نویسنده:آیت الله حاج سید محمد صادق حسینی طهرانی
منبع: کتاب نور مجرد
در مجموعه مباحثاتى كه ميان مرحوم علاّمه والد و علاّمه طباطبائى قدّسسرّهما پيرامون بقاء عين ثابت در حال فناء واقع شده و علاّمه والد آن را به تفصيل در كتاب شريف مهرتابان نقل فرمودهاند، مرحوم علاّمه طباطبائى إصرار بر بقاء عين ثابت در حال فناء دارند [۱] و در اين زمينه بيانات مفصّلى داشته و نكاتى را متذكّر مىگردند كه امّهات آن اين سه اشكال مىباشد:
وقتى مىگوئيم زيد فانى شد، در كلمه «شد» ضميرى وجود دارد كه به زيد بر ميگردد و اين ضمير نشانه بقاء عين ثابت است و گرنه ربط محمول در اين جمله با موضوع قطع ميگردد و جمله معناى محصّلى نخواهد داشت.
اگر بگوئيم فناء عبارتاستاز زوال تعيّن عبد و نيستى مطلق، آنگاه در حال بقاء و رجوع چگونه نزول نموده و با چه چيزى ارتباط بر قرار ميكند؟ در اين صورت بقاء، خلقت جديد و حدوث موجودى جديد است نه مقام و مرتبهاى براى همان موجود سابق و به عبارت ديگر عينيّت لاحق و سابق از بين مىرود.
انسان فطرةً كمال طلب است و بىشك انبياء و أولياء نيز انسان را به كمال دعوت مىكنند. اگر فناء نيستى و زوال باشد لازم مىآيد كه أولياء انسان را به نيستى دعوت كنند كه اين غيرقابلقبول است و هيچ كس نيز اين دعوت را نخواهد پذيرفت و غريزه انسان اجازه نمىدهد كه انسان خود را نيست نمايد.
در اين مقام مناسب است اشارهاى به پاسخ اين سه اشكال گردد.
امّا اشكال أوّل، مبناى اين اشكال آنست كه گويا مرحوم علاّمه طباطبائى قدّسسرّه به صورت ارتكازى فناء را مقامى و كمالى براى سالك فرض فرمودهاند كه بين او و اين درجه و مقام نسبت و ربطى برقرار است و چون هر كمال نسبى، محتاج طرف نسبت است پس بايد چنانكه در لفظ ضميرى وجود دارد، در خارج نيز عين ثابتى باشد تا مقام فناء براى او ثابت گردد و اين درجه به او منتسب گردد وگرنه ثبوت اين درجه براى سالك مفروض دون غيره ترجّح بلا مرجّح است.
لبّ جواب از اين اشكال آنست كه فناء ـ همانطور كه علاّمه والد نيز در كتاب شريف امامشناسى مرقوم فرمودهاند ـ [۲] مقامى از مقامات سالك نيست، بلكه انعدام و زوال اوست و تعبير به مقام فناء عبد از باب مسامحه و مجاز است و بديهى است كه در انعدام و زوال احتياجى به ما بازاء براى ضمير در عالم خارج نخواهيم داشت. چنانكه در جمله «زيد معدوم شد» مرجع ضمير در خارج تحقّقى ندارد؛ چون عدم چيزى نيست كه بخواهد به عين ثابتى منسوب گردد و انتساب اين درجه به سالك مفروض از باب ضيق تعبير و مجاز است.
اما مصحّح اين مجاز كه سبب مىشود بگوئيم زيد به فناء ذاتى رسيد و نمىتوانيم اين نسبت را به عمرو بدهيم، آن است كه زيد در قوس صعود مراحل كمال را طى كرده و قوس صعود را به پايان رسانده و به سوى حضرت حقّ بازگشته است و اگرچه نسبت حضرت حقّ با تمام تعيّنات مساوى است و در عالم فناء هيچ تعيّنى نيست، ليكن چون اكنون اين تعيّن خاصّ به ذات بازگشته و تعيّن او از دست رفته است، مىگوئيم زيد فانى شد. و در حقيقت صيرورتى صورت نگرفته، بلكه كون تامّ زيد با عدم جاى خود را عوض نموده است. يعنى حضرت أحديّت كه همواره در مقام ذات ناظر خود است تا زمانى كه زيد بود خود را در مرتبه تعيّن نيز تماشا مىنمود و در اثر سير زيد مرائى و مجالى گوناگون براى ذات محقّق مىشد، ولى اكنون، آن آينه شكست و آن مجلى فانى شد و حقّ خود را فقط در خود تماشا ميكند.
و اطلاق مقام بر اين حالت از اين باب است كه اين حالت بين تعيّن قبلى زيد و تعيّن بعدى او در عالم بقاء متوسّط است و تعيّن بقائى بدون عبور از اين درجه حاصل نمىگردد، و گرنه در مقام ذات حضرت حقّ هيچ اسمى و صفتى راه ندارد تا مقام و موطن قيام سالك محسوب شود، مگر اينكه به لحاظ علم جمعى حضرت پروردگار كه سبب انتشاء كثرت مىباشد، چنين اطلاقى گردد.
بنابراين چنانكه در آغاز، كثرت از ذات نشأت گرفته و پس از عدم محض لباس تحقّق پوشيده بود، در مرتبه فناء بار ديگر كثرت به ذات برگشته و گويا خداوند كثرت را درون خود مىكشد و غير از ذات كسى و چيزى باقى نمىماند.
آن بت عيّارِ ما بى ما و من | عشق بازد دائما با خويشتن | |
خودپرستى پيشه دارد روز و شب | هست خود را گه صنم گاهى شَمَن | |
جملگىّ ذاتِ او باشد زبان | چون به وصفِ خود درآيد در سخن | |
يوسف حسنش چو آيد در لباس | گردد او را هر دو عالَم پيرهن | |
سر ز جَيب هر دو عالم بر زند | در خود آرايد لباس جان و تن | |
چون لباس جان و تن در خود كشد | پُر ز خود بيند هزاران انجمن | |
لشكر خود را چو بر صحرا كشد | پُر شود عالم ز آشوب و فتن | |
شور و غوغائى بر آيد از جهان | چون سپاه حسنش آرد تاختن | |
در شب تيره برآرد آفتاب | روى او از زير زلفِ پُر شكن | |
زلف و رويش شور و آشوب افكَنَد | در خُطا و چين و بُلغار و خُتَن | |
مظهرِ خورشيدِ حسنِ او شود | كودك و پير و جوان و مرد و زن | |
تا به هر گوشى حديث خويش را | بشنود، گويا شود در هر دهن | |
تا كند بر خود تجلّى هم ز خود | موسى خود بود و طور خويشتن | |
عشق چون بيند جمال خويش را | در لباس و در نقاب ما و من | |
غيرت آرد، حسن را گويد ز خود | جامه اغيار بَر كَن از بدن | |
حسن خود را از لباس آرد برون | باز در ذات خودش سازد وطن | |
كثرت كونين را در خود كشد | بحرِ وحدت چونك گردد موج زن | |
كس نماند غيرِ ذات مغربى | نى زمين ماند در آن دم نى زَمَن [۳] |
أمّا اشكال دوّم كه از بين رفتن ربط حالت بقاء و فناء بود، قبل از ورود به اصل جواب بيان مقدمّهاى خالى از فائده نيست و آن اينكه:
بر خلاف آنچه در نزد حكما مشهور است كه تشخّص و هويّت أشياء را به وجود آنها مىدانند، در مسلك أهل عرفان و وحدت شخصى وجود، ماسوىاللـه وجودى ندارند كه ملاك تشخّص باشد و از براى اشياء جز ماهيّتى و تعيّنى اعتبارى باقى نمىماند. و تعيّن مزبور در هر آن در حال تبدّل و تغيير و بلكه به تعبير دقيق انعدام و حصول تعيّنى جديد است و حضرت سبحان هر آنى تعيّن سابق را سلب نموده و تعيّنى جديد متناسب با آن افاضه ميفرمايد كه از ديد ما در عالم كثرت چنين توهّم مىشود كه تعيّن سابق باقى بوده و زوالى صورت نگرفته است. زيد مفروض از روز آغاز حركت در قوس صعود تا رسيدن به عالم فناء هر آن در حال انعدام و تحقّق است و ما غافل از اين امر وى را امرى ثابت و پايدار مىشماريم.و در حقيقت وى از نقطه آغاز تا مقصد نزولاً و صعودا فناءات نامتناهيه و بقاءات نامتناهيه داشته است. منتهى تا قبل از وصول به ذات واجب جلّوعزّ در قوس صعود فانى در متعيّنى مىشد و باقى به وى مىگشت و در لقاء ذات أقدس فانى در مطلق شده و بساط تعيّن برچيده مىشود و در بقاء تعيّنى نو حاصل ميگردد.
