حقيقت عالى فناء از غرر معارف كتاب و سنّت است كه با بيانات مختلف انسان را به سوى آن دعوت مىنمايند تا انسان مسيرى را كه به اضطرار بناست در عالم قيامت طى نمايد با اختيار در همين نشأه طى كند و به مقام لقاءاللَـه و نيستى محض برسد و سپس با إحياء إلهى حياتش حيات طيّبه باقيه گردد.
نویسنده: آیت الله حاج سید محمد صادق حسینی طهرانی
منبع: نور مجرد صفحه۴۳۴ تا۴۳۹
در برخى روايات مروى در معراج حضرت نبىّاكرم صلواتاللـهعليهوآله همين حالت چنين وصف گرديدهاست:
وَقَفَ بِى جَبرَئيلُ عليهالسّلام عِندَ شَجَرَةٍ عَظيمَةٍ لَمْ أَرَ مِثلَهَا، عَلَى كُلِّ غُصنٍ مِنها وَ عَلَى كُلِّ وَرَقَةٍ مِنها مَلَكٌ وَ عَلَى كُلِّ ثَمَرَةٍ مِنها مَلَكٌ وَ قَدْ كَلَّلَها نورٌ مِن نورِ اللَهِ جَلَوَعَزَّ. فَقالَ جَبرَئيلُ: هَذِهِ سِدرَةُ المُنتَهَى كانَ يَنتَهى الأَنبيآءُ مِن قَبلِكَ إلَيها، ثُمّ لا يُجاوِزُونَها وَ أَنتَ تَجُوزُها إن شآءَ اللَهُ لِيُريَكَ مِن ءَاياتِهِ الكُبرَى؛ فَاطْمَئِنَّ أَيَّدَكَ اللَهُ بالثَّباتِ حَتَّى تَستَكمِلَ كَراماتِ اللَهِ وَ تصيرَ إلَى جِوارِهِ.
ثُمَّ صَعِدَ بى حَتَّى صِرتُ تَحْتَ العَرشِ فَدُلّىَ لى رَفرَفٌ أَخضَرُ ما أُحسِنُ أَصِفُهُ، فَرَفَعَنى الرَّفرَفُ بإذنِ اللَـهِ إلَى رَبّى فَصِرْتُ عِندَهُ وَانقَطَعَ عَنّى أَصْواتُ المَلَئِكَةِ وَ دَويُّهُم وَ ذَهَبَتْ عَنِّى المَخاوِفُ وَالرَّوعاتُ وَ هَدَأَتْ نَفسِى وَاسْتَبشَرتُ وَ ظَنَنتُ أَنَّ جَميعَ الخَلآئِقِ قَدْ مَاتُوا أَجْمَعِينَ وَ لَمأَرَ عِندى أَحَدًا مِن خَلقِهِ فَتَرَكَنى ما شآء اللَهُ ثُمَّ رَدَّ عَلَىَّ رُوحِى فَأَفَقْتُ.
فَكانَ تَوْفِيقًا مِن رَبّى عَزَّوَجَلَّ أَن غَمَضَتْ عَينى وَ كَلَّ بَصَرى وَ غَشِىَ عَنِّى النَّظَرُ فَجَعَلتُ أُبصِرُ بِقَلبى كَما أُبصِرُ بِعَيْنى بَل أَبعَدُ وَ أَبْلَغُ؛ فَذَلِكَ قَولُهُ جَلَوَعَزَّ: مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَ مَا طَغَى لَقَدْ رَأَى مِنْ ءَايَاتِ رَبِّهِ الْكُبْرَى.
وَ إنَّما كُنتُ أَرَى فِى مِثلِ مَخيطِ الاْءبرَةِ وَ نُورٍ بَينَ يَدَىْ رَبّى لاتُطيقُهُ الأَبْصارُ، فَنادانِى رَبّى جَلَّ وَ عَزّ. ـ إلخ.[۱]
«جبرئيل مرا در نزد درختى با عظمت متوقّف نمود كه مانند آن را نديده بودم. بر هر شاخهاى از آن و بر هر برگى و بر هر ميوهاى از آن ملكى بود و بالاى آن درخت را نورى از نور خداوند جلّوعزّ فراگرفته بود.
