کانال تلگرام نورمجرد
نور مجرد > سیر و سلوک > استاد سلوکی > زن و سلوک الی الله

زن و سلوک الی الله

مربوط به دسته های:
استاد سلوکی -

به مقتضاى كريمه: مَنْ عَمِلَ صَـلِحًا مِن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَوةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ.«هر كسى ـ چه مرد و چه زن ـ كه عمل صالح انجام دهد در حاليكه مؤمن باشد، او رابه حياتى طيّب و پاك زنده مى‌گردانيم و پاداش ايشان را به حسب نيكوترين أعمالشان خواهيم داد.» زن با مرد در رسيدن به عالم قدس و طهارت و إشراب دل از عين‌الحيوة توحيد، تفاوتى ندارد و ميتواند با مجاهده و ايمان، حجاب نفس را كنار زده و جام دل را از باده توحيد و معرفت پروردگار لبريز كندأمّا نكته‌اى كه نبايد آن را فراموش كرد، سختى و صعوبت تربيت و سير آنان است. عمده التفات و توجّه زن به حسب طبيعت، به عالم حسّ است و بيشتر، نظر به محسوسات و تمتّع از لذائذ دنيا دارد و توجّه او به عالم معنى كمتر است و لذا در طريق آخرت شخصيّت ثابت و پايدارى ندارد.

نویسنده: آیت الله حاج سید محمد صادق حسینی طهرانی

منبع: نور مجرد صفحه ۶۰۶ تا۶۲۰

فهرست
  • ↓۱- ايجاد حوزه‌هاى حكمت عملى و عرفان براى مخدّرات توسّط مرحوم علاّمه
  • ↓۲- زن و مرد در رسيدن به عالم قدس و توحيد باهم تفاوتى ندارند
  • ↓۳- حكايت شيدائى يكى از زنان عارفه در اثر عشق و محبّت به خدا
  • ↓۴- محبّت و عشق «امّ فروه» به حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السّلام
    • ↓۴.۱- زنده شدن اُم فروه به بركت دعاى حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السّلام
  • ↓۵- حكايت معرفت والاى شطيطه نيشابوريّه
    • ↓۵.۱- عنايت و توجّه حضرت موسى‌بن‌جعفر عليهماالسّلام به شطيطه
  • ↓۶- صعوبت تربيت و سير زنان
  • ↓۷- پانویس

ايجاد حوزه‌هاى حكمت عملى و عرفان براى مخدّرات توسّط مرحوم علاّمه

از اقدامات كم‌نظير ايشان، ايجاد حوزه‌هاى حكمت عملى و عرفانى براى طائفه نسوان بود كه مشايخ آنها خود نيز از مخدّرات عابدات و ناسكات بودند. و اين أمر نيز نشان از سعه و ظرفيّت ايشان داشت، چون غالبا أوليا از پذيرفتن مخدّرات إبا دارند.

روزى در كربلاى معلّى خدمت حضرت آقاى حدّاد بوديم و ايشان از شاگردان حضرت علاّمه والد و تعداد آنها پرس‌وجو كردند. والد معظّم پاسخ دادند: اين مقدار، كه اين تعداد از آنها آقايان و اين تعداد از آنها مخدّرات هستند. همين كه حضرت آقاى حدّاد نام مخدّرات را شنيدند، با تعجّب فرمودند: آقا سيّدمحمّدحسين، شما از مخدّرات هم شاگرد گرفته‌ايد؟ خيلى سخت است، خيلى سخت است!

زن و مرد در رسيدن به عالم قدس و توحيد باهم تفاوتى ندارند

بايد دانست كه به مقتضاى كريمه: مَنْ عَمِلَ صَـلِحًا مِن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَوةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ.[۱]«هر كسى ـ چه مرد و چه زن ـ كه عمل صالح انجام دهد در حاليكه مؤمن باشد، او رابه حياتى طيّب و پاك زنده مى‌گردانيم و پاداش ايشان را به حسب نيكوترين أعمالشان خواهيم داد.» زن با مرد در رسيدن به عالم قدس و طهارت و إشراب دل از عين‌الحيوة توحيد، تفاوتى ندارد و ميتواند با مجاهده و ايمان، حجاب نفس را كنار زده و جام دل را از باده توحيد و معرفت پروردگار لبريز كند.

مسافر إلى‌اللـه در سيروسلوك، روح است و اگر چه گاهى در زبان عربى ضمير مؤنّث، به آن باز مى‌گردانند، أمّا اين تأنيث مجازى است و نشانه مردى و زنى نيست.