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتى است | مصطفى فرمود دنيا ساعتى است |
فكر ما تيريست از هو در هوا | در هوا كى پايدار آيد ندا | |
هر نفس نو مىشود دنيا و ما | بىخبر از نوشدن اندر بقا | |
عمر همچون جوى نو نو مىرسد | مستمرّى مىنمايد در جسد [۴] |
بنابراين ملاك هوهويّت در حملها نه بقاء وجود سابق بحدّه ميتواند باشد و نه وحدت اتّصالى فيمابين وجود اوّل و دوّم و به تعبيرى امتداد وجودى متحرّك؛ زيرا گذشت كه وجودى غير از خداوند متعال نيست؛ بلكه ملاك هوهويّت در ديد عامّه، تناسب و تشابه تعيّنات و از ديد أهل اللَـه وحدت عين ثابت در علم حضرت حق و ظهور و بطون أسماء إلهى است كه سبب مىشود ظهور جديد با ظهور سابق متّحد محسوب گردد و ملاك اتّحاد زيد در عالم بقاء با زيد سابق نيز همين است. و لذا حالات أولياء در بقاء تابع حالات سابق بر فناء ايشان و به مقتضاى عين ثابتشان است؛ چنانكه در روحمجرّد اشاره فرمودهاند. [۵]
بنابراين اگر موجودى در قوس صعود بالا رفت تا جائيكه وجود عينى خود را از دست داد، به واسطه بقاء عين ثابتش ميتواند بار ديگر از نو موجود شود و هوهويّت اين تعيّن و مخلوق جديد با آن تعيّن سابق از بين نمىرود.حضرت أميرالمؤمنين عليهالسلام مىفرمايند:
خَضَعَتِ الأشْيآءُ لَهُ وَ ذَلَّتْ مُسْتَكِينَةً لِعَظَمَتِهِ، لاَ تَستَطِيعُ الهَرَبَ مِن سُلطانِهِ إلَى غَيرِهِ فَتَمتَنِعَ مِن نَفعِهِ وَ ضَرِّهِ، وَ لاَكُفوَ لَهُ فَيُكافِئَهُ، وَ لاَ نَظيرَ لَهُ فَيُساوِيَهُ.
هُوَ المُفنِى لَهَا بَعدَ وُجُودِهَا حَتَّى يَصيِرَ مَوجُودُهَا كَمَفقُودِهَا. وَ لَيسَ فَنآءُ الدُّنيا بَعْدَ ابْتِدَاعِهَا بِأَعْجَبَ مِن إنشآئِهَا وَاخْتِراعِهَا، وَ كَيفَ لَوِاجْتَمَعَ جَمِيعُ حَيَوانِهَا مِن طَيْرِهَا وَ بَهَآئِمِهَا، وَ مَا كَانَ مِن مُراحِهَا وَ سآئِمِهَا، وَ أصْنافِ أَسناخِهَا وَ أَجناسِهَا، وَ مُتَبَلِّدَةِ أُمَمِهَا وَ أَكياسِهَا، عَلَى إحدَاثِ بَعُوضَةٍ مَا قَدَرَتْ عَلَى إحدَاثِهَا، وَ لا عَرَفَتْ كَيفَ السَّبِيلُ إلَى إيجَادِهَا، وَلَتَحَيَّرَتْ عُقُولُهَا فِى عِلْمِ ذَلِكَ وَ تَاهَتْ، وَ عَجَزَتْ قُوَاهَا وَ تَنَاهَتْ، وَ رَجَعَتْ خَاسِئَةً حَسِيرَةً عَارِفَةً بِأنَّهَا مَقْهُورَةٌ، مُقِرَّةً بِالعَجْزِ عَن إنشَآئِهَا، مُذْعِنَةً بِالضَّعْفِ عَن إفنَآئِهَا.
وَ إنَّ اللَهَ سُبحَانَهُ يَعُودُ بَعْدَ فَنَآء الدُّنيَا وَحْدَهُ لاَ شَىْءَ مَعَهُ، كَما كانَ قَبلَ ابتِدَآئِهَا كَذَلِكَ يكونُ بَعدَ فَنآئِهَا، بِلا وَقتٍ وَ لا مَكانٍ وَ لا حِينٍ وَ لا زَمانٍ. عُدِمَتْ عِندَ ذَلِكَ الأَجالُ وَالأَوقَاتُ، وَ زَالَتِ السِّنُونَ وَالسَّاعاتُ؛ فَلا شَىءَ إلّا اللَهُ الوَاحِدُ القَهَّارُ الَّذى إليهِ مَصيرُ جَميعِ الأُمورِ، بِلا قُدرَةٍ مِنها كانَ ابتِدَآءُ خَلقِهَا، وَ بِغَيرِ امتِنَاعٍ مِنهَا كانَ فَنآؤُها، وَ لَوْ قَدَرَتْ عَلَى الاِمْتِناعِ دامَ بَقآؤُهَا.
لَم يَتَكآءَدْهُ صُنعُ شَىءٍ مِنها إذْ صَنَعَهُ، وَ لَم يَؤُدْهُ مِنها خَلقُ مَا خَلَقَهُ وَ بَرَأَهُ. وَ لَم يُكَوِّنْها لِتَشدِيدِ سُلطَانٍ، وَ لا خَوفٍ مِن زَوالٍ وَ نُقْصانٍ، وَ لا لِلاِستِعانَةِ بِهَا عَلَى نِدٍّ مُكاثِرٍ، وَ لا لِلاِحْتِرازِ بِها مِن ضِدٍّ مُثاوِرٍ، وَ لا لِلاِزدِيادِ بِها فى مُلكِه، وَ لا لِمُكاثَرَةِ شَريكٍ فى شِركِهِ، وَ لا لِوَحشَةٍ كانَتْ مِنْهُ فَأَرادَ أن يَسْتَأْنِسَ إلَيها.
ثُمَّ هُوَ يُفنِيها بَعدَ تَكوينِها، لا لِسَأَمٍ دَخَلَ عَليهِ فِى تَصريفِها وَ تَدبِيرِهَا، وَ لا لِراحَةٍ واصِلَةٍ إلَيهِ، وَ لا لِثِقَلِ شَىءٍ مِنهَا عَلَيهِ، لَم يُمِلَّهُ طُولُ بَقَآئِها فَيَدعُوَهُ إلَى سُرعَةِ إفنَآئِها؛ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ دَبَّرَها بِلُطفِهِ، وَأَمسَكَها بِأَمرِهِ، وَأَتقَنَها بِقُدرَتِهِ، ثُمَّ يُعيدُهَا بَعدَ الْفَنآءِ مِن غَيرِ حَاجَةٍ مِنهُ إلَيهَا، وَ لا اسْتِعانَةٍ بِشَىءٍ مِنهَا عَلَيها، وَ لا لاِنْصِرافٍ مِن حالِ وَحشَةٍ إلَى حالِ اسْتِئْناسٍ، وَ لا مِن حالِ جَهْلٍ وَ عَمًى إلى حالِ عِلْمٍ وَ التِماسٍ، وَ لا مِن فَقرٍ وَ حاجَةٍ الَى غِنًى وَ كَثرَةٍ، وَ لا مِن ذُلٍّ وَ ضَعَةٍ إلَى عِزٍّ وَ قُدرَةٍ.