جبرئيل گفت: اين درخت سدرة المنتهى است كه نهايت سير انبياى پيش از تو تا اين درخت بوده و از آن عبور نمىنمودند و تو إنشاءاللـه از آن عبور مىكنى تا خداوند از بزرگترين آيات خود به تو نشان دهد. پس تو ـ كه خداوند تأييدت كند ـ آرامش و طمأنينه خود را با ثبات قدم حفظ كن تا كرامات خداوند را به طور كامل دريافت نموده و به جوار او روانه گردى .
سپس مرا بالا برد تا اينكه در زير عرش قرار گرفتم و فرشى زيبا و سبز رنگ كه توان ندارم آن را به خوبى وصف كنم براى من پائين آمد و آن فرش مرا بإذناللـه به سوى پروردگارم بالا برد و به نزد او رسيدم و صداها و آوازهاى ملائكه منقطع شده و ديگر به گوش من نرسيد و همه ترسها و وحشتها از من برطرف گرديد و نفس من آرام گرفت و شادمان و مسرور گشتم و چنين احساس كردم كه همه مخلوقات إلهى مردهاند و هيچ كس را از مخلوقات در نزد خود نيافتم و خداوند مرا آن قدر كه مىخواست در آن حال رها فرمود و سپس روح مرا به من بازگرداند و إفاقه حاصل نمودم.
پس اين امر توفيقى از جانب پروردگارم عزّوجلّ براى من بود كه چشمم بسته شد و به خواب فرو رفت و ديدهام ناتوان گرديد و نگاهم تاريك و پوشيده گشت و در آن هنگام به نگاهكردن با قلبم آغاز نمودم چنانكه با چشمم مىبينم بلكه بسيار بهتر و رساتر.
و اين است كلام خداوند عزّوجلّ: مَا زَاغَ البَصَرُ وَ مَا طَغَى * لَقَدْ رَأَى مِنْ ءَايَاتِ رَبِّهِ الْكُبْرَى «چشم پيامبر نه به انحراف و كجبينى دچار شد تا چيزى را به شكل غير واقعى ببيند و نه به طغيان و تعدّى مبتلا گشت تا چيزى را كه نبوده موجود بپندارد و به تحقيق در آن هنگام برخى از بزرگترين آيات پروردگارش را رؤيت نمود.»
و من آنچه را ديدم در روزنى مانند سوراخ سوزن و در ميان نورى در پيشگاه پروردگارم مىديدم، نورى كه چشمها طاقت آن را ندارد. پس پروردگارم عزّوجلّ مرا ندا داد و با من سخن گفت. ـ تا آخر حديث.»
در اين روايت شريفه مىبينيم كه آن حضرت از حال خود در هنگام لقاء حضرت حق به موت جميع خلائق و نزع روح خود تعبير فرمودهاند. موت عبارت است از فقدان آثار حيات كه در عوالم مادون، موت در هر مرتبهاى ملازم با انتقال به عالمى برتر و واجدشدن آثار حيات در آن عالم مىباشد، ولى موت در مرحله لقاء ذات نمىتواند به معناى انتقال باشد و لذا بر چيزى جز انعدام و زوال تعيّن نفس منطبق نمىگردد. علاوه بر اينكه اگر مرتبهاى از وجود آن حضرت يا ديگر خلائق باقى مانده باشد، أَنَّ جَمِيعَ الخَلآئقِ ماتوا أَجمَعينَ صدق نخواهد كرد.
بنابراين ردّ روح بر آن حضرت همان ايجاد تعيّن جديد در عالم بقاء و ارجاع و تعلّقدادن نفس به همان مراتب باقى مانده است و لذا از آن به رَدَّ عَلَىَّ روحى تعبير شده است.
و نفس پس از ورود در بقاء مىيابد كه به واسطه فناء از تمام رنجها و سختيهايى كه از تعيّن و محدوديّت نشأت مىگرفت خلاصى يافته است. و رسيدن به اين درجه از خواصّ امّت رسولخدا صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم است كه به بركت آن حضرت راه برايشان گشوده گشته و أنبياء سابقين از وصول به اين مقام عالى محروم بودهاند.
