از آفات مهمّى كه دامنگير سالكين مىشود، تبعيض در دستوراتى است كه استاد به ايشان إلقاء ميكند. يعنى سالك از روى رأى و اجتهاد ناقص خود، استكبار، تكاهل و سستى، و يا به هر دليل ديگرى خود را به بعضى از أوامر و نواهى ملتزم كرده و از التزام و عمل به بعضى ديگر سرباز مىزند. و در نهايت كه به نقص خود واقف شده و مىبيند كه راهى نپيموده است، از استاد و مربّى دلگير شده و او را مؤاخذه ميكند و از تقصير خود غافل است.
نویسنده: آیت الله حاج سید محمد صادق حسینی طهرانی
منبع: نور مجرد صفحه۵۵۲ تا ۵۶۸
علامه طهرانی مىفرمودند:
از آفات مهمّى كه دامنگير سالكين مىشود، تبعيض در دستوراتى است كه استاد به ايشان إلقاء ميكند. يعنى سالك از روى رأى و اجتهاد ناقص خود، استكبار، تكاهل و سستى، و يا به هر دليل ديگرى خود را به بعضى از أوامر و نواهى ملتزم كرده و از التزام و عمل به بعضى ديگر سرباز مىزند. و در نهايت كه به نقص خود واقف شده و مىبيند كه راهى نپيموده است، از استاد و مربّى دلگير شده و او را مؤاخذه ميكند و از تقصير خود غافل است.مثلاً سالكى «ذكر» را با آداب آن بجا مىآورد، ولى شرط «نفى خواطر» هنگام ذكر را رعايت نمىكند. ذكر بدون نفى خواطر، همچون عكسىاست كه روى آب موّاج و متحرّك بيفتد؛ تا آب آرام و ساكن نشود، جمال خورشيد را نمىتوان در آن مشاهده كرد. هنگام ذكر، نفس بايد آرام و ثابت باشد تا ذكر در آن تثبيت شود. بنابراين، اين سالكى كه ذكر حضرت پروردگار را با انبوهى از خواطر بجا مىآورد، چگونه انتظار تأثير و حركت دارد؟ چگونه طالب معرفت نفس است با اينكه تأثير أذكار در قلب و إزاله حُجب نفس، متوقّف بر نفى خواطر و خيالات است؟! سالك بايد همه دستورات را به كمال و تمام انجام دهد؛ صمت، جوع، سهر، عزلت و ذكرى به دوام، همه را رعايت نموده تا در نفس او تأثير گذارد و او را به عوالم بالا سوق دهد.
اگر از سالكى، فقط تهجّد و بيدارى شب ـ كه جزء دستورات أربعين او بود ـ گاهى ترك مىشد مىفرمودند: اين أربعين كَأن لَم يَكُن است! بايد از نو أربعين بگيرد و تكرار كند! بدون بيدارى شب دستورات ديگر أصلاً أثر ندارد.
سعى نابرده در اين راه به جائى نرسى | مزد اگر مىطلبى طاعت استاد ببر |
بايد دانست كه استاد كامل در فاعليّت خود تامّ بوده و در بلوغ عرفانى تلامذهاى كه در حجر تربيت خود گرفته اهتمام نموده و از هيچ امرى دريغ نمىكند؛ اين سالكاست كه بايد با همّت بلند و مجاهدت و پيروى تامّ از ارشادات شيخ خود، رنج و تعبى را كه در تهذيب او متحمّل مىشود هدر ندهد.و لذا كمال شاگرد، إنّاً كاشف از كمال استاد و شيخ اوست ولى از آنجا كه نقص استاد، لازم مساوى يا أعمّ از نقص سالك نيست، از نقصان شاگرد نمىتوان به عدم كمال استاد پى برد.
