسحقَ إلَى الحَجِّ فَلَمّا بَلَغَ سُرَّ مَنْ رَأَى اسْتَأْذَنَ عَلى أبىمُحَمَّدٍالحَسَنِالعَسكَرىِّ فَلَم يَأْذَنْ لَهُ فَبَكَى أحمَدُ لِذَلِكَ طَويلاً وَ تَضَرَّعَ حَتَّى أذِنَ لَهُ.
فَلَمّا دَخَلَ قال: يَا ابْنَ رَسولِاللَهِ لِمَ مَنَعْتَنى الدُّخولَ عَلَيكَ وَ أنا مِنشيعَتِكَ وَ مَواليكَ؟ قالَ عَليهالسَّلامُ: لأنَّكَ طَرَدتَ ابْنَ عَمِّنا عَن بابِك. فَبَكَى أحمَدُ وَ حَلَفَبِاللَهِ أنَّه لَميَمنَعْهُ مِنَ الدُّخولِ عليه إلّا لأنيَتوبَ مِن شُربِ الخَمرِ. قال: صَدَقتَ وَ لَكِن لابُدَّ عن إكرامِهِم وَ احتِرامِهم عَلى كلِّ حالٍ و أن لا تُحَقِّرَهُم وَ لا تَستَهينَ بِهِم لانتِسابِهِمْ إلَينا فَتَكونَ مِنَ الخاسِرينَ.
فلَمّا رَجَعَ أحمدُ إلى قُمِّ أتاهُ أشرافُهُم و كانَ الحُسَينُ مَعَهم فلمّا رَءَاه أحمدُ وَثَبَ إلَيه وَاستَقبَلَهُ و أكرَمَه وَ أجلَسَه فى صَدرِ المَجلِس فاستَغرَبَ الحُسَينُ ذَلِك منهُ واستَبدَعَهُ و سألَهُ عَن سَبَبِهِ، فَذَكَرَ لَه ما جَرَى بَينَهُ و بَينَ العَسكَرىِّ عَليهالسَّلامُ فى ذلِكَ.
فَلمَّا سَمِعَ ذلكَ نَدِمَ مِن أفعالِهِ القَبيحَةِ و تابَ مِنها وَ رَجَعَ إلى بَيتِهِ و أهرَقَ الخُمورَ و كَسَرَ ءَالاتِها و صارَ مِنَ الأتقيآءِ المُتَورِّعِينَ و الصُّلَحآءِ المُتَعَبِّدينَ و كانَ مُلازِمًا لِلمَساجِدِ مُعتَكِفًا فيها حَتَّى أدرَكَهُ المَوتُ وَ دُفِنَ قريبًا مِن مَزارِ فاطِمةَ رَضىَ اللَهُ عَنها.[۵]
«مشايخ قم براى من روايت كردند كه حسين بن حسن بن محمّد بن إسمعيل بن جعفرالصّادق عليهالسّلام در قم ساكن بود و آشكارا شرب خمر مىنمود. روزى به جهت مشكلى به أحمدبنإسحقأشعرى كه در قم وكيل در أمر أوقاف بود مراجعه كرد و أحمدبنإسحق به او اذن ورود نداد و وى را نپذيرفت و او با حال حزن و اندوه به منزلش بازگشت.
پس از مدّتى أحمدبنإسحق به حجّ مشرّف شد و هنگامى كه به سامرّا رسيد به زيارت حضرت امام عسكرى عليهالسّلام رفت، ولى حضرت او را نپذيرفته و اذن دخول ندادند. أحمدبنإسحق گريه فراوانى نمود و آنقدر التماس نمود كه حضرت إذن فرمودند. وقتى بر حضرت وارد شد، عرض كرد: ياابنرسولاللـه! چرا مرا از وارد شدن منع فرموديد با اينكه من از شيعيان و مواليان شما مىباشم؟ حضرت فرمودند: چون تو پسر عموى ما را از ورود در خانهات منع نمودى.
اشك از ديدگان أحمدبنإسحق جارى شد و قسم ياد كرد كه غرض از ردّ كردن حسينبنحسن فقط نهىازمنكر بوده و مىخواسته سبب توبه وى از شرب خمر شود. حضرت فرمودند: راست گفتى ولى بههرحال بايد سادات را به جهت انتسابشان به ما تجليل و إكرام نموده و احترام ايشان را مراعات نمائى و كارى نكنى كه موجب حقارت و پستى ايشان شود كه اگر چنين كنى از زيانكاران خواهى بود.