و از جمله أدلّهاى كه بر زوال تعيّن و فناى همه أشياء قبل از مقام ذات دلالت دارد، آيات و رواياتى است كه دلالت بر رجوع انسانها و همه موجودات به خداوند مىنمايد و چون رجوع، الوصول إلى ما منه البدأ است و مسلّماً در آغاز خلقت همه أشياء در قوس نزول مسبوق به عدم حقيقى خود بوده و فانى محض بودهاند، پس بايد در قوس صعود نيز با رجوع إلى اللـه دوباره به فناء محض برسند وگرنه رجوع إلى اللـه صادق نخواهد بود.
بر همين اساس است آنچه كه در نهجالبلاغه از حضرت أميرالمؤمنين عليهالصّلوةوالسّلام در تفسير إِنَّا إِلَيْهِ رَجِعُونَ آمده است كه: ... وَ قَولَنا وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ إقرارٌ عَلَى أنفُسِنا بِالهُلْكِ.[۲] «اين كلام اقرارى از ماست به هلاك و انعدامبه واسطه رجوع إلى اللـه.»
و از جمله أدلّهاى كه بر اين معنى دلالت دارد، أدعيه و رواياتى است كه از وصال خداوند متعال و تجلّى حضرت حق بر بندگان و رفع حجب بين عبد و ربّ سخن ميگويد، زيرا بالاترين درجه ممكن از وصال فقط با فناى تام محقّق مىشود و مادامى كه ممكن با زوال تعيّن به واجب بر نگردد، وصال حاصل نخواهد شد.
و همچنين رفع كامل حجب فقط با فناء ممكن است، چون حقيقت حجاب چيزى جز تعيّن عبد نيست و مخلوقيّت عين محجوبيّت مىباشد. و اين امر از غرر معارف أئمّه عليهمالسلام است كه فرمودهاند: لَيسَ بَيْنَهُ و بَينَ خَلقِهِ حِجَابٌ غيرُ خَلقِهِ، احتَجَبَ بغَيرِ حِجابٍ مَحجوبٍ.[۳] «بين خداوند و مخلوقاتش هيچ حجابى نيست مگر خلقش. خداوند از مخلوقاتش بدون حجابى پنهانكننده، پنهان گشت.» خَلقُهُ تعالَى الخَلقَ حِجابٌ بَينَهُ و بَينَهُم.[۴] «خلقنمودن خداوند مخلوقات را حجابى بين او و ايشان مىباشد.»
از ضميمهنمودن اين روايات به رواياتى كه از وصال يا رفع حجب سخن مىگويند، بدست مىآيد كه رفع حجاب به رفع مخلوقيّت و تعيّن است و تا تعيّن باقى است حجابها بر طرف نگشته است و با زوال تعيّن و مخلوقيّت است كه وصال ممكن با واجب حاصل مىشود. و البتّه اين بدان معنا نيست كه ممكن واجب شود يا در حريم واجب قدم بنهد، بلكه به معناى زوال ممكن و بقاء واجب است سبحانه و تعالى كه عرفاء باللـه عَلَتأسماؤُهم به بهترين وجه اين حقيقت را شرح نمودهاند.
۱. بحارالأنوار، ج ۱۸، باب إثبات المعراج و معناه و كيفيّته، ج ۱۰۰، ص ۳۹۵.
۲. نهجالبلاغة، ص ۴۸۵، قصار الحكم، كلمه ۹۹.
۳. حارالأنوار، ج ۳، ص ۳۲۷ به نقل از توحيد صدوق؛ و ج ۴، ص ۳۰۵.
۴. أمالى مفيد، ص ۲۵۴؛ و بحارالأنوار، ج ۴، ص ۲۲۸.در برخى روايات مباركه حجاب بين عبد و ربّ «خَلق» ناميده شده است كه ممكن است به معناى مخلوق باشد، يعنى هنگامى مىتوان گفت بين خداوند با بندهاى حجاب وجود ندارد كه بين آن بنده و خداوند مخلوقى ديگر واسطه نباشد، همانطور كه در وصف امام عليهالسّلام آمده است: لايَستُرُهُ مِن اللَهِ سِترٌ و لايَحجُبُهُ منَ اللَهِ حجابٌ وَ هُوَ الحجابُ و السِّترُ. (بحارالأنوار، ج ۴۰، ص ۵۵) و اين معنى مربوط به عالم بقاء است.
ولى در برخى روايات حجاب را خَلقُهُ الخَلقَ به معناى مصدرى قرار داده است كه اين معنا دقيقتر بوده و مىتواند رافع اجمال دسته اوّل از روايات نيز باشد.