و أساسا اين روح كه نفخه حضرت حقّ است از اين تفاوت‌ها فراتر است و با اين حيات مادّى كه از خشك وتر دنيا پديد مى‌آيد فرق دارد.

ليك از تأنيث، جان را باك نيستروح را با مرد و زن إشراك نيست
از مؤنث و ز مذكّر برتر استاين نه آن جان است كز خشك وتر است

[۲]

كم نيستند زنانى كه محبّت حضرت پروردگار وجود آنان را آتش زده و كلماتشان در ابراز عشق و اشتياق رسيدن به مقام تقرّب و لقاء خدا، در كتب سيره و تاريخ مضبوط است.

ملاّ عبدالرّحمن جامى در نفحات در شرح أحوال يكى از اين نساء عارفات كه بارقه‌هاى محبّت و معرفت حضرت پروردگار بر دل او خورده و او را شوريده و دل‌باخته كرده، آورده‌است:

حكايت شيدائى يكى از زنان عارفه در اثر عشق و محبّت به خدا

سَرىّ سَقَطىّ گويد ـ رحمة اللـه تعالى ـ كه: «شبى خوابم نيامد و قلق و اضطرابى عجيب داشتم، چنانكه از تهجّد محروم ماندم. چون نماز بامداد كردم،بيرون رفتم و به هرجا كه گمان مى‌بردم كه شايد آنجا از آن اضطراب تسكينى شود گذر كردم، هيچ سودى نداشت. آخر گفتم: به بيمارستان بگذرم و اهل ابتلا را ببينم، باشد كه بترسم و منزجر شوم. چون به بيمارستان درآمدم، دل من بگشاد و سينه من منشرح شد. ناگاه كنيزكى ديدم بسيار تازه و پاكيزه، جامه‌هاى فاخر پوشيده، بويى خوش از وى به مشام من رسيد. منظرى زيبا و جمالى نيكو داشت و به هر دو پاى و هر دو دست در بند بود. چون مرا ديد، چشمها پر آب كرد و شعرى چند بخواند. صاحب بيمارستان را گفتم: اين كيست؟ گفت: كنيزكى است ديوانه شده، خواجه وى، وى را بند كرده مگر به‌اصلاح آيد. چون سخن صاحب بيمارستان شنيد، گريه در گلوى وى گره شد. بعد از آن اين أبيات خواندن گرفت:

مَعشَرَ النّاسِ ما جُنِنتُ وَلكِنأنا سَكرانةٌ و قَلبىَ صاحِ
أَغَللتُم يَدى وَ لَم ءَاتِ ذَنبًاغَيرَ جُهدى فى حُبِّهِ وَافتِضاحى
أنا مَفتُونَةٌ بِحُبِّ حَبيبٍلَسْتُ أبْغى عَن بابهِ مِن بَراحِ
فَصَلاحى الَّذى زَعَمْتُم فَسادىوَ فَسادِى الَّذى زَعَمْتُم صَلاحى
ما عَلَى مَن أحبَّ مَوْلَى الْمَوالىوَارتَضاهُ لِنَفْسِهِ مِنْ جُناح

[۳]

سخن وى مرا بسوخت و به اندوه و گريه آورد. چون آب چشم من بديد گفت: اى سرىّ! اين گريه است بر صفت او، چون باشد اگر او را بشناسى چنانچه حقّ معرفت است؟ بعد از آن ساعتى بيخود شد. چون با خود آمد، گفتم: اى جاريه! گفت: لبيّك اى سرىّ! گفتم: مرا از كجا مى‌شناسى؟ گفت: جاهل نشدم از آن زمان كه وى را شناختم. گفتم: مى‌شنوم كه ياد محبّت مى‌كنى، كرا دوست مى‌دارى؟ گفت: آن كس را كه شناسا گردانيد ما را به نعمتهاى خود و منّت نهاد بر ما به عطاى خود، به دلها قريب است، و سائلان را مجيب. گفتم: ترا اينجا كه محبوس كرده است؟ گفت: اى سرىّ! حاسدان با هم يارى كردند.