وقتى كه أحمدبنإسحق به قم بازگشت و أشراف و بزرگان قم به ديدار وى آمدند و حسينبنحسن نيز با ايشان بود، أحمدبنإسحق به استقبال حسينبنحسن شتافت و او را احترام كرده و در صدر مجلس نشاند. حسين از اين رفتار تعجّب نمود و از سبب آن سؤال كرد. و أحمدبنإسحق آنچه را برايش در محضر امام عسكرى عليهالسّلام اتّفاق افتاده بود نقل نمود.
حسين با شنيدن اين امر از أفعال قبيح خويش پشيمان شده و توبه نمود و به منزل خود بازگشت و شرابها را ريخت و آلات و وسائل شرب خمر را شكست و از آن پس از اتقياء و صلحاء أهل عبادت و ورع گشت و هميشه ملازم مسجد بود و به اعتكاف مىپرداخت، تا اينكه رحلت نمود و نزديك مزار حضرت فاطمهمعصومه سلاماللـهعليها مدفون گشت.»
بارى، غرض از سير و سلوك، تصحيح ذهن و ايجاد نگرشى توحيدى به عالم هستى و نيز تحقّق نفس به علوم و معارف إلهى مطابق با واقع است، چرا كه حقيقت انسان كه در روز قيامت ظاهر شده و انسان إلىالأبد از مائده آن بهرهمند
مىشود همان عقائد و انديشههاى اوست و بس.
اى برادر تو همين انديشهاى | ما بقى تو استخوان و ريشهاى | |
گر گُل است انديشه تو، گلشنى | ور بود خارى، تو هيمه گلخنى |
و لذا ارتحال از دنيا با تصويرى نادرست از توحيد حضرت پروردگار و إدراكى ناقص يا اشتباه از أسماء و صفات إلهى موجب كمبهرگى انسان از عالم آخرت مىشود.
در روايتى آمده است كه: وقتى خداى عزّوجلّ در قيامت با حقيقت و واقعيّت خود بر بندگان تجلّى ميكند، آنها خدا را نمىشناسند و مىگويند: نَعوذُ بِاللَـهِ مِنْكَ! أمّا وقتى خداوند مطابق با اعتقاد و تصوّرى كه از او در ذهن خود دارند ظاهر مىشود، او را شناخته و در برابر او به سجده مىافتند؛ إنَّ الْحَقَّ يَتَجَلَّى يَوْمَ الْقِيَمَةِ لِلْخَلْقِ فى صورَةٍ مُنْكَرَةٍ، فَيَقولُ: أَنَا رَبُّكُمُ الاْءعْلَى. فَيَقولونَ: نَعوذُ بِاللَهِ مِنْكَ، فَيَتَجَلَّى فى صورَةِ عَقآئدِهِمْ فَيَسجُدونَ لَهُ.[۷]
علاّمه والد قدّساللـهنفسهالزّكيّه در أواخر عمر به جهت كثرت أمراض و اشتغالات مربوط به تأليف «دوره علوم و معارف اسلام» فرصتى براى پذيرش و تربيت شاگردان نداشتند و مىفرمودند: براى كسانى كه مشتاق و طالب لقاء حضرت پروردگارند و به دنبال استاد طريق مىباشند، دو مطلب را بيان كنيد كه با آن از استاد مستغنى مىگردند: أوّل: داشتن إخلاص در عمل، و دوّم: خواندن تمام و كمال دوره علوم و معارف إسلام؛ چرا كه يك دوره معارف حقّه را در اين كتابها آوردهام. به نحوى كه اگر كسى اين كتب را با إخلاص بخواند نفسش به معانى و معارف حقّه آن متحقّق مىشود و چون نفسش به اين معارف متحقّقشد مسير خود را به سوى خداوند روشن مىبيند.