«تمام أشياء در برابر او خاضعند و از مسكنت و فروتنى، سر ذلّت در پيش افكنده و در مقابل عظمت او خوار و بىمقدارند و قدرت و توان فرار از او به سوى غير او ندارند تا از نفع و ضرر عائده از او جلوگيرى به عمل آرند. و براى او همتائى نيست تا در قدرت و منزلت مانند و همتاى او باشد، و نظيرى در ذات و صفات او نيست تا مساوى او باشد.
اوست فانىكننده أشياء و موجودات پس از هستى آنها بهطورىكه أشياء موجوده همانند أشياء معدومه گردند (و صفحه عالم هستى از مظاهر و ظواهر به عالم نيستى مبدّل شود) و فانىشدن دنيا پس از آفرينش آن، شگفت انگيزتر از انشاء آن و پديدآوردن نخستين آن نيست.
و هر آينه جميع حيوانات دنيا از مرغان آن و چهار پايان آن، چه آن چهارپايانى كه شبانگاه به طويله و بستنگاه خود آورده شده مىآرمند و چه آنها كه رها كرده شده در مراتع مىچرند، و از أصناف اصول حيوان و از اجناس و انواع آنها، و از آن گروه از حيواناتى كه بدونفهم و كمإدراكند و چه از آنها كه فهيم و صاحب درايتند، چنانچه به دور هم گرد آيند و مجتمع گردند براى ايجادكردن و پديدآوردن يك پشه توانائى ندارند و نمىدانند راه ايجاد آن كدام است؟!
عقولشان يكسره به حيرت اندر افتد و در دانستن طريق آن متحيّر و سرگردان بمانند و عاجز گردند و در آن صحراى عظيم انديشه، ادراكاتشان گم شود و تباه گردد وافكارشان باز ايستد و برگردد با حال خوارى و ذلّت و شرمندگى، حسرت زده و بار سنگين ملال و فرسودگى را بر دوش خود حمل نموده، در حالى كه همه فهميدهاند كه مقهور قدرت قاهره و مغلوب قوّت و سيطره سلطان حضرت اويند. همگى به عجز و ناتوانى خود اقرار كردهاند كه از انشاء و پديد آوردن آن پشه عاجز و بر فانىكردن و ازبينبردن آن نيز ضعيف و ناتوانند (زيرا فانىكردن آن نيز با اسبابى است كه به دست خداوند است و تا او اراده نكند نمىتوانند آن اسباب را تهيّه كنند، و ممكن است خداوند به آن پشه چنان قدرتى بخشد كه با تمام اهل عالم برابرى كند و بر آنها غالب آيد).
و خداوند سبحانه بعد از فناء و نيستى دنيا دو مرتبه به حال وحدتى كه با او مخلوقى نيست بر ميگردد. و همان طور كه پيش از پيدايش دنيا به چنين حال وحدتى بوده است همين طور پس از فناء دنيا بازگشت خواهد نمود، در حالى كه آنجا ديگر وقتى نيست و مكانى نيست و زمانى نيست. در آن حال مدّتها و زمانها و اوقات معدوم است و سالها و ساعتها زوال پذيرفته است و چيزى نيست مگر خداوند واحد قهّار كه بازگشت همه امور به سوى اوست.
آغاز و پيدايش أشياء بدون إعمال قدرتى از آنها بود و زوال و نيستى آنها هم در آخر كار بدون إعمال توانايى از سرباز زدن و امتناع آنهاست. و اگر آنها قدرت بر امتناع از فناء و نيستى خود داشتند هر آينه بقاى خود را در دنيا پيوسته و دائم مىداشتند.
خداوند در وقتى كه موجودات را آفريد، آفرينش آنها بر او دشوار نيامد، و خلقت آنچه خلق فرمود او را خسته و گران ننمود. موجودات را آفريد و ليكن اين آفرينش براى استحكام و تشديد عظمت و قدرت و سلطنتش نبود، و نه از بيم و ترس زوال و نقصان، و نه براى استعانت و يارىجستن از آنها بر دفع همتاى زورمند منازع و پيروز در منازعه با خود، و نه براى احترازنمودن و دورىكردن از ضدّى كه برجهد و خصومت و عناد سر دهد، و نه براى زيادى ملك و پهناورى حيطه فرمانروائى و حكمرانى خود، و نه براى غلبهپيداكردن بر همكار و انباز و شريك خود، و نه براى دفع و رفع وحشت و اضطرابى كه در او موجود بوده و بواسطه خلقت اين موجودات مىخواسته است با آنها انس گيرد و با استيناس با آنها رفع دهشت از خود بنمايد.
سپس خداوند تمام موجودات را پس از تكوين و آفريدن آنها فانى ميكند و نيست مىگرداند، نه به جهت ملالتى كه از آنها بر او داخل شده باشد در كيفيّت اداره و تحويل و گردش آنها و تدبير امور آنها، و نه بواسطه راحتى كه از فنائشان نصيبش گردد، و نه بواسطه ثقل و سنگينىاى كه آنها بر او داشتهاند، و نه بواسطه درازاى مدّت بقاء و طول حيات و موجوديّتشان كه وى را ملول و خسته كرده باشد تا آنكه اين جهات داعى شده باشد تا وى در نيستكردن و نابودنمودن آنها سرعت كند.
وليكن خداوند سبحانه آنها را با لطف خود تدبير فرمود و با فرمان خود نگاهداشت و با قدرت خود مضبوط و محكم و متقن ساخت، تا بعد از نوشيدن شربت مرگ، آنها را به خلعت حيات جاودانى مخلّع گرداند و به هستى بازگرداند و حيات نوين بخشد، بدون آنكه نيازى بدانها داشته باشد و بدون آنكه براى إعاده آنها از بعضى از آنها و يا چيزى از آنها يارى بجويد، و بدون آنكه بواسطه وحشتى كه از تنهائى به او رسيده باشد، خواسته باشد با استيناس با آنها خود را منصرف گرداند، و بدون آنكه بواسطه جهل و كورىاى كه داشته باشد بخواهد به علم و درخواست دست يابد، و بدون آنكه فقر و نيازمندى او را درگرفته و با إعاده آنها بخواهد از حاجت به سوى غنى و كثرت بگرايد، و بدون آنكه از حال ذلّت و پستى كه بواسطه وحدت و تنهائى نصيبش شده است بخواهد با آنها به سوى عزّت و قدرت روى آورد. » [۶]
پس از بيان اين مقدّمه عرض مىشود كه معناى زوال تعيّن در حال فناء اين نيست كه عين ثابت شخص در موطن خود منعدم شود، بلكه غرض اين است كه نفس در اثر صعود از عالم اعيان ثابته و اسماء و صفات ترقّى نموده و قدم به عالمى مىنهد كه در آنجا نه از عين ثابت و نه از هر نوع تعيّن ديگرى اثرى نيست و آنجا مقام اطلاق محض است كه لا اسم له و لا رسم .
حتّى نسبت به فناء انسان كامل در حال حيات چنين نيست كه بدن و مراتب سابق نفس مضمحلّ و نابود شود و از آنها اثرى باقى نماند، بلكه تمام مراتب مادون در جاى خود محفوظ بوده و حتّى ممكن است به صورت كاملاً عادى به أفعال خود مشغول باشند. آنچه مهمّ است اينستكه سالك از اين مراتب خارج شده و آنها را رها مىنمايد.
نطفه حركت ميكند و به درجه عالم مثال صعود مىنمايد و نفس انسانى متحقّق به عالم مثال مىشود، به گونهاى كه در همه حال در خواب و بيدارى در عالم مثال متّصل يا منفصل سير ميكند و بيشتر أفراد انسان كه كال از دنيا مىروند در همين درجه متوقّف مىگردند و به مرتبه عقلانيّت وارد نمىشوند، ولى عدّهاى در اثر حسن مجاهده از اين منزل عبور مىكنند و قدم در عالم عقل مىنهند و نفس ايشان به عالم عقل متحقّق مىشود. تا ديروز كه مىگفت «من» اشاره به نفسى ميكرد كه متحقّق به مثال بود و امروز كه ميگويد «من» سخن از نفسى ميگويد كه در موطن عالم عقل وارد شده و تمكّن پيدا كرده و به تعبيرى از عالم مثال مرده و در عالم عقل حيات يافته است.