بعد از آن شَهقه‌اى بزد كه من گمان بردم كه مگر حيات از وى مفارقت كرد. بعد از آن با خود آمد و بيتى چند مناسب حال خود خواند. صاحب بيمارستان را گفتم: او را رها كن! رها كرد. گفتم: برو هر جا كه خواهى! گفت؟ اى سرىّ! به كجا روم، و مرا جاى رفتن نيست؟ آن كه حبيب دل من است مرا مملوك بعض مماليك خود گردانيده است؛ اگر مالك من راضى شود بروم و إلّا صبر كنم. گفتم: واللـه كه وى از من عاقل‌تر است. ناگاه خواجه وى به بيمارستان درآمد و صاحب بيمارستان را گفت: تُحفه كو؟ گفت: در اندرون است و شيخ سرىّ پيش اوست. خرّم شد، در آمد و بر من سلام گفت و مرا تعظيم بسيار كرد. گفتم: اين كنيزك أولى‌تر است از من به تعظيم؛ سبب چيست كه وى را محبوس كرده‌اى؟ گفت: چيزهاى بسيار؛ عقل وى رفته است، نمى‌خورد و نمى‌آشامد و خواب نمى‌كند، و ما را نمى‌گذارد كه خواب كنيم، بسيار فكر و بسيار گريه است، و حال آنكه تمام بضاعت من وى است. وى را خريده‌ام به همه مال خود، به بيست هزار درم و اميد در بسته بودم كه مثل بهاى وى بر وى سود كنم از جهت كمالى كه در صنعت خود دارد. گفتم: صنعت او چيست؟ گفت: مطربه است. گفتم: چندگاه است كه اين زحمت به وى رسيده؟ گفت: يك سال. گفتم: ابتداى آن چه بود؟

گفت: عود در كنار داشت و تغنّى به اين ابيات ميكرد كه:

وَ حَقِّكَ لا نَقَضْتُ الدَّهْرَ عَهدًاوَ لا كَدَّرتُ بَعدَ الصَّفْوِ وُدَّا
مَلاَءْتَ جَوانِحى وَالْقَلْبَ وَجْدًافَكَيْفَ ألَذُّ أَوْأسْلو وأَهْدَا
فَيامَنْ لَيْسَ لى مَوْلًى سِواهُأراكَ تَرَكْتَنى فى النّاسِ عَبدَ
[۴]

ا

بعد از آن برخاست و عود بشكست و به گريه درآمد. ما وى را به محبّت كسى متّهم داشتيم، و روشن شد كه آن را اثرى نبود. از وى پرسيدم كه: حال چنين است؟ با دل خسته و زبان شكسته گفت:

خاطَبَنى الحَقُّ مِن جَنانىفكانَ وَعْظى عَلَى لِسانى
قَرَّبَنى مِنْهُ بَعدَ بُعدٍوَخصَّنِى اللَـهُ وَاصْطَفانى
أَجَبْتُ لِما دُعيتُ طَوْعًامُلَبِّيًا لِلَّذى دَعانى
وَ خِفْتُ مِمّا جَنيتُ قِدْمًافَوَقَعَ الحُبُّ بِالاْءَمانى
[۵]

بعد از آن صاحب كنيزك را گفتم: بهاى او بر من است و زيادت نيز مى‌دهم. آواز برداشت و گفت: وافَقْراه! ترا كجاست بهاى او؟ تو مرد درويشى.

وى را گفتم: تو تعجيل مكن، تو هم اينجا باش تا من بهاى وى را بياورم! بعد از آن گريان گريان برفتم و به خداى سوگند كه از بهاى وى نزديك من يك درم نبود و شب و روز متحيّر و تنها مانده، تضرّع مى‌كردم و نمى‌توانستم كه چشم بر هم زنم، و مى‌گفتم: اى پروردگار من! تو مى‌دانى پنهان و آشكار من، و من اعتماد بر فضل تو كردم، مرا رسوا مگردان!

ناگاه يكى در بزد. گفتم: كيست؟ گفت: يكى از احباب. در بگشادم، مردى ديدم با چهار غلام و شمعى با او. گفت: اى استاد! اذن در آمدن مى‌دهى؟ گفتم: درآى! چون در آمد، گفتم: تو كيستى؟ گفت: احمد بن مثنّى، امشب به خواب ديدم كه هاتفى مرا آواز داد كه پنج بدره بردار و پيش سرىّ برو و نفس وى را به اين خوش كن تا تحفه را بخرد كه ما را با تحفه عنايت است. چون اين بشنيدم، سجده شكر كردم بدانچه خداى تعالى مرا داد از نعمت خود.»