حضرت علاّمه والد معظّم رحمةاللـهعليه يكبار مىفرمودند: سالكينى كه به مقصد نرسيده و از مشرب تحقيق عرفان، إشراب نشدهاند به خاطر قصور ما نيست، ما وظيفه خود را نسبت به مشتاقان انجام دادهايم، بقيّه راه با خود سالكاست كه عمل كند تا به مطلوب خود برسد. و نظير اين كلام را حضرت آقاى حدّاد نيز بيان مىفرمودهاند.
راه تحصيل معرفت نفس و بالملازمه عرفان به مقام حضرت پروردگار، اندكاك و فناء نفس بوده و مقوّم آن عبوديّت، ذلّ بندگى و مخالفت با هواى نفس است. بايد از عبادت و بندگى صنم نفس دست كشيد و وجهه دل را بسوى خدا نمود. بعضى به خدا، امام عليهالسّلام و أولياى او، محبّت مىورزند، أمّا اينهمراهى و مهرورزى تا آنجا ادامه مىيابد كه قضا و تقديرات إلهى موافق مراد و ميل نفسشان باشد و فعل و قول امام عليهالسّلام يا ولىّخدا با خواهشهاى نفسانى ايشان در تزاحم و تضادّ نباشد، و همين كه احساس نامرادى كردند، از طريق محبّت رويگردان مىشوند! اين نوع أشخاص در واقع تابع نفس خود بوده و أصلاً به دنبال خدا و امام عليهالسّلام يا ولىّخدا نبودهاند، بلكه معبود و محبوب ايشان، نفس و مرادات آن است.
أمّا مؤمن و محبّ واقعى بعد از ملاحظه أدلّهاى كه بر حجّيّت و عصمت قول و فعل امام عليهالسّلام دلالت دارد و بعد از علم به اينكه انسان كامل، آئينه تمامنماى حضرت حقّ و محلّ ظهور و تجلّى أسماء و صفات حسناى پروردگار است، در برابر قول و يا فعل معصوم عليهالسّلام و يا ولىّخدا، اگرچه موافق با ظاهر شرع نباشد، هيچ اضطراب و تزلزلى به خود راه نمىدهد. اگر او را به سختترين كارها أمر نمودند و فرمودند كه خود را از بلندى به پائين بينداز يا زندگيت را با دست خود آتش بزن يا هر امر ديگرى كه به ظاهر مستلزم هلاك انسان است، بدون درنگ و تأمّل و از روى طوع و رغبت بايد انجام دهد تا طعم شيرين و حقيقى ايمان را ذوق كند.
در بحار از مناقب از مأمون رقّى روايت ميكند كه: كُنْتُ عِندَ سَيِّدى الصّادِقِ: إذْ دَخَلَ سَهْلُ بنُ الحَسَنِ الخُراسانىُّ، فَسَلَّمَ عَلَيْهِ ثُمَّ جَلَسَ فَقالَ لَهُ: يَابْنَ رَسولِاللَهِ! لَكُمُ الرَّأْفَةُ وَ الرَّحْمَةُ وَ أنْتُمْ أهْلُ بَيْتِ الاْءمامَةِ، ما الَّذى يَمْنَعُكَ أَنْ يَكونَ لَكَ حَقٌّ تَقْعُدُ عَنْهُ وَ أَنْتَ تَجِدُ مِنْ شيعَتِكَ مِائَةَ أَلْفٍ يَضْرِبونَ بَينَ يَدَيْكَ بِالسَّيْفِ؟
فَقالَ لَهُ عَلَيهِالسَّلامُ: اجْلِسْ يا خُراسانىُّ! رَعَى اللَهُ حَقَّكَ. ثُمَّ قالَ: يا حَنيفَةُ! اسْجُرى التَّنُّورَ! فَسَجَرَتْهُ حَتَّى صارَ كَالْجَمْرَةِ وَابْيَضَّ عُلُوُّهُ. ثُمَّ قالَ: يا خُراسانىُّ! قُمْ فَاجْلِسْ فى التَّنّورِ! فَقالَ الْخُراسانِىُّ: يا سَيِّدى يَابنَرَسولِاللَهِ!