وقتى نفس سالك به عالم عقل وارد مىشود مرتبه طبع و مثال وى از بين نمىرود بلكه هر يك در ظرف خود باقى است و به كار خود مشغول مىباشد و عبور سالك از آن عوالم خللى در امور آنها ايجاد نمىكند، فقط سالك مىبيند كه از اين دو عالم بيرون آمده و هر كدام را در جاى خود رها كرده و خودش به عالم بالاترى وارد شده است.
سالك إلى اللَـه پس از اين منزل نيز سير خود را ادامه مىدهد و در هر قدم از مرتبه و درجهاى خارج شده و با مرگِ از آن درجه به درجهاى بالاتر داخل ميگردد تا جائى كه براى فناء ذاتى قابليّت بيابد. در اينجا در اثر شدّت آتش عشق و جذبات إلهى براى آخرين بار به موت دچار مىشود و از اين منزل نيز با اين موت خارج ميگردد، ولى اين بار چنين نيست كه در اثر موتِ از اين درجه به درجه ديگرى محقّق شود، بلكه ذات سالك منعدم شده و در آتش عشق سوخته و محترق ميگردد؛ زيرا مافوق اين درجه براى ممكنالوجودمرتبهاى نيست. هنگامى كه سالك گرد امكان را از نفس خويش برفشاند، چيزى جز حضرت حقّ باقى نمىماند و موت از اين مرحله مساوى است با زوال هر تعيّن و تقيّدى.
در اين مرحله نيز پس از فناء تامِّ سالك، مراتب مثال و عقل هر يك در جاى خود باقى مىمانند و سالك از درون اين عوالم خارج ميگردد و آنان را مانند پوستهاى كه عارضى بوده رها ميكند و به سوى لبّ و مغز حركت مىنمايد و به تعبيرى وى از خود خارج ميگردد و چون در بقاء بار ديگر باز گردد مىبيند عجبا همه مراحل در جاى خود باقى بوده ولى او در ميان نبوده است و مدّتى گذشته كه او او نبوده است.
وقتى گفته مىشود كه در مقام فناء ذاتى هر گونه تعيّنى زائل ميگردد، مراد اين نيست كه مراحل مادون همه از بين مىرود، بلكه غرض اينستكه سالك اين مراحل را كه پوسته وجود وى بوده رها ميكند و از آن بيرون مىآيد و خود با اين خروج فانى و معدوم مىشود. غرض اينستكه فناء باقىماندن در همان تعيّن سابق با تبدّل اوصاف نيست، فناء باقىماندن در تعيّن با زوال هوش و إدراك و غلبه سكر و مستى نيست، بلكه فناء تحوّل و حركتى جديد و مرگى تازه است كه اين مرگ منجرّ به خروج از تعيّن است و تا اين مرگ تحقّق نيابد سير سالك كامل نمىگردد.
همه مراتب تعيّنات پوستههاى عارضى آن حقيقت نفس است كه تا سالك در قيد اين تعيّنات است، او اوست و اسم و رسمى دارد و هنگامى كه در تحت تجلّيات ذاتيّه و آتش عشق و جذبه [۷] آن حقيقت مطلقه طلوع ميكند ديگر اثرى از وى باقى نخواهد بود.
از جمادى مردم و نامى شدم | و زنما مردم به حيوان سرزدم | |
مردم از حيوانى و آدم شدم | پس چه ترسم كه ز مردن كم شدم | |
حمله ديگر بميرم از بشر | تا برآرم از ملائك بال و پر | |
وز ملك هم بايدم جستن زجو | كلُّ شىءٍ هالك إلّا وجهَهُ | |
بار ديگر از ملك قربان شوم | آنچه اندر وهم نايد آن شوم | |
پس عدم گردم عدم چون ارغنون | گويدم كإنّا إليه راجعون [۸] |
و بهعبارتديگر حقيقت سالك و بلكه هر موجودى همان وجود مطلق و بىتعيّن است كه انسان در اثر غفلت و اشتغال به عالم كثرت از آن بىخبر و غافل ميگردد، [۹] و نفس سالك عبارتاستاز آنچه با من به آن اشاره ميكند و مبدأ ظهور و بروز آثار گوناگون وى مىباشد.
در آغاز كار آثارى كه از وى تراوش ميكند از مبدأ عالم مثال است و لذا مىگوئيم نفس وى متحقّق به عالم مثال مىباشد و مىگوئيم اين شخص مظهرى از مظاهر حضرت حق است كه به قدر ظرف خود (عالم مثال) حضرت حق را نشان مىدهد. در اثر مجاهده و سير، نفس ترقّى ميكند و آنچه در وجود وى حكمفرما ميگردد وجود عقلى مىشود و آن ظهور مثالى مظهريّت خود را از دست داده و فانى مىشود.
صعود مرتبه مثال و فناء آن در مرتبه عقل به زوال مرتبه مثال در موطن خود نيست. بلكه آن حقيقت برتر و عالىتر كه در پس عالم مثال است طلوع مىنمايد و آنچه از اين سالك از اين پس بروز مىيابد از آن افق و آن مرتبه عالىتر تراوش ميكند و عالم مثال همچون پوستهاى در جاى خود مىماند.
پس از آن سالك بار ديگر صعود نموده و مظهر اسماء و صفات كلّى حضرت حق شده و به فناء در اسماء و صفات نائل ميگردد و بار ديگر فانى شده و ديگر اثر از مخلوق و مظهر باقى نمىماند، بلكه مُظهِر كه خودِ حضرت حق است، در او حاكم ميگردد و نداى:
كُنتُ سَمعَهُ الَّذى يَسمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذى يَبصُرُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتى يَبْطِشُ بِهااز حضرت حقّ به گوش مىرسد. در اينجاست كه مىتوان گفت آن ظهور و مَظهر منعدم شد و فقط مُظهر حقيقى باقى ماند، و مىتوان گفت آن ظهور از تعيّن خارج شد و هستى مطلق باقى ماند. سپس در عالم بقاء خداوند دوباره آن تعيّن را مظهر خود قرار مىدهد و آن مخلوق به عرصه تحقّق باز ميگردد.
پس فناء ظاهر در مُظهِر خود، به ورود آن ظاهر در عرصه مُظهر و زوال آن ظاهر در موطن خود نيست، چرا كه هيچ ظاهرى به مقام مُظهر خود و هيچ معلولى به علّت خود راه ندارد. ظاهر و معلول، مشوب به نقصان و فقدان مىباشند و عرصه مُظهر و علّت، عرصه كمال و وجدان است. فناء معلول در علّت ازدستدادن تعيّن و مبدئيّت اثر و حاكمشدن علّت و منشأآثارشدن آن مىباشد.
نه فناء سالك در ذات حضرت حق و نه حتّى فناء در اسماء و صفات وى به معناى ورود وى به آن حريم با حفظ تعيّن قبلى نمىباشد، چرا كه در آن مواطن كثرت راه ندارد؛ بلكه همانطور كه گذشت به معناى اينستكه سالك اثر خود را از دست مىدهد و اسماء و صفات و سپس ذات حق تعالى در وى حاكم مىشود. و در فناء در اسماء و صفات آنكه سخن از «من» و «أنا» ميگويد، اسماء و صفات حضرت پروردگار است و به اعتبار اين فناست كه انسان كامل ميتواند بگويد: نَحْنُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى. و در فناء در ذات نيز خود حضرت حقّ سخن ميگويد.