سرىّ گويد: «بنشستم و انتظار صبح مى‌بردم. چون نماز صبح گزاردم، بيرون آمدم و دست وى گرفتم و به بيمارستان بردم. صاحب بيمارستان چپ و راست مى‌نگريست، چون مرا ديد گفت: مرحبا در آى! بدرستى كه تحفه را نزد خداى تعالى قرب و اعتبارى هست كه دوش هاتفى به من آواز داد و گفت:

إنَّها مِنّا بِبالِليسَ يَخْلُو مِنْ نَوالِ
قَرُبَتْ ثُمَّ تَرَقَّتْوَعَلَتْ فى كُلِّ حالِ
[۶]

چون تحفه ما را بديد، چشم پر آب كرد و با خداى تعالى در مناجات مى‌گفت: مرا در ميان خلق مشهور گردانيدى. در اين وقت كه نشسته بوديم، صاحب تحفه بيامد گريان. گفتم: گريه مكن كه آنچه تو گفتى آورده‌ام، به پنج هزارسود. گفت: لا واللـه. گفتم: به ده هزار. گفت: لا و اللـه. گفتم: به مثل بها سود. گفت: اگر همه دنيا به من دهى قبول نمى‌كنم، وى آزاد است خالصا للّه سبحانه. گفتم: قصّه چيست؟ گفت: اى استاد! دوش مرا توبيخ كردند، ترا گواه مى‌گيرم كه از همه مال خود بيرون آمدم و در خداى تعالى گريختم. اللهُمَّ كُنْ لى بِالسِّعَةِ كَفيلاً وَ بِالرِّزقِ جَميلاً! روى به ابن مثنّى كردم، وى نيز مى‌گريست. گفتم: چرا مى‌گريى؟ گفت: گويا خداى تعالى به آنچه مرا به آن خواند از من راضى نيست. ترا گواه مى‌گيرم كه صدقه كردم همه مال خود را خالصا للّه سبحانه. گفتم: آيا چه بزرگ است بركت تحفه بر همه؟

بعد از آن تحفه برخاست و جامه‌هايى كه در برداشت بيرون كرد و پلاس پاره‌اى پوشيد و بيرون رفت و مى‌گريست. گفتم: خداى تعالى ترا رهايى داد، گريه چيست؟ گفت:

هَرَبْتُ مِنهُ إلَيهِوَ بَكيْتُ مِنهُ عَلَيهِ
وَ حَقِّهِ وَ هْوَ سُؤْلىلازِلْتُ بَينَ يَدَيْهِ
حَتَّى أنالُ وَ أحْتَظىبِما رَجَوْتُ لَدَيهِ
[۷]

بعد از آن بيرون آمديم و چندان‌كه تحفه را طلبيديم نيافتيم. عزيمت كعبه كرديم، ابن مثنّى در راه بمرد و من و خواجه تحفه به مكّه درآمديم. در آن وقت كه طواف مى‌كرديم آواز مجروحى شنيديم كه از جگر ريش مى‌گفت:

مُحِبُّ اللَـهِ فى الدُّنيا سَقيمُتَطاوَلَ سُقْمُهُ فَدَوَاهُ داهُ
سَقاهُ مِنْ مَحَبَّتِهِ بِكَأسٍفَأَرْواهُ الْمُهَيْمِنُ إذ سَقاهُ
فَهامَ بِحُبِّهِ وَ سَما إلَيهِفَلَيسَ يُريدُ مَحْبوبًا سِواهُ
كَذاكَ مَنِ ادَّعَى شَوْقًا إلَيهِيَهيمُ بِحُبِّهِ حَتّى يَراهُ
[۸]

پيش او رفتم. چون مرا ديد گفت: اى سرىّ! گفتم: لبّيك! تو كيستى، كه خداى بر تو رحمت كناد؟ گفت: لا إله إلّا اللـه! بعد از شناختن ناشناختن واقع شد! من تحفه‌ام، و وى همچون خيالى شده بود. گفتم: اى تحفه! چه فائده ديدى بعد از آنكه تنهايى اختيار كردى از خلق؟ گفت: خداى تعالى مرا به قرب خود انس بخشيد و از غير خود وحشت داد. گفتم: ابن مثنّى مرد. گفت: رحمه اللـه، خداى تعالى وى را از كرامتها چندان بخشيد كه هيچ چشم نديده است، و همسايه من است در بهشت. گفتم: خواجه تو كه ترا آزاد كرد با من آمده است. دعايى پنهان كرد و در برابر كعبه بيفتاد و بمرد. چون خواجه وى بيامد و وى را مرده ديد، به روى در افتاد. برفتم و وى را بجنباندم، مرده بود. تجهيز و تكفين ايشان كرديم و به خاك سپرديم؛ رحمهما اللـه تعالى.»[۹]

همچنين مرحوم علاّمه مجلسى در بحارالأنوار داستان يكى از زنان عارفه و متعبّده را بيان مى‌نمايد كه خلاصه آن چنين است:

محبّت و عشق «امّ فروه» به حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السّلام

در روزگارى كه مردم به أعقاب جاهلى خود برگشتند و بعضى اسير طمع و بعضى ديگر فريب سياست تاريك سقيفه را خوردند، زنى شجاع با دلى لبالب از معرفت و محبّت أميرالمؤمنين عليه‌السّلام به نام أمّ‌فروه، مردم را به شكستن بيعت خود با أبوبكر ترغيب ميكرد و روز غديرخمّ را كه رسول‌خدا صلّى‌اللـه عليه‌وآله‌وسلّم ولايت علىّ‌بن‌أبى‌طالب عليه‌السّلام را بر مردم آشكار نمود، به ياد آنها مى‌آورد.