آرى بامطالعه و اُنس با دوره علوم و معارف اسلام، نفس سالك با جان مؤلّف پيوند خورده و هامون نفس از آن چشمه حقيقت إشراب مىشود، و با مجاهدت و مراقبت، مستعدّ قبول أنوار إلهى گشته و در أثر آن، نفس او، قدسى مىشود و لذا با عنايت إلهى ميتواند به مرحله فناء و اندكاك در ذات ربوبى برسد.
علاّمه والد أفاضاللـهعلينامنبركاتنفسه علاوه بر آنكه تمام أسفارأربعه خود را طىّ نموده و در عالم بقاء متمكّن بودند، هم از طرف مرحوم حضرت آقاى حدّاد و علاّمه طباطبائى و آيتاللـه قوچانى قدّساللَـهُأسرارهم اذن دستگيرى داشتند و هم وصىّ خاصّ مرحوم حدّاد بودند و مرحوم حدّاد در اواخر عمر شريفشان به افراد مختلف ـ از جمله خود حقير ـ فرموده بودند كه من هر چه داشتم به آقا سيّد محمّدحسين دادم و بر كس ديگرى اعتماد ندارم و وصيّت كتبى نيز بر اين أمر مرقوم فرموده بودند؛[۸] ولى مرحوم علاّمه والد براى بعد از خود كسى را به عنوان وصىّ تعيين نفرمودند.
در اواخر عمر شريفشان روزى حقير به محضر ايشان مشرّف شدم، ايشان به حقير فرمودند: من هر چه در بين شاگردانم تفحّص نمودم كسى را نيافتم كه براى پس از خود معيَّن نمايم و من مىخواهم در اين مسأله مثل مرحوم أنصارى عمل كنم.
حقير از همان أوان رحلت ايشان در مجالس مختلف خصوصا در شب هجدهم ربیع الاوّل که حدودچهل روز از رحلت ايشان گذشته بود در جمع ارادتمندان و شاگردان ايشان، مكرّرا بر اين معنى تأكيد نمودهام كه علاّمه والد كسى را به عنوان وصىّ تعيين ننمودهاند، ولى با وجود إصرار اين حقير، باز هم در همان شب و پس از آن برخى از ارادتمندان ايشان مصرّ بودند كه ايشان براى بعد از خود وصىّ معيَّن نمودهاند.
علىأىّحالٍ حقير در سنوات بعد نيز در جلسات متعدّد و ازمنه مختلف در حدّ وسع اين معنى را به جمع دوستان و ارادتمندان آن بزرگمرد إلهى گوشزد نمودهام. و الحمد للّه أوّلاً و آخرًا.
۱. قاضى نوراللـه شوشترى در ترجمه أحوال جناب شيخ نجمالدّين كبرى ميفرمايد: أمير إقبال سيستانى در رسالهاى كه مشتمل است بر سخنان شيخ ركنالدّين علاءالدّوله سمنانى قدّسسرّه آوردهاست كه: شيخ نجم الدّين در أيّام جوانى، جهت استماع حديث از خوارزم كه مولد او بود به همدان رفت، و چون از علماء رخصت حديث يافت از آنجا به اسكندريّه رفت و به اسكندريّه نيز اجازه حديث حاصل كرد.
در وقت مراجعت شبى حضرت رسالت صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم را در خواب ديد و از آن حضرت استدعاى كنيتى كرد. حضرت رسالت فرمودند كه «أبوالجناب». شيخ پرسيد كه «أبوالجناب» مخفّفةً؟ حضرت فرمود: لا مشدّدةً. چون از خواب در آمد از معنى آن كنيت چنان فهم كرد كه از دنيا اجتناب مىبايد نمود. لاجرم همان جا خود را از علائق دنيوى مجرّد ساخته در طلب مرشدى كه دست ارادت بوى دهد، آغاز مسافرت فرمود و به خوزستان رسيده، در خانقاه شيخ إسمعيل قصير، پهلو بر بستر ناتوانى نهاده، به همين توجّه شيخ، از ÿ مرض نجات يافته، مريد وى گشت و مدّتى در خدمت او به سلوك مشغول بود.