در عالم فناء كثرتى و تعدّدى نيست و همه واصلين به اين مقام در آنجا ـ از حيث آن عالم و نه از حيث تعيّنات خود در مراتب مادون ـ يكى مىباشند. و با توجّه به اين حقيقت روشن مىشود آنچه برخى گفتهاند كه فناء در اسماء و صفات فضلاً از فناء در ذات محال است و آن عالم به سبب شدّت وجود و غلبه وحدت، ورود كسى را نمىپذيرد، ناشى از توجّهننمودن به معناى حقيقى فناء است كه تصوّر شده است سالك مىخواهد با تعيّن خاص خود وارد در عوالم بالا شود و سپس نفوذ در ذات نمايد. سبحانهوتعالى.
بنابراين اگر از جانب وحدت نظر كنيم بايد بگوئيم: فناء عبارتاست از ظهور حقيقت مطلقه و ازكارافتادن و ابطال مظاهر متعيّنه. و اگر از جانب كثرت و سير مخلوق به سوى خالق متعال نظر كنيم بايد بگوئيم: فناء يعنى انعدام عبد و زوال اين مظهر و خروج از تعيّن و بقاء خداوند متعال و جانشينشدن وى به جاى عبد. پس فناء از حيثى دعوت به نيستى است و از حيثى دعوت به هستى مطلق، ولى آنچه در اين ميان حظّ سالك است همان نيستى و انعدام است و هستى مطلق از آن خداوند متعال است.
و چون علاّمه والد أفاضاللـهُعلينامنبركاتعُلومه در اين مباحثات در مقام دعوت مرحوم حضرت علاّمه طباطبائى به ورود به فناء تام بودهاند، اصرار بر عدم بقاء تعيّن مىنمايند، يعنى در مقام شرح اين حقيقتند كه سالك بايد آتش به خرمن هستى خود زده و خود را بسوزاند تا به آن مقام نائل آيد. و با اين بيانات تلاش مىكنند عشق به ورود در تحت تجلّيات ذاتيّه حضرت حق را در قلب مرحوم علاّمه طباطبائى ايجاد كنند و نهايةً به مقصود خود رسيده و مرحوم علاّمه فرمايش ايشان را تصديق نمودند و همانطور كه علاّمه والد مىفرمودند در اواخر عمر به فناى ذاتى نائل آمدند.
علاّمه طباطبائى قدّساللـهنفسهالزّكيّة مسأله وحدت شخصى وجود و فناء تكوينى موجودات را كاملاً اذعان داشتند و در آثار قيّم خود مانند رسائلتوحيديّه بر آن استدلال فرمودهاند و به مقام فناء ذاتى نيز معترف بودند و از خلال مباحثاتشان كاملاً پيداست كه غايت سير انسان را وصول به اين درجه مىدانند، ولى به تعبير خودشان لِمّ قضيه برايشان روشن نبوده [۱۰] و لذا در مسير طلب فناء و اندكاك، طريق وصول به آن را نمىدانستند. رحمة اللَـه و رضوانه عليهم أجمعين.
علاّمه والد قدّساللـهنفسهالزّكيّة در آخرين قسمت از مباحثات خود با علاّمه طباطبائى رحمةاللـهعليه مىفرمايند: وقتى ما صحبت از وجود مطلق مىكنيم و نظرى به تعيّن نداريم، ديگر ضمير براى چه مىخواهيم؟ اين ضمير وقتى در عالم ذات راه ندارد و از لوازم اسمآء و صفات است، پس بجاى خودش هست، زيد به جاى خودش هست. معنى فنا، نگرش ذات پروردگار است ذات مقدّس خود را، بگذاريد اين ضمير و آن زيد بجاى خودشان مقهور و منكوب بوده باشند، و هزار سال افتاده باشند!
ما با زيد چه كار داريم، تا با ضميرش داشته باشيم؟
اين اصرارى كه حضرتعالى براى حفظ عين ثابت زيد و ضمير داريد، بر اساس أصالةُ الماهيَّة خوب است؛ بر اصل أصالةُ الوُجود چيزى نيست جز حقّ تبارك و تعالى، و غير از حقّ نمىتواند حقّ را إدراك كند ...
اين زيد كه دارد حركت ميكند زيديّت زيد نيست، وجود زيد است كه متحرّك است.
مىرود مىرود تا مىرسد به وجود مطلق؛ يعنى چه؟ يعنى اين احرازش را از دست مىدهد احراز عالىترى بخود مىگيرد، و آن احراز را نيز از دست مىدهد و احراز عالىتر از آن پيدا ميكند.
تا اينكه آنجا حقّ خود را احراز ميكند. تعيّنها هر كدام بجاى خودشان محفوظ، و موطن هر كدام در محلّ اسماء و صفات، و مدارج و معارج كمال زيد ثابت، و از دستبرد نيستى مصون هستند.
در آنوقت اگر از او بپرسند: تو كيستى و از كجا آمدهاى؟
در پاسخ ميگويد: من چيزى نيستم، من زيد نيستم. «از كجا آمدهاى؟» مال عالم كثرت بود؛ اينجا عالم توحيد است، در اينجا زمان و مكان نيست، اينجا زيد و عمرو نيست.
بايزيد ميگويد:
«من سى سال است با غير از حقّ تكلّم نكردم؛ هر كس از من سؤال ميكرد حقّ بود و هر كس جوابش را مىداد حقّ بود.» يعنى چه؟ يعنى سىسال است در عالم فنا هستم، يعنى «من» نيستم؛ مَن در عالم كثرات است، در اينجا مَن، حقّ است تبارك و تعالى. [۱۱]
و در كتاب شريف روحمجرّد در شرح حالات فنائى حضرت آقاى حدّاد روحىلهالفداء آوردهاند:
ميفرمود: من همچون پر كاهى هستم كه در فضاى لا يتناهى بدون اراده و اختيار مىچرخد. و بعضى اوقات از خودم بيرون مىآيم، همچون مارى كه پوست مىاندازد؛ چيزى از من غير از پوست نيست.
مىدانيد با اين جمله كوتاه چه مىخواهد بگويد؟! مارها معمولاً در هر سال پوست عوض مىكنند، يعنى از پوست سابق خود بيرون مىآيند. در اينصورت اگر شما بدان پوست نظر نمائيد مىبينيد كاملاً يك مار است، سر دارد، بدن دارد، دم دارد، رنگ و نقش و راههاى گوناگون جسم او به همانگونه است، و شايد در بَدوِ امر انسان گمان نكند كه اين پوسته است و آنرا مار حقيقى تصوّر كند. چون جلو برود و بر آن دست گذارد، معلوم مىشود كه اين فقط پوسته است و مار از آن بيرون رفته است.
حضرت آقاى حدّاد ميفرمايد:
مَثَل من اينطور است. من از خودم بيرون مىآيم و جاى ديگر مىروم. خودم كه از آن بيرون آمدهام عبارت است از حدّاد با تمام شؤون خود، از بدن و افعال و أعمال و ذهن و عقل و تمام آثار و لوازم آن، با آنكه تمام اينها بجاى خود هستند و به كارهاى خود از كارهاى طبيعى همچون عبادات و معاملات و برخوردها و خواب و خوراك و علوم ذهنيّه تفكيريّه و علوم عقليّه كلّيّه و علوم قلبيّه مشاهديّه مشغولند؛ اينها بدون آنكه ذرّهاى تغيير كنند بجاى خود هستند، ولى من ديگر آنها نيستم، من بيرون آمدهام.
يعنى تمام اين بدن و آثارش، و تمام علوم ذهنى و عقلى و قلبى و آثارشان، و تمام قدرتهاى آنها، و جميع انحاء حياتشان، همچون پوست مار مىشود كه تمام اينها در برابر حقيقت من جز پوستهاى چيزى نيست و حقيقت من كه به آن من گفته مىشود جاى دگر است.
آنجا كجاست؟! مسلّما بايد جائى باشد كه از جزئيّت و كلّيّت كه موطن بدن و مثال و عقل است، برتر و عالىتر و راقىتر باشد. آنجا كلّيّتى است مافوق همه كلّيّتها، و تجرّدى است بالاى تجرّدها، و بساطتى است برتر از بساطتها، و جائى است لايتناهى مُدَّةً و شِدَّةً و عِدَّةً بما لا يتناهى. آنجا عالم فناى مطلق و اندكاك در ذات حقّ متعال جلّتْ عظمتُه مىباشد.