لا تُعَذِّبْنى بِالنّارِ، أَقِلْنى أَقالَكَ اللَهُ. قالَ: قَدْ أَقَلْتُكَ.
فَبَيْنَما نَحْنُ كَذَلِكَ إذ أَقْبَلَ هَرُونُ الْمَكّىُّ وَ نَعْلُهُ فى سَبّابَتِهِ، فَقَالَ: السَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسولِ اللَهِ! فَقالَ لَهُ الصَّادِقُ عَلَيْهِالسَّلامُ: أَلْقِ النَّعْلَ مِن يَدِكَ وَاجْلِسْ فى التَّنّورِ! قالَ: فأَلْقَى النَّعْلَ مِن سَبَّابَتِهِ ثُمَّ جَلَسَ فى التَّنّورِ وَأقبَلَ الإمامُ عَلَيهِالسَّلامُ يُحَدِّثُ الْخُراسانِىَّ حَديثَ خُراسانَ حَتَّى كَأنَّهُ شاهِدٌ لَها.
ثُمَّ قالَ: قُمْ يا خُراسانىُّ! وَانْظُرْ ما فى التَّنّورِ. قالَ: فَقُمْتُ إلَيْهِ فَرَأَيْتُهُ مُتَرَبِّعًا، فَخَرَجَ إلَيْنا وَ سَلَّمَ عَلَيْنا. فَقالَ لَهُ الاْءمامُ عَلَيهِالسَّلامُ: كَمْ تَجِدُ بِخُراسانَ مِثْلَ هَذا؟! فَقالَ: وَاللَهِ وَ لا واحِدًا. فَقالَ عَلَيهِالسَّلامُ: لا وَاللَهِ وَ لا وَاحِدًا. فَقالَ: أَما إنّا لاَ نَخْرُجُ فى زَمانٍ لاَ تَجِدُ فيهِ خَمْسَةً مُعاضِدينَ لَنا؛ نَحْنُ أَعْلَمُ بِالْوَقْتِ.[۲]
«در نزد مولايم امام صادق عليهالسّلام بودم كه سهلبنحسن خراسانى وارد شد و بر حضرت سلام نموده و نشست. به حضرت عرض كرد: اى فرزند رسولخدا، رأفت و رحمت متعلّق به شماست و شما خاندان امامتيد،چه سبب شده كه حقّ خود را طلب ننمائيد، در حاليكه صدهزار شمشيرزن در شيعيان شما وجود دارد؟
حضرت فرمودند: بنشين اى خراسانى! خداوند حقّ تو را محفوظ بدارد. سپس به خادمه خود فرمودند: تنور را روشن كن. خادمه تنور را شعلهور نمود تا اينكه چون آتشى گداخته گشت و بالاى آن سفيد گرديد. سپس حضرت فرمودند: اى خراسانى! برخيز و در تنور بنشين! سهلبنحسن خراسانى عرض كرد: اى آقاى من! اى فرزند رسولخدا! مرا به آتش شكنجه منما، از من درگذر! خداوند از تو درگذرد. حضرت فرمودند: از تو گذشتم.
در همينحين هارون مكّى وارد شد و كفش وى در دستش بود و برحضرت سلام كرد. امام صادق عليه السّلام فرمودند: كفشت را رها كن و در تنور بنشين! كفش را گذاشت و در تنور جلوس كرد و حضرت رو كردند به خراسانى و با او درباره خراسان سخن مىگفتند به گونهاى كه گويا خراسان را مىبينند.
پس از مدّتى فرمودند: اى خراسانى! برخيز و در تنور نظر كن. سهلبنحسن خراسانى گفت: برخاستم و ديدم كه هارون مكّى چهارزانو در تنور نشسته است. بعد از تنور بيرون آمد و به ما سلام نمود. امام عليهالسّلام فرمودند: در خراسان چند نفر مانند اين وجود دارد؟ خراسانى گفت: قسم به خدا يك نفر هم نيست. حضرت فرمودند: آرى، قسم به خدا يك نفر نيز مثل او نيست. بدان كه ما خروج نمىنمائيم در زمانهاى كه پنجنفر يار و ياور كه مطيع أمر ما باشند نداشته باشيم؛ و ما به شرائط زمان و أحوال آن آگاهتر مىباشيم.»