خبر افشاگرى اين زن أنصارى به گوش أبوبكر رسيد و او را إحضار كرد و گفت: اى دشمن خدا! مردم را به تفرقه و شورش بر من تشويق مى‌كنى؟ درباره علىّ چه مى‌گوئى؟ او گفت: درباره امام أئمّه و وصىّ أوصياء چه بگويم؟! كسى كه آسمان و زمين از نور او روشن است و توحيد حضرت پروردگار جز با معرفت حقيقى او معنى پيدا ننموده و كامل نمى‌شود. أمّا تو اى أبوبكر! بيعت خود با علىّ عليه‌السّلام را در غديرخم شكستى و دين خود به رياست و حكومت دنيا فروختى!

أبوبكر كه از سخنان امّ‌فروه برآشفته بود گفت: اين زن مرتدّ شده است، او را بكشيد. و لذا امّ‌فروه را به جرم محبّت و ايمان و ايقان به ولايت أميرالمؤمنين عليه‌السّلام كشتند.

زنده شدن اُم فروه به بركت دعاى حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السّلام

در زمان اتّفاق اين ماجرا أميرالمؤمنين عليه‌السّلام در زمين زراعتى خود در وادى‌القرى و خارج مدينه بود. وقتى به مدينه بازگشت و خبر أمّ‌فروه را شنيد، بر مزار او آمد و دست‌ها را به آسمان بلند كرد و گفت: يا مُحْيىَ النُّفوسِ بَعْدَ الْمَوْتِ وَ يا مُنْشِى‌ءَ الْعِظامِ الدّارِساتِ، أَحْىِ لَنا أُمَّ فَرْوَةَ واجْعَلْها عِبْرَةً لِمَنْ عَصاكَ! «اى إحياء كننده جانها پس از مرگ و اى زنده كننده استخوان‌هاى كهنه، امّ فروه را براى ما زنده فرما و او را عبرت آنانكه معصيت تو را نمودند، قرار ده.»

در اين حال هاتفى ندا داد: اى أمير مؤمنان دعايت مستجاب است. وامّ‌فروه با ملحفه‌اى از سندس سبز از قبر خارج شد و گفت: مولاى من! پسر أبى‌قحافه مى‌خواهد نور تو را خاموش كند، أمّا خدا فروغ نور ولايت تو را هر روز تابناك‌تر ميكند![۱۰]

همين يك جمله امّ فروه: وَ مَنْ لايَتِمُّ التَّوْحيدُ إلّا بِحَقيقَةِ مَعْرِفَتِه «كسى كه توحيد حضرت پروردگار جز با معرفت حقيقى او معنى پيدا ننموده و كامل نمى‌شود» در وصف حضرت أميرالمؤمنين عليه‌السّلام، در نشان‌دادن پايه كمال و معرفت او بس است.

همچنين مرحوم مجلسى در باره يكى از اين زنان مؤمنه كه دلش از تابش أنوار معرفت و ولايت روشن شده بود، داستانى را به اين مضمون روايت ميفرمايد كه: پس از رحلت حضرت إمام صادق عليه‌السّلام گروهى از شيعيان در نيشابور گرد آمدند و أبوجعفر محمّدبن‌على نيشابورى را از ميان خود برگزيدند و مبلغ سى‌هزار دينار و پنجاه‌هزار درهم و مقدارى لباس به او دادند و مجموعه‌اى از سؤالات خود را در هفتاد برگه نوشتند به طورى كه در هر برگه يك سؤال نوشته شده بود و بقيّه ورق سفيد بود تا جواب در آن نوشته شود و هر دو ورق را با سه بند بستند و بر روى هر بندى يك مُهر زدند و به أبوجعفر گفتند: اين برگه‌ها را يك شب در اختيار هر كس مدّعى إمامت است قرار مى‌دهى و فردا از او باز پس مى‌گيرى. اگر مُهرها شكسته نشده بود، پنج برگه را بگشا؛ اگر ديدى به إعجاز جواب آن را داده است معلوم مى‌شود كه او إمام بوده و مستحقّ اين أموال است و أموال را به وى برگردان و گرنه أموال ما را پس بياور.