شبى به خاطرش خطور نمود كه علم ظاهرى من از شيخ إسمعيل زياده است! و از علم باطنى، حظّى تمام يافتهام! اين معنى بر شيخ إسمعيل، ظاهر گشته، بامداد آن جناب را طلبيد و گفت: برخيز! و سفر كن كه تو را به خدمت شيخ عمّار ياسر مىبايد رفت. شيخ نجمالدّين دانست كه شيخ إسمعيل بر آنچه به خاطرش خطور نموده اطّلاع يافت. هيچ نگفت و به ملازمت شيخ عمّار ياسر رفته مدّتى به سلوك مشغول گرديد و چند گاه آنجا، شبى همان حديث بر خاطرش گذشت! و صباح شيخ او را گفت: برخيز كه به مصر رو، پيش روزبهان، تا اين هستى را به ضرب سيلى از سر تو بيرون برد.
در نفحات از شيخ نجمالدّين منقولست كه چون به مصر رسيدم، روزبهان را در بيرون خانقاه او ديدم كه به آب اندك وضو مىساخت و به خاطر من گذشت كه ظاهرا شيخ نمىداند كه به اين قدر آب، وضو جائز نيست. و چون شيخ از وضو فارغ گشت، دست به روى من افشاند و به سبب آن قطرات آب وضو كه از شيخ بر روى من رسيد بىخود شدم. شيخ به خانقاه درآمد. من نيز در رفتم و آن جناب به شكر وضو، مشغول شد. من به پاى ايستادم و از خود غائب شده، ديدم كه قيامت قائم شده و مردم را مىگيرند و به آتش مىاندازند و شيخ بر ممرّ آتش بر زبر پشته نشسته، هر كس كه ميگويد كه تعلّق به وى دارم او را مىگذارند. ناگاه مرا گرفتند و به جانب آتش كشيدند و چون گفتم من از متعلّقان ايشانم رها كردند. لاجرم بر آن پشته بالا رفتم و بر پايش افتادم. سيلى سخت بر قفايم بزد چنانكه به روى در افتادم و گفت: بعد از اين أهل حقّ را انكار مكن!
بعد از آن باز آمدم ديدم كه شيخ از نماز فارغ شده. پيش رفتم و شيخ در شهادت همچنان سيلى بر قفاى من زد و همان لفظ بر زبان راند. و بدان سبب عُجب از طبيعت من زائل گرديد.û (مجالسالمؤمنين، ج ۲، ص ۷۲ و ۷۳)
۲. آيه ۱۶، از سوره ۷۲: الجنّ: «واگر بر طريق راست و استوار پايمردى ورزند، هر آينه به آنان آبى فراوان و رزقى واسع مىنوشانيم.»
۳. «مجنون در بيابان سگى را ديد و دامان خود را جهت نوازش و احترام او بر زمين گستراند. او را بر اين كار سرزنش كردند كه سزاوار نيست انسانى در مقابل سگى چنين احترام كند؛ مجنون گفت: اين سگ را بر كنار در خانه ليلى ديدهام و از اين رو به او أدب مىنمايم.»
۴. احاديث و قصص مثنوى، ص ۲۵۸ و ۲۵۹: «هر كس انسانى را دوست داشته باشد، سگ محلّه وى را نيز دوست دارد.»
۵. بحارالأنوار، ج ۵۰، ص ۳۲۳ و ۳۲۴.
۶. مثنوىمعنوى، ص ۱۱۳.
۷. شرح فصوصالحكم قيصرى، فصّ هوديّه، ص ۷۴۱.
۸. متن وصيت مزبور چنين است:
بسم اللـه الرّحمن الرّحيم
هو الحىُّ الّذى لا يموت
الحمدُ لِلّهِ ربِّ العالمينَ و صلَّى اللـه على محمّدٍ و آلِه الطّاهرينَ
أمّا بعد، حقير سيّد هاشم حدّاد وصىّ و جانشين قرار دادم از طرف خودم چه در حال حيات و چه در حال ممات در امور شريعت و در امر طريقت و تربيت افراد براى وصول بهحقّ، آقاى آقا سيّدمحمّدحسين حسينى طهرانى را و ايشان لسانِ من است و ايشان مورد اعتماد من مىباشد و بهديگرى اعتمادى ندارم.
۶ شهر ربيع الأوّل ۱۳۹۷ هجرى قمرى.
والسّلام عليكم و رحمة اللـه و بركاته.
سيّد هاشم.û
(آيت نور، جلد اوّل، ص ۳۷۵ و ۳۷۶)