در اين روايت مىبينيم كه حضرت شيعيان و مواليان خود را به إطاعت مطلقه و تبعيّت محض دعوت مىكنند و شيعه مخلصى همچون هارون مكّى را كه در اطاعت امر إمام خود چون و چرا و تعلّل ندارد، به عنوان اسوه و الگو معرّفى مىنمايند و هارون مكّى نيز چون به عصمت و طهارت مطلقه امام عليهالسّلام واقف است، در اطاعت أمر آن حضرت تأمّل نكرده و بىهيچ درنگى به امر حضرت مبادرت مىنمايد.
سرّ لزوم پيروى و اطاعت مطلق از أولياء إلهى و كاملين از مواليان اهلبيت عليهمالسّلام، اينستكه اين أولياء گرچه داراى مقام عصمت مطلقه از ابتداى حيات تا پايان آن نيستند، ولى از آنجا كه بعد از وصول به مقام فناء فعلشان عين فعل خداست، جز حقّ از ايشان سر نمىزند.
تفصيل اين اجمال آنكه: مسلّما أولياء كامل همچون أئمّه عليهمالسّلام نيستند كه از آغاز كودكى معصوم باشند. ممكناست در طول طريق لغزش يا لغزشهايى از ايشان سر زده باشد و آن را تدارك نموده باشند. و پس از وصول به مقصد نيز در أمر فتوا و بيان حكم شرعى و تربيت نفوس و سيردادن آنها به مبدأ أعلى، از همه جهت مانند امام معصوم عليهالسّلام نسيتند و اين أمر از تفاوتهاى مهمّ غير معصومين با معصومين عليهمالسّلام مىباشد.
امام عليهالسّلام نفوس را هميشه از نزديكترين راه و با بيشترين سرعت به سوى خداوند متعال سوق مىدهد و در أمر تربيت و هدايت در نهايت كمال و جامعيّت بوده و نفس او حقيقت صراط أقوم است. ولى أولياء مخلَص در عين اينكه صراطشان مستقيم است، نحوه تصرّف و تدبير و تربيتشان به حسب شواكل و سعه نفوس و نورانيّت آنها متفاوتاست؛ برخى از طريقى نفوس را سير مىدهند و برخى از طريقى ديگر و برخى از چند طريق ـ چنانكه در فرمايش مرحوم حضرت آقاى حدّاد در مقايسه روش خود با مرحوم حضرت آقاىانصارى قدّسسرّهما گذشت ـ و برخى به تعبير علاّمه والد مانند ماشين كوچكى مىباشند و برخى مانند قطار و برخى همچون هواپيما و ظرف هر يك و سرعت سيرشان متفاوت است. و گاه ممكناست يكى از ايشان شاگردى از شاگردان خود را به نزد استاد ديگرى بفرستد تا روش و طريقه تربيت وى را بياموزد و پس از آنكه شاگرد آن روش را آموخت، به نزد استاد اوّل آمده و شرح جريان را مىدهد و وى نيز بدان شيوه از تعليم و تربيت مطّلع ميگردد، كه در كتاب شريف روح مجرّد به اين أمر اشاره نمودهاند.[۳]
روى همين اصل، حالات ظاهرى أولياء إلهى و آراء و نظرات و فتاواى ايشان گاه با هم متفاوتاست. أولياء إلهى اگر اراده كنند كه حكم واقعى را از آبشخوار و منبع آن تلقّى كنند، به يك اراده اين امر تحقّق مىپذيرد، و چهبسا احكامى را به همين كيفيّت تلقّى نموده باشند و وجه آن براى ديگران مجهولباشد، علاّمه والد به همينجهت مىفرمودند: «انسان از أمثال مرحوم قاضى نبايد در فتوا مطالبه دليل نموده يا به خاطر نيافتن مستند فتوا به ايشان اعتراض نمايد. خود فرمايش مرحوم قاضى سند و حجّت است.»