آنجا مقام عبوديّت مطلقه است كه در تشهّد بر رسالت مقدّم داشته شده، وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وارد شده است. آنجا محيط بر جميع نشآت و عوالم ملك و ملكوت است. نه آنكه بنده در آنجا مثل خدا مىشود؛ اين تعبير غلط است. با وجود ذات قهّار حضرت أحد در آنجا مِثل و شِبه و نظير معنى ندارد؛ در آنجا غير از خدا چيزى نيست؛ اين تعبير صحيح است. در آنجا خدا «هست» و بس، و بنده «نيست» است و بس. آنجا ظهور و مظهر لا هُوَ إلّا هُو است.» [۱۲]
بنا بر آنچه گذشت روشن مىشود كه رجوع سالك پس از فناء تام در بقاء بعدالفناء مستلزم محذورى نيست، زيرا مراتب عارضى و پوستههاى نفس وى هر كدام در موطن خود باقى بوده و حاوى همان خصوصيّات و علوم سابق مىباشد كه سالك با آن همراه بوده است. و چون خداوند بار ديگر بر سالك مُهر تعيّن بزند مىتوان گفت به همان مراتب سابق عود مىنمايد و اگرچه اين بار نفس سالك محيط به همه عوالم بوده و طهارت و نور محض مىباشد، ولى چنانكه گذشت خصوصيّات وى كه تابع عين ثابت و شاكلهاش مىباشد باقى بوده و به همين جهت حالات أولياء در بقاء پس از فناء نيز متفاوت است.
بارى، از آنچه گذشت پاسخ اشكال مزبور به وضوح روشن ميگردد؛ ليكن علاّمه والد در خلال مباحثات خود با علاّمه طباطبائى در پاسخ اين اشكال در موضعى مىفرمايند:
«و امّا در مورد بقاء ملتزم مىشويم كه جميع موجودات فانيه در فنا مىمانند و بعد از فنا بقائى ندارند. و به واسطه رجوع به خدا قوس صعود پايان مىپذيرد و دائره كامل ميگردد؛ مِنَ اللَـهِ و إلَى اللَهِ. و امّا خصوص افرادى از انسان كه حقيقةً بقاء دارند، براى آنها فناء بتماممعنىالكلمه حاصل نشده است، و در صورت حصول فناى كامل، ديگر از آنها عين و اثرى بجاى نخواهد ماند. و شواهد بر اين مطلب بسيار است.»[۱۳]
آنچه به خاطر حقير مىرسد اين است كه اين فرمايش ايشان يا على سبيل المباحثه بوده و رأى نهايى ايشان نيست و يا ناظر به فناى تامّ ذاتى پس از مرگ مىباشد كه در تعليقه مهرتابان بيان فرمودهاند و توضيح آن پس از اين خواهد آمد؛ زيرا همانطور كه از سائر فرمايشات ايشان در اللـهشناسى و امامشناسى و روحمجرّد و در همين كتاب مهرتابان [۱۴] به دست مىآيد، معتقدند رسول گرامى اسلام صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم و أئمّه عليهمالسّلام و شيعيان خاصّ ايشان به مقام فناء تامّ ذاتى رسيده و از هر اسم و رسم و تعيّنى خارج شده و سپس به مقام بقاء متحقّق گرديدهاند و همين مطلب را با بيانات مختلف در كتاب شريف روحمجرّد در وصف حضرت آقاى حدّاد فرمودهاند. و به حسب مجموع عباراتشان، جايى براى تأمّل در إمكان فناء ذاتى سالك و سپس وصول به عالم بقاء وجود ندارد كه حقّ مطلب نيز همين مىباشد.
اما جواب از اشكال سوّم اينست كه:
اگر گفته شود كه چون نيستى كمال نيست پس حكمت إلهى به آن تعلّق نمىگيرد و نمىتوان گفت كه غايت سير انسان فناء است، گوئيم اين سخن صحيح نيست؛ زيرا چنانكه گذشت غايت سير هر موجود فناى در موجود برتر است و تمام موجودات، آن به آن در حال فناء مىباشند.
و اگر گفته شود كه نيستى نمىتواند غايت فعل إرادى حكيمانه انسان باشد، چون انسان ذاتا طالب كمال خود مىباشد و نمىتوان كسى را دعوت به نيستى نمود، عرض مىشود:
اگر بقاء تعيّن اين معنى را حل ميكند، پس حدوث آن در حال بقاء نيز بايد كافى باشد و ضرورتى ندارد تا ملتزم به بقاء آن حتّى در حال فناء تام باشيم؛ زيرا همين كه سالك اميدوار باشد كه پس از فناء دوباره به بقاء رسيده و حياتى جاودانه با نور و سعهاى بيشتر و لذّتى غيرقابلوصف يابد، سبب مىشود كه به سوى فناء و نيستى موقّت حركت نموده و خود را فدا كند.
حقّ اين است كه بقاء تعيّن در فناء يا حدوث آن در بقاء دردى دوا نمىكند؛ چون آنچه غريزه انسان مىطلبد وجدان كمال استقلالى منسوب به خود است و ما چه تعيّن را باقى بدانيم و چه فانى، علىأىّحالٍ مسلّماً وجود موهومى و پندارى فانى شده و سالك پس از فناء مىفهمد كه از اوّل، او نبوده كه به سير مشغول گرديده، بلكه همه حق بوده است و بس. و هيچ استقلالى و هيچ كمالى در هيچ موطنى نداشته و نخواهد داشت و هر كمالى مختصّ ذات أقدس أحديّت است.
از وى همه مستى و غرور است و تكبّر | وز ما همه بيچارگى و عجز و نياز است [۱۵] |
بنابراين آنچه را او با غريزه طلب ميكند، بايد بداند كه هرگز به او نخواهد رسيد و آنچه به او عطا مىكنند هرگز نمىتوانسته طلب نمايد و انسان هيچ گاه نمىتواند با دست خود وجود موهومى خود را رها نمايد.
آرى، سالك چون إجمالاً ميداند كه وصول به فناء و بقاء كمال است، لساناً آن را از حضرت حقّ طلب مىنمايد و به تحصيل مقدّمات آن از عبادات و طاعات مىپردازد، ولى با همين طلب لسانى عملاً بر خلاف مسير فناء و نيستى قدم برداشته و سعى در تقويت وجود موهومى مىنمايد، كَما أشَرنا إلَيه آنِفًا.
حركت انسان هميشه بر اساس كمالطلبى نيست
حلّ مسأله آن است كه اينطور نيست كه حركت انسان به سوى مقاصد خود همواره بر أساس كمالطلبى باشد، بلكه همانطور كه علاّمه والد نيز توضيح فرمودهاند
«ما در خودمان بالجبلّة والغريزه مىيابيم كه خود را فانى مىكنيم و در بسيارى از امور حاضر به فنا هستيم. ما وقتى خود را در آتش مىافكنيم يا در دريا غرق مىكنيم فقط براى نجات بچّه خودمان، براى عزيز خودمان، آيا براى اثبات خودمان اين كار را مىكنيم يا براى نيستى خودمان؟» [۱۶]
«مادرى كه خود را فداى بچّهاش ميكند، آيا در آن وقت شعور و عقل دارد؟ و خود را در لجّههاى انبوه آتش مىافكند كه تعيّن خود را حفظ كند؟ عين ثابت خود را نگهدارد؟
يا در آن هنگام اگر ما ذهنش را بخوانيم، جز نيستى، جز نيستى محض هيچ نمىبينيم؟ ميگويد: مرا بسوزانيد! محترق كنيد! بندبندهاى مرا متلاشى سازيد! مرا در چاه بيندازيد و يك سنگ آسيا بر روى من بياندازيد كه استخوانهايم ريزهريزه شود، كوه أبوقُبَيس را بر سر من فرود آريد! ولى بچه من زنده بماند. اين نيستى و فنائى كه الآن در اين مادر مشاهده مىشود، همين معنى براى سالك است در عالم فنا.» [۱۷]
در مواردى كه سلطان عشق بر قلب انسان طلوع ميكند، انسان ديگر طالب كمال نيست، بلكه ناخواسته به سوى معشوق و فناى در وى پر مىكشد. و لذا هنگامى كه إراده إلهى بر اساس هدايت تكوينى وى به فناء سالكى تعلّق بگيرد، آتشى از مهر و عشق خود بر قلب وى مىافكند كه او را كه تا به حال طالب هستى بود، به سوى نيستى و فناء سوق دهد. و اين عشق سبب مىشود كه سالك در تبوتاب فراق بسوزد و از درگاه حضرت أحديّت فناء و نيستى و جانسپردن و فداشدن را تمنّا كند و چون خداوند إراده و تقاضاى صادق وى را ببيند خود او را إفناء كرده و به ديار نيستى فرستاده و به وصال خود مىرساند.