حكايت معرفت والاى شطيطه نيشابوريّه

در نيشابور زنى نيز كه «شطيطه» نام داشت به نزد وى آمد و يك درهم سالم و يك قطعه پارچه كه خود بافته بود و معادل چهار درهم ارزش داشت، بهوى داد. أبوجعفر خراسانى گفت: اين مقدار بسيار ناچيز است. حدأقلّ بايد صد درهم بدهى تا ببرم. شطيطه گفت: إنَّ اللَهَ لا يَسْتَحْيى مِنَ الحَقِّ «خداوند از آنچه حق باشد حيا نمى‌نمايد (گرچه كم باشد).»

أبوجعفر خراسانى ميگويد: «درهم شطيطه را كج نمودم (تا با بقيّه درهمها مخلوط نگردد) و در يكى از كيسه‌ها انداختم. چون به مدينه رسيدم، برخى مى‌گفتند وصىّ امام صادق عليه‌السّلام عبداللـه پسر آن حضرت است. ابتدا بر او وارد شدم و او را با سؤالاتى آزمودم و ديدم كه صحيح جواب نمى‌دهد و حال و هواى مجلس او نيز متناسب با مقام إمامت نبود. از نزد او خارج شدم و با حال حيرت، به زيارت قبر رسول خدا صلّى‌اللـه‌عليه‌وآله‌وسلّم رفتم و از خداوند طلب هدايت مى‌نمودم. چون به منزلگاه خود برگشتم غلامى سياه به نزد من آمد و پس از سلام گفت: أَجِبْ مَن تُريدُ. «آن كس را كه مى‌طلبى إجابت نما.» و مرا با خود به منزل حضرت موسى‌بن‌جعفر عليهماالسّلام برد. حضرت فرمود: چرا نااميد گشته‌اى؟ به نزد من آى كه من حجّت و ولىّ خدا هستم. و مرا نزديك خود نشاند و من نشانه‌ها و دلائل امامت را در أدب و علم و گفتار آن حضرت يافتم.

سپس آن حضرت فرمود: من ديروز پاسخ تمام سؤالات شما را در برگه‌ها دادم. برگه‌ها را بياور و درهم شطيطه را كه وزن آن يك درهم و دو دانق بوده، و در كيسه‌اى باشد كه چهارصد درهم در آن است، همراه با پارچه او كه در بسته آن دو برادر بلخى قرار دارد، به نزد من آور.

عنايت و توجّه حضرت موسى‌بن‌جعفر عليهماالسّلام به شطيطه

من از سخنان حضرت بسيار تعجّب نمودم و أموال را با برگه‌ها به نزد حضرت بردم. حضرت به آن كيسه اشاره نمود و فرمود: آن را خالى كن. و چون خالى كردم، درهم شطيطه كه كج شده بود، آشكار گرديد و حضرت آن را برداشتند و فرمودند: آن بسته را باز كن و باز كردم و حضرت پارچه شطيطه را بادست خود برداشتند و به من رو نموده و فرمودند: اى أبوجعفر، إنَّ اللَهَ لا يَسْتَحْيى مِنَ الحَقِّ؛ سلام مرا به شطيطه برسان و اين هميان را به او بده ـ و در آن چهل درهم بود ـ و من يك قسمت از كفن خودم را كه از پنبه قريه صيدا، قريه فاطمه زهرا عليهاالسّلام است و خواهرم حليمه دختر أبى‌عبداللـه جعفربن محمّد الصّادق آن را ريسيده است، به وى اهداء مى‌كنم و به او بگو: پس از رسيدن أبوجعفر نيشابورى و تحويل‌دادن پول و قطعه كفن به تو، نوزده روز بيشتر زنده نمى‌مانى. شانزده درهم از اين پولها را براى خود مصرف كن و بيست و چهار درهم آن را بابت هزينه تجهيز خود و بابت صدقه از طرف خودت قرار بده و من خودم بر جنازه تو نماز مى‌گزارم.

سپس حضرت فرمودند: اى أبوجعفر، وقتى مرا بر سر جنازه شطيطه ديدى، كتمان كن كه براى حفظ جان تو بهتر است و أموال بقيّه شيعيان را به ايشان برگردان و بگو كه من آن را از ايشان پذيرفتم و به ايشان هديّه دادم. مُهرهاى اين برگه‌ها را نيز باز كن و نظر كن كه آيا پيش از آمدن تو ما پاسخ سؤالاتت را داده‌ايم يا نه؟

به برگه‌ها نظر كردم و ديدم مُهرها سالم است و سه برگه را گشودم و ديدم كه حضرت جواب سؤالات را كامل مرقوم فرموده‌اند. و در مدّتى كه در مدينه بودم با عدّه زيادى از أصحاب امام صادق عليه‌السّلام ملاقات نمودم كه شهادت مى‌دادند كه آن حضرت، موسى‌بن‌جعفر عليهماالسّلام را به عنوان إمام پس از خود تعيين فرموده‌اند.

