کانال تلگرام نورمجرد

عبدالزهرا گرعاوی

مربوط به دسته های:
اساتید و مراودین سلوکی -
فهرست

معرفی

در معاد شناسی، ج ۷، ص ۱۱۶ تا ۱۱۹ آورده‌اند:

دوستى داشتم به نام حاج عبدالزّهراء گرعاوى نجفى، از اهالى اطراف نجف اشرف، از قبيله گرعاوى و از معيدى‌هاى آنجا و ليكن از طفوليّت در نجف اشرف بوده است، مردى بود بسيار باهوش و سريع‌الانتقال و تندذهن و درعين‌حال متديّن و عاشق حضرت أباعبداللـه‌الحسين عليه‌السّلام، داراى حال بكاء و گريه‌هاى طولانى و شوريده، و بدين‌جهت از مكاشفات صوريّه و مثاليّه نيز برخوردار بود.

شغلش در بغداد و منزلش در كاظمين عليهماالسّلام، و خود نيز داراى ماشين سوارى بود، و خودش راننده آن بود و شبهاى جمعه براى زيارت به كربلا مشرّف مى‌شد، و غالبا براى صله أرحام و زيارت قبر مطهّر حضرت أميرالمؤمنين عليه‌السّلام به نجف‌اشرف مى‌آمد. سابقه آشنايى و دوستى من با ايشان بيست‌وسه سال است، و يك‌سال است كه به رحمت خداوند رفته‌است، خدايش رحمت كند.

در أوائل آشنائى حقير با ايشان بود كه در أوائل تابستان بنده با تمام عيالات و دوفرزند عازم زيارت دوره شديم، و چند روزه به سامرّاء مشرّف شده و سپس به كاظمين آمديم. در اين وقت آقاى حاج عبدالزّهراء با ماشين خود براى زيارت به نجف رفته بود و در كاظمين نبود.

فرداى آن روز آفتاب طلوع كرده بود كه حسب‌العاده به حرم مطهّر كاظمين مشرّف شديم و در مراجعت از حرم، طفل أكبر اينجانب كه در آن وقت چهارسال داشت، چون چشمش در راه به خيار نوبر افتاد طلب كرد و گريه كرد؛ و اتّفاقاً چون قدرى حالت اسهال و تردّد داشت و براى او خوب نبود، ما از خريدن امتناع كرديم، و او هم اصرار داشت تا بالأخره من اعتنايى به گريه او ننمودم و روى دست او زدم و از مقابل خيارها گذشتيم.

نزديك غروب آفتاب بود كه يكى از دوستان كربلائى ما به مسافرخانه آمد و گفت: حاج عبدالزّهراء امروز از زيارت نجف‌أشرف مراجعت كرده است! مى‌آئى به ديدنش برويم و نماز را هم همانجا بخوانيم؟

من گفتم: ضررى ندارد! لذا با هم از مسافرخانه حركت كرديم و تا منزل او كه در آن وقت در خارج كاظمين و متّصل به آن و از نواحى جديدالإحداث است، قدرى راه بود، پياده روان شديم.

در راه من ديدم جماعتى گِرد آمده‌اند و مشغول تماشاى چيزى هستند. از همراهم پرسيدم: اين چيست كه تماشا مى‌كنند؟!

گفت: تلويزيون است، تازه در كاظمين آورده‌اند و مردم براى تماشا جمع شده‌اند. من از دور نگاه كردم ديدم عكس‌ها و صورت‌هاى متحرّكى بر روى صفحه مى‌گذرد. بسيار در شگفت آمدم كه خدايا صنعت بشر به كجا كشيده‌است كه صدا و سيماى افرادى را از راه دور مى‌آورد و در همان لحظه در مقابل ديدگان قرار مى‌دهد، و اين حديث نفسى بود كه با خود كردم. بارى گذشتيم و به منزل او رسيديم. چون وارد شديم، ديديم سجّاده خود را پهلوى حديقه‌اش باغچه انداخته و مشغول نماز است و ما نيز نماز را خوانديم و پس از اتمام نماز و أحوالپرسى و تعارفات عادى گفت: حقّ با باطل مخلوط نمى‌شود و بالأخره حقّ به كنارى و باطل نيز به كنارى مى‌رود! گفتم: صحيح است!

گفت: حقّ و باطل، مانند روغن و آب هستند، اگر آنها را به روى هم بريزى و تكان هم بدهى، باز روغن در رو و آب در زير مى‌ايستند! گفتم: همينطور است!

گفت: سید محمد حسین! مى‌دانى كه انسان به تمام مقامات و مناصب با نقشه و تدبير و مكر ميتواند برسد؛ تاجر شود، مالدار شود، عالم و مرجع شود، سلطان و رئيس‌جمهور شود، ولى راه خدا نقشه و حيله‌بردار نيست! گفتم: آرى همينطور است!

گفت: من امروز صبح از نجف خارج شدم و با سيّاره (ماشين) بسوى كاظمين مى‌آمدم. ناگاه ديدم كه ممكن است انسان در طبقه دهم از يك عمارتى باشد و بواسطه مختصر غفلتى، يك‌مرتبه به طبقه پائين سقوط كند!

من فهميدم كه اين همه گفتارها و سؤالها و خطابها به جهت اينست كه به من بفهماند: زدن روى دست طفل كه خيار مى‌خواسته است صحيح نيست و طفل را بايد با صبر و تحمّل آرام كرد. و او در همان وقتى كه ما از نزد خيارفروش عبور مى‌كرديم، در ماشين خود نشسته و در بيابان حلّه به‌سوى بغداد در حركت است؛ از حال ما و كيفيّت درخواست بچّه و ضرب ما مطّلع بوده، ولى نمى‌خواهد صريحا بگويد كه تو چنين كرده‌اى! در اين حال بدون اختيار در درون خود، با او گفتم: وَ اللـه لَقِصَّتُكَ أعْجَبُ. سوگند به خدا كه داستان تو و ديدن تو در بيابان نجف، كارى را كه من از فاصله قريب به يك‌صد كيلومتر از دور انجام داده‌ام، از داستان تلويزيون كه براى من عجب‌آور بود؛ شگفت انگيزتر است.

در اينجا گرچه مرتبه و مقام علاّمه والد مسلّماً از مرحوم حاجّ عبدالزّهراء بالاتر بوده‌است، ولى حاجّ عبدالزّهراء مطلبى را به علاّمه والد منتقل كرده‌اند و ايشان متذكّر مى‌شوند؛ دقيقاً مانند دو رفيق كه يكى در صورت ديگرى نقصى را مشاهده ميكند كه او خود مطّلع نيست و به او تذكّر مى‌دهد و لزومى ندارد كسى كه تذكّر مى‌دهد، برتر باشد.