پس از نظر تحقّق طلب و شوق و فعل اختيارى، مىگوئيم اين امور متوقّف بر تصديق به اينكه عمل كمال نفس است نمىباشد و با تجلّى عشق بدون تصديق به اين معنى، طلب و اراده در نفس منقدح مىشود.
و از نظر تحقّق فناء در خارج، مىگوئيم فناء محتاج مُفنى است و معقول نيست كسى خودش را معدوم سازد و اين امر به دست خود خداوند مباشرةً يا با واسطه يكى از اولياى خدا صورت مىگيرد و يكى از فوائد مهمّ استاد سهولت وصول به اين مرحله به واسطه تصرّف استاد و إفناء وى مىباشد كه در روحمجرّد بدان اشاره فرمودهاند. [۱۸]
پس تمام دستورات شرايع إلهى و دعوتهاى انبياء و اولياء براى حصول قابليّت إفناء است كه چون إراده إلهى به رسيدن سالكى به اين سعادت عظمى تعلّق بگيرد، آن سالك به وسيله عمل به دستورات شرع، عوالم قبلى را پشت سر گذاشته و اين قابليّت را تحصيل مىنمايد.
بارى، از آنچه عرض شد، روشن مىشود كه در عدم بقاء تعيّن در حال فناء تامّ ذاتى تأمّلى نبايد نمود و سالك بايد طالب نيستى و عدم و رهاكردن إنيّت و خوديّت خود باشد و كلمات و أشعار كاملين از اهل عرفان بر اين أمر دلالت داشته و علاّمه والد نيز در آثار مختلف خود به اين معنا اشاره فرمودهاند. با اين وجود ايشان در پايان بحثهاى خود با علاّمه طباطبائى قدّسسرّه در كتاب مهرتابان تعليقهاى مرقوم فرمودهاند كه از آن توهّم مىشود از اين مبناى رصين و محكم تنزّل فرمودهاند؛ در حالى كه چنين نيست.
خلاصه فرمايش ايشان در آن تعليقه چنين است:
«آنچه به نظر اين ناچيز در هنگام تحرير اين مصاحبات رسيد اينست كه بگوئيم:
اوّل آنكه: زندگانى طبيعى و حيات مادّى آنها باقى بوده و در اين حال موفّق به مقام فنا مىشوند، و اين فنا قبل از موت پيدا مىشود. و در اينصورت افراد مؤمن و مخلِص كه راهى را بسوى خدا پيمودهاند با وجود حيات دنيوى فانى مىشوند و بنابراين مقام فنا براى آنان مانند حالات مختلفى است كه پيدا مىشود.
مىتوانيم بگوئيم كه: زيد در حال فناست؛ همينطور كه مىگوئيم: زيد در حال فنا نيست. و در اينصورت حال فنا و عدم فنا دو حال مختلفى است كه براى زيد پيدا مىشود. و البتّه چون مىگوئيم: براى زيد پيدا مىشود معلوم است كه براى زيد و تعيّن او، يعنى زيد متعيّن و موجود پيدا مىشود؛ و البتّه در اين صورت عين ثابت باقى است. و اين حال فنا همانست كه در روايت قرب فرائض و نوافل به آن اشاره شده است و در آنصورت حقّ با چشم مؤمن مىبيند و با گوش او مىشنود و با زبان او به سخن در مىآيد و با دست او أخذ ميكند.
و در اين قسم از فنا مسلّماً تعيّن زيد از نقطه نظر اصل خلقت باقيست، زيرا حقّ از چشم همين زيد مىبيند و از گوش همين مىشنود. پس فنا حالتى است براى او، و معلوم است كه صاحب اين حال زيد است كه در حال فنا وجود خود را رها كرده است ولى اصل زيديّت او بجاى خود باقى است.
و ظاهرا راجع به همين فنا باشد آنچه را كه محيىالدّين درباره اشخاص فانى، قائل به بقاء عين ثابت شده است.
و فناى جميع موجودات از جمادات و نباتات چون درختها و كوهها و آسمانها و زمين و ستارگان در ذات حق تعالى از همين قبيل است، زيرا با بقاء اعيان ثابته و هويّات خود فنا دارند؛ و همه در مقام تذلّل و خشوعاند.
و آيه شريفه:
إن كُلُّ مَن فِى السَّمَـوَتِ وَ الاْءَرْضِ إلّا ءَاتِى الرَّحْمَـنِ عَبْدًا * لَّقَدْ أَحْصَيهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدًّا ، نيز راجع به همين قسم از فناست، زيرا اين درجه از عبوديّت كه فناى تكوينى است با تحقّق انّيّات و تعيّنات صورت مىگيرد و لذا ميفرمايد: همه بسوى خداى رحمن رونده هستند، و خدا آنها را احصاء ميكند و مىشمرد؛ و معلوم است كه آمدن و احصاءكردن و شمردن نسبت به موجودات متعيّنه صورت مىگيرد.
دوّم: فنا براى كسانى كه زندگى طبيعى و حيات مادّى و دنيوى خود را از دست دادهاند، و عقبات برزخ و قيامت را بعد از اين دنيا طىّ كرده و از مقرّبين و مخلَصين بوده، و در ذات حقّ به مقام فنا باقى ماندهاند. اينان كه بدن خود را رها كرده و جسمى ندارند، و برزخ و قيامت را نيز رها كرده، صورت و نفسى ندارند و در حرم حقّ وارد شده و از همه تعيّنات گذشتهاند، ديگر براى آنها عين ثابتى نيست؛ انّيّت و تعيّن و اسم و رسمى نيست. و شايد اشاره به اين فنا باشد آنچه را كه شيخ ولىاللـه دهلوى در كتاب هَمَعات ميگويد كه: حصول فنا پس از پانصد سال از مردن براى انسان حاصل مىشود.
و در اين صورت از فنا، ديگر عين ثابتى نيست. و تبديل و تبدلّ زيد به مقام فنا، مثل تبديل و تبدّل پروانه به آتش است و مثل تبديل حبّه قند به آب و قطره به دريا و كرم آب به پرنده، و أمثال ذلك كه تبدّل ماهوى و وجودى شده است. پس در اين قسم تبدّل حال به حال با بقاى عين ثابت و انّيّت نيست مانند قسم اوّل كه چنين بود.
در اين قسم تبديل و تبدّل ذاتى صورت مىگيرد، و چون سگى كه در نمكزار نمك گردد و اصلاً عين و اثرى از او باقى نباشد، عين و اثرى از سالك راه خدا بعد از موت نخواهد بود.