چون به خراسان بازگشتم ديدم أفرادى كه حضرت پول ايشان را برگردانده بودند فطحى شده‌اند و شطيطه بر حق باقى مانده و به إمامت حضرت موسى‌بن‌جعفر سلام‌اللـه‌عليهما معتقد است و سلام حضرت را به وى رساندم و پول و قطعه كفن را به او دادم و مقدارى از دراهم را بابت أمر تجهيزش به من دادو همان مقدار كه حضرت فرموده بودند زنده مانده و سپس رحلت نمود و حضرت با شترى بر جنازه او حاضر شدند و أمر تجهيز او را به عهده گرفتند و دوباره بر شتر سوار شده و رو به سوى بيابان نمودند و فرمودند: سلام مرا به أصحاب خود برسان و ايشان را از اين أمر مطّلع گردان و بديشان بگو: ما أئمّه حتما بر جنازه‌هاى شما در هر شهرى كه باشيد حاضر مى‌شويم؛ پس تقواى إلهى را درباره خود پيشه كنيد.[۱۱]

بارى أمثال اين زنان كه مردان به مجاهدات و مقامات و درجات قرب آنان غبطه مى‌خورند و حسرت مى‌برند، در تاريخ كم نيستند.

صعوبت تربيت و سير زنان

أمّا نكته‌اى كه نبايد آن را فراموش كرد، سختى و صعوبت تربيت و سير آنان است. عمده التفات و توجّه زن به حسب طبيعت، به عالم حسّ است و بيشتر، نظر به محسوسات و تمتّع از لذائذ دنيا دارد و توجّه او به عالم معنى كمتر است و لذا در طريق آخرت شخصيّت ثابت و پايدارى ندارد.

غالب زنان تابع احساسات مى‌باشند و در بين ايشان كمتر كسى يافت مى‌شود كه تسليم مطلق باشد و به سختى تغيير نموده و در صراط مستقيم قرار مى‌گيرند. و لذا امام صادق عليه‌السّلام فرموده‌اند: الْمُؤْمِنَةُ أَعَزُّ مِنَ الْمُؤْمِنِ وَ الْمُؤْمِنُ أَعَزُّ مِنَ الكِبْريتِ الاْءَحْمَرِ، فَمَنْ رَأَى مِنْكُمُ الْكِبْريتَ الاْءَحْمَرَ؟[۱۲] «زن مؤمن از مرد مؤمن كمتر و نادرتر است و مرد مؤمن از كبريت أحمر نادرتر است؛ كدام يك از شما تا به حال كبريت أحمر ديده است؟»

رسول خدا صلّى‌اللـه‌عليه‌وآله‌وسلّم مى‌فرمايند: النّاجى مِنَ الرِّجالِ قَليلٌ وَ مِنَ النِّسآءِ أَقَلُّ وَ أَقَلُّ. قيلَ: وَ لِمَ يا رَسولَ‌اللَهِ؟ قالَ: لاِءَنَّهُنَّ كافِراتُ الْغَضَبِمُؤْمِناتُ الرِّضا.[۱۳]

«مردان نجات‌يافته كمند و زنان نجات‌يافته كمتر و كمترند. از خدمت حضرت سؤال شد: چرا اى رسول خدا؟ فرمودند: چون زنان در حال غضب كافر و در حال رضا و خشنودى مؤمنند.»

آن هنگام كه قضاء و تقدير امور، موافق مراد زنست در مقام رضا بوده و مؤمن است، أمّا وقتى در فراز و نشيب زندگى مى‌افتد و مبتلى ميگردد، خشمگين شده و كافر مى‌شود.

از اين رو سلوك او بسيار لطيف و دقيق است و استادى كه مى‌خواهد سالكِ زن تربيت كند بايد در سلوك، متضلّع و بسيار ماهر و حاذق باشد تا از عهده آن برآيد و إلّا نفس او را شكسته و خراب كرده و سرمايه معنوى او را تباه ميكند.

