يك روز هوا گرم بود، رفتم به وادى السّلام نجف أشرف براى فاتحه اهل قبور و ارواح مؤمنين. چون هوا بسيار گرم بود، رفتم در زير طاقى كه بر سر ديوار، روى قبرى زده بودند نشستم. عمامه را برداشته و عبا را كنار زدم كه قدرى استراحت نموده و برگردم. در اينحال ديدم جماعتى از مردگان با لباسهاى پاره و مندرس و وضعى بسيار كثيف بسوى من آمدند و از من طلب شفاعت ميكردند كه وضع ما بد است، تو از خدا بخواه كه ما را عفو كند.
من به ايشان پرخاش كردم و گفتم: هر چه در دنيا به شما گفتند گوش نكرديد و حالا كه كار از كار گذشته طلب عفو مىكنيد؟ برويد اى متكبّران!
نویسنده: حضرت علامه آیت الله حسینی طهرانی
منبع: معاد شناسی جلد۱ صفحه ۱۴۲ تا ۱۴۵
آيتالله سید جمال الدین گلپايگانى ميفرمود:
من در دوران جوانى كه در اصفهان بودهام نزد دو استاد بزرگ: مرحوم آخوند كاشى و جهانگيرخان، درس اخلاق و سير و سلوك مىآموختم و آنها مربّى من بودند.به من دستور داده بودند كه شبهاى پنجشنبه و شبهاى جمعه بروم بيرون اصفهان و در قبرستان تخت فولاد قدرى تفكّر كنم در عالم مرگ و ارواح، و مقدارى هم عبادت كنم و صبح برگردم.
عادت من اين بود كه شب پنجشنبه و جمعه ميرفتم و مقدار يكى دو ساعت در بين قبرها و در مقبرهها حركت ميكردم و تفكّر مىنمودم، و بعد چند ساعت استراحت نموده و سپس براى نماز شب و مناجات برمىخاستم و نماز صبح را ميخواندم و پس از آن به اصفهان مىآمدم.
ميفرمود:
شبى بود از شبهاى زمستان، هوا بسيار سرد بود، برف هم مىآمد. من براى تفكّر در أرواح و ساكنان وادى آن عالم از اصفهان حركت كردم و به تخت فولاد آمدم و در يكى از حجرات رفتم و خواستم دستمال خود را باز كرده چند لقمهاى از غذا بخورم و بعد بخوابم تا در حدود نيمه شب بيدار و مشغول كارها و دستورات خود از عبادات گردم. در اينحال درِ مقبره را زدند تا جنازهاى را كه از أرحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند آنجا بگذارند، و شخص قارى قرآن كه متصدّى مقبره بود مشغول تلاوت شود و آنها صبح بيايند و جنازه را دفن كنند. آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند، و قارى قرآن مشغول تلاوت شد.من همينكه دستمال را باز كرده و مىخواستم مشغول خوردن غذا شوم ديدم كه ملائكه عذاب آمدند و مشغول عذاب كردن شدند.
عين عبارت خود آن مرحوم است: چنان گرزهاى آتشين بر سر او مىزدند كه آتش به آسمان زبانه مىكشيد، و فريادهائى از اين مرده برمىخاست كه گوئى تمام اين قبرستان عظيم را متزلزل ميكرد. نميدانم اهل چه معصيتى بود؛ از حاكمان جائر و ظالم بود كه اينطور مستحقّ عذاب بود؟
و أبدا قارى قرآن اطّلاعى نداشت؛ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت.
من از مشاهده اين منظره از حال رفتم، بدنم لرزيد، رنگم پريد؛ و اشاره مىكنم به صاحب مقبره كه در را باز كن من ميخواهم بروم، او نمىفهميد. هر چه مىخواستم بگويم، زبانم قفل شده بود و حركت نميكرد. بالأخره به او فهماندم: چفت در را باز كن؛ من ميخواهم بروم.
گفت: آقا هوا سرد است، برف روى زمين را پوشانيده، در راه گرگ است، تو را ميدرد! هر چه ميخواستم بفهمانم به او كه من طاقت ماندن ندارم او إدراك نمىكرد.
بناچار خود را به در اطاق كشاندم. در را باز كرد و من خارج شدم، و تا اصفهان با آنكه مسافت زيادى نيست بسيار به سختى آمدم و چندين بار به زمين خوردم. آمدم در حجره، يك هفته مريض بودم و مرحوم آخوند كاشى و جهانگيرخان مىآمدند و استمالت ميكردند و به من دوا ميدادند، و جهانگيرخان براى من كباب باد ميزد و به زور به حلق من فرو مىبرد تا كم كم قدرى قوّه گرفتم.»
مرحوم آقا سيّد جمال ميفرمود:
من وقتى از اصفهان به نجف أشرف مشرّف شدم، تا مدّتى مردم را به صورتهاى برزخيّه خودشان ميديدم؛ به صورتهاى وحوش و حيوانات و شياطين. تا آنكه از كثرت مشاهده ملول شدم.يكروز كه به حرم مطهّر مشرّف شدم، از أمير المؤمنين عليه السّلام خواستم كه اين حال را از من بگيرد؛ من طاقت ندارم. حضرت گرفت، و از آن پس مردم را به صورتهاى عادى ميديدم.
و نيز ميفرمود:
يك روز هوا گرم بود، رفتم به وادى السّلام نجف أشرف براى فاتحه اهل قبور و ارواح مؤمنين. چون هوا بسيار گرم بود، رفتم در زير طاقى كه بر سر ديوار، روى قبرى زده بودند نشستم. عمامه را برداشته و عبا را كنار زدم كه قدرى استراحت نموده و برگردم. در اينحال ديدم جماعتى از مردگان با لباسهاى پاره و مندرس و وضعى بسيار كثيف بسوى من آمدند و از من طلب شفاعت ميكردند كه وضع ما بد است، تو از خدا بخواه كه ما را عفو كند.من به ايشان پرخاش كردم و گفتم: هر چه در دنيا به شما گفتند گوش نكرديد و حالا كه كار از كار گذشته طلب عفو مىكنيد؟ برويد اى متكبّران!
ايشان ميفرمودند:
اين مردگان شيوخى بودند از عرب كه در دنيا متكبّرانه زندگى مىنمودند و قبورشان در اطراف همان قبرى بود كه من بر روى آن نشسته بودم.