هَنيـئًا لأربابِ النَّعيمِ نَعيمُهُم | و لِلعاشِقِ المِسكينِ ما يَتَجرَّعُ» |
و ظاهرا آنچه استاد ما آيتاللـه و سَنَدالحقّوالعرفان مرحوم علاّمه طباطبائى رضوانُاللـهعليه در اين مصاحبات با اين ناچيز كه خوشهچين درياى بيكران علوم ايشان بودهام، بر آن اصرار دارند و بههيچوجهمنالوجوه، همانطور كه ملاحظه مىشود، از آن تنازل نمىكنند؛ و بعنوان عين ثابت و بقاء مرجع ضمير در هر حال (براى بقاء نسبت) بدان ملزم هستند ، همان فناى از قسم اوّل است كه با وجود حيات سالك در دنيا براى او پيدا مىشود، كه بعنوان حالات يا ملكات براى او محسوب ميگردد. جَزاه اللَـهُ عَن العلمِ أفضلَ جزآءِ المُعلّمينَ و رحمةُ اللَـهِ عَليْهِ رَحمةً واسعةً؛ گر چه از بعضى از عباراتشان استفاده توسعه نسبت بدو قسم از فنا مىتوان نمود. [۱۹]
آنچه به نظر اين حقير مىرسد، اينستكه: اين عبارات و اين تفصيل ناظر به همان مطالبى است كه پيش از اين عرض شد و منافاتى با اصل مدّعاى ايشان كه وصول سالك به إطلاق محض و خروج از هر تعيّنى است، ندارد؛ گرچه از باب تأدّب بشكلى بيان شده است كه گويا از مطلب سابق تنزّل فرمودهاند.
۱. تأمّل در عبارات علاّمه والد در اين فصل از كتاب شريف مهرتابان نشان مىدهد كه لفظ عين ثابت در قسمتهائى از كلام ايشان به معناى مطلق تعيّن و انّيّت مىباشد و مركز نزاع در اين است كه آيا فناء ذاتى مستلزم رفع حقيقى تعيّن است و سالك بايد طالب نيستى و فناء حقيقى باشد يا با حفظ تعيّن نيز مىتوان مسأله فناء ذاتى را تفسير نمود؟
۲. در جلد پنجم از امامشناسى، ص ۶۴ مىفرمايند: پس از فناء در اوصاف، مرحله سوّم از فناء پيش مىآيد و آن فناء در ذات است؛ يعنى ذات ولىّ خدا در ذات خداوند مندكّ و فانى مىشود و وجودش مضمحلّ ميگردد، و از او اثرى نمىماند.
در اينجا هر اسم و رسمى محو و نابود مىشود و حضرت حقّ قائم مقام او ميگردد. اين مقام، مقامى است بزرگتر و برتر از آنكه لفظى بتواند آن را حكايت كند و يا اشارهاى بدان راه يابد. و أصولاً اطلاق مقام بر آن مجاز است و اين از مواهب حضرت سبحان است به رسول أكرمش: محمّد بن عبداللَـه صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم و پس از آن حضرت براى اولاد طاهرين آن حضرت نيز مفتوح گرديده است و نيز براى أولياى خدا از امّت آن حضرت مفتوح است، به مقتضى و مدلول روايات بسيارى كه دلالت دارند بر آنكه خداوند سبحانه و تعالى شيعيان آنها را در درجات اُخروى به آن سروران ملحق مىنمايد.
۳. ديوانشمسمغربى، ص ۳۰۸ و ۳۰۹.
۴. مثنوىمعنوى، ص ۳۱.
۵. روحمجرّد، ص ۳۵۲.
۶. امامشناسى، ج ۱۲، ص ۳۵۸ و ۳۵۹؛ و ص ۳۶۵ تا ۳۶۷، به نقل از نهجالبلاغة طبع مصر با تعليقه عبده، ج ۱، ص ۳۵۴.
۷. تنها عامل سوختن سالك عشق است (ت)
مراد از تجلّى ذاتى اين نيست كه حقيقةً كنه ذات حضرت حق جلّوعلا بر سالك تجلّى مىنمايد و سالك موفّق به شهود ذات گرديده و سپس در اثر فشار و سنگينى اين شهود مىسوزد، اين سخن كاملاً باطل است؛ زيرا ممكنالوجود هيچگاه موفّق به شهود ذات نخواهد شد و تجلّى همواره به قدر ظرف متجلّىله مىباشد، و ظرف محدود و متعيّن ممكن نمىتواند محلّ تجلّى ذات قرار گيرد. بلكه مراد تجلّيات و جذبات و واردات سنگينى است كه منجرّ به فناء ذات سالك ميگردد و نهايةً سالك را در كوره عشق و جلوات جلاليّه حضرت حقّ مىسوزاند.
تنها عامل سوختن سالك عشق است و بس كه حقّا سوزاننده و فانىكننده است. حضرت آقاى حدّاد به يكى از رفقا ميفرمود:
«فلانى من كوه آتشم. به من نزديك مشو، مىسوزى.»
و واقعا چنين بوده و حتّى آثار اين امر در بدن ايشان نيز منعكس مىشد. حقير خدمتشان عرض كردم كه مىگويند:
باباطاهر همدانى از شدّت عشق پروردگار آن قدر بدنش حرارت گرفته و داغ مىشده كه وقتى در برف مىنشسته، برفهاى اطراف وى آب مىشدهاست. فرمودند: «من به اين نحو نبودم، ولى زمانى آنقدر حرارت داشتم كه در زمستان در شدّت سرما پيتى را آب كرده و در آن يخ مىانداختم و پاهايم را در آن مىگذاشتم تا حرارت بدنم را كم كرده و آرام گردم.»
رزقنا اللَـه ذلك بمحمّدٍ و آله الطّاهرين.
۸. مثنوىمعنوى، ص ۳۰۰.
۹. از اين روست كه مرحوم آيةالحقّوالعرفان آقاسيّدأحمد كربلائى در آغاز يكى از نامههاى خود پس از أشعارى ميفرمايد: فداى حقيقتت شوم كه از او خبر ندارى. دستورالعمل آنستكه از خود و خودرأيى دست بردارى. جان من به لب آمد از گفتن اينكه راه نجات و خلاص در استغراق ذكر إلهى و تفكّر در معرفت نفس و خودشناسى است. ذكر و فكر، خود رهنماى تو خواهد شد. يا مَنِ اسمُهُ دوآءٌ وَ ذِكرُهُ شِفآءٌ.
دَوآؤُك فيكَ وَ لا تَبصُرُ و دآؤُك مِنكَ وَ لا تَشعُرُ
تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز.
(تذكرةالمتّقين، ص ۱۹۸ و ۱۹۹)
۱۰. مرحوم علاّمه طباطبائى در خلال مباحثات مىفرمايند: كلام، كلام صحيحى است ولى بايد لِمّش را بدست آورد كه چه بايد گفت؟ فناء در ذات صحيح است ولى بايد راهش را جست؛ و بايد اثبات نمود.
اينكه مىگوئيد: در عالم وحدت قيد داخل نمىشود، عالم نداريم وحدت نداريم هرچه بگوئيد نداريم؛ چون هرچه فرض بشود، إدراك ما نسبت به آن نمىرسد، چون فناست و هوّيتى نيست؛ ديگر از چه سخن گوئيم؟
داستان پروانه و سوختن و فداشدن و نورشدن، و داستان در ميان آتش رفتن مادر به جهت حفظ طفل، و داستان عشق عشّاق تا مرحله فناء و فدا، همه درست است؛ ولى بايد راهش را بيابيم و لمّش را بفهميم و گرنه گير مىكنيم.
تمام اين بيانات حقّ است، ولى ما از اين بيانات خبرى نداريم؛ نه از ظاهرش و نه از خصوصيّاتش. ولى اصل حرف، حرف حقّ است. ولى راه اثباتش اين نيست؛ از اين مسأله نمىتوان گذشت، و ما مدّعى غلطبودن آن نيستيم. (مهرتابان، ص ۲۵۷ و ۲۵۸)
۱۱. مهرتابان، ص ۲۹۳ تا ص ۲۹۵.
۱۲. روح مجرّد، ص ۱۳۶ تا ص ۱۳۸.
۱۳. مهرتابان، ص ۲۶۵ و ۲۶۶.
۱۴. مهرتابان، ص ۲۶۱ و ۲۶۲.
۱۵. ديوانحافظ، غزل ۹۱، ص ۴۳.
۱۶. مهرتابان، ص ۲۵۹.
۱۷. مهرتابان، ص ۲۶۰ و ۲۶۱.
۱۸. روحمجرّد، ص ۶۳۱.
۱۹. مهرتابان، ص ۲۹۷ تا ص ۳۰۰، با مختصرى تلخيص.