رسول خدا صلّى‌اللـه‌عليه‌وآله‌وسلّم ميفرمايد: إنَّما مَثَلُ الْمَرْأَةِ مَثَلُ الضِّلْعِ الْمُعْوَجِّ، إنْ تَرَكْتَهُ انْتَفَعْتَ بِهِ وَ إنْ أقَمْتَهُ كَسَرْتَهُ.[۱۴]«مثل زن مثل استخوان كج پهلو مى‌باشد كه اگر آن را به حال خود رها كنى از آن بهره مى‌برى و اگر بخواهى آن را راست نمائى آن را خواهى شكست.» اين روايت به خوبى بر لطافت و صعوبت تغيير در طائفه نسوان دلالت دارد.

و به همين دليل حضرت آقاى حدّاد وقتى نام مخدّرات را شنيدند از هيمنه ولايت حضرت علاّمه والد تعجّب كردند كه سيطره والد معظّم بر نفوس تا به كجا كشيده كه سالكان زن را نيز تربيت مى‌كنند

پانویس

۱. آيه ۹۷، از سوره ۱۶: النّحل.

۲. مثنوى‌معنوى، ص ۵۲.

۳. اى مردم! من ديوانه نگشته‌ام وليكن مست محبّتم و قلبم هوشيار است.

آيا دست مرا به غل و زنجير بسته‌ايد با اينكه جز گرفتارى محبّت او و رسوايى در آن گناهى از من سر نزده است؟!

من دلباخته محبّت محبوبى مى‌باشم كه نمى‌خواهم از آستانه او جدا گردم.

آنچه را شما صلاح من پنداشتيد، فساد من است و آن چه را فساد من شمرديد، صلاح من مى‌باشد.

هر كسى كه محبّ مولاى مولايان بوده و او را بر ديگران ترجيح داده باشد و بهر خود پسنديده باشد، هيچ عيب و ايرادى بر او نيست.

۴. «قسم به حقّ تو كه هرگز در طول روزگار عهد و پيمان نشكستم و محبّت و ودّ را پس از صفا و يكرنگى، آلوده و كدر نساختم. سينه و قلب مرا از وجد سرشار نمودى. پس چگونه خوشى و لذّتى داشته باشم يا محبّت تو را فراموش نموده و آرام گردم؟ پس اى كسى كه مرا جز او مولايى نيست، چنين مى‌بينم كه مرا در بين مردم، عبد و مملوك باقى گذاشته و رها نموده‌اى.»

۵. «حقّ در خلوت دل با من سخن گفت و از آن پس اين مواعظ بر زبانم جارى گرديد. پس از بُعد مرا به قربش سرافراز كرد و در شمار خاصّان خود درآورد. و از سر جان دعوت او را به توحيد با چابكى پذيرفتم. از گناهان گذشته در هراس بودم، أمّا عشق، آرزوى مرا در غفران و بخشش و وصال برآورد.»

۶. «او همواره در خاطر ما هست و هميشه از عطاياى ما بهره‌مند مى‌باشد. به ما نزديك شد و سپس ترقّى يافت و در هر حال به مقامى بالاتر دست يافت.»

۷. «از نزد او به سوى او گريختم و از فراق او در محضر او گريستم. و قسم به حقّ او ـ كه جز او حاجتى ندارم ـ همواره در نزد او خواهم بود. تا به آنچه كه اميدوارم به من عطا كند (كه لقاء و زيارت جمالش باشد) برسم و از آن بهره بگيرم.»

۸. «محبّ خداوند در دنيا همچون مريضى است كه مريضى او به طول انجاميده و دواى او همان درد محبّت و عشق وى است كه او را به مطلوبش مى‌رساند. خداوند جامى از محبّت خود را بدو نوشاند و او كه مهيمن بر همه هستى و ناظر أحوال محبّ خود است، با اين شراب محبّت، وى را سيراب نمود. پس او سرگشته محبّت خداوند گشت و به سوى او بالا رفت و ديگر هيچ محبوبى غير از حضرت حقّ را طلب نمى‌نمايد. اينچنين‌است كسى كه ادّعاى شوق وصال او نمايد كه سرگشته و مجنون از محبّت او ميگردد تا به لقاء او برسد.»

۹. نفحات الأُنس، ص ۶۲۳ تا ص ۶۲۶، و ص ۹۲۹ و ۹۳۰.

۱۰. بحارالأنوار، ج ۴۱، باب ۱۱، ص ۱۹۹، ح ۱۳.

۱۱. بحارالأنوار، ج ۴۷، ص ۲۵۱ تا ص ۲۵۳؛ و ج ۴۸، ص ۷۳ تا ص ۷۵.

۱۲. الكافى، ج ۲، ص ۲۴۲، ح ۱.

۱۳. الكافى، ج ۵، ص ۵۱۵، ح ۱.

۱۴. لكافى، ص ۵۱۳، ح ۱.