با اين وجود چون أولياء خدا تسليم إراده إلهى مىباشند و إراده خداوند براى همه أوليائش بدين تعلّق نگرفته كه أحكام را از منبع اصلى آن دريافت نمايند، در بسيارى از مسائلى كه مورد شهود ولىّخدا قرار نگرفته، وى مأمور به مراجعه به أدلّه ظاهريّه و إفتاء بر طبق همان مىباشد؛ همانطور كه رسولخدا صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم در امر قضاء حكم به ظاهر مىكردند و مىفرمودند: إنَّما أَقْضى بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّناتِ و الاْءَيْمانِ.[۴]
فتاواى مرحوم علاّمه والد قدّسسرّه با مرحوم أنصارى و مرحوم قاضى قدّسسرّهما در برخى مسائل مخالف بوده و هر كدام بر طبق فهم خود از أدلّه حكم مىفرمودند، گرچه علاّمه والد مىفرمودند: من در زمانى كه خدمت آقاىانصارى بودم در مسائلى كه اختلاف نظر با ايشان داشتم احتياط مىنمودم.
خود علاّمه والد نيز تا پايان عمر شريفشان در مسائل مختلف برايشان تبدّل فتوا پيدا مىشد و تغيير فتواى خود را بيان مىفرمودند و به حقير مىفرمودند: «در نقل فتاواى من به آنچه سابقا شنيدهايد، اكتفا نكنيد و دوباره سؤال كنيد، چون برخى از فتاواى من تغييرنمودهاست.» و اين اختلافات و تبدّل نظرها هيچ منافاتى با تمكّن و استقرار در عالم توحيد و متحقّقشدن به مقام بقاء باللـه ندارد.
حتّى گاه ممكناست دو ولىّخدا در مسألهاى كه مربوط به أمر تربيت نفوس است اختلاف نظر داشته و يكى از ايشان طريقه ديگرى را ناصواب بشمارند، همانطور كه طريقه نفى خواطر در روش تربيتى مرحوم حاجّ ملاّحسينقلى همدانى و شاگردان آن بزرگوار با طريقه مرحوم سيّد بحرالعلوم مخالف بوده و روش مرحوم سيّد را خطا مىدانستند.
علاّمه والد مىفرمودند: «تشخيص اين معنا كه ولىّخدا فتوا و رأيش را در مسألهاى فقهى يا غير فقهى از باطن أخذ نموده يا بر اساس ظواهر حكم فرموده، بسيار سخت مىباشد.»
ولى با وجود همه اين جهات، بايد دانست كه فعل أولياء خدا عين حقّ بوده و در آن خطا راه ندارد؛ كسى كه به مقام فناء رسيده و به آبشخوار توحيد راه يافته و به هدايت و طهارت محضه دست پيدا نموده، در حريم او لغزش وجود ندارد.
علاّمه والد قدّسسرّه دراينباره مىفرمايند: ... ولىّخدا كه به ولايت تامّه متحقّقاست، خواست و طلب و إراده و اختيارى از خود ندارد. آنچه در وى از خواست و طلب و إراده و اختيار مشهوداست، عين صفات و أسماء خداوند است كه در او ظهور نمودهاست، عين شعاع و نور خورشيد است كه در آب صافى و يا در آئينه منعكس شدهاست. اين معنىِ درست و صحيح است در باب ولايت.
فلهذا أئمّه عليهمالسّلام كه داراى مقام ولايت مطلقه و كلّيّه هستند، به معنى آن نيست كه هر چه بخواهند از نزد خودشان، گرچه جدا و منحاز از خواست خدا باشد، مىتوانند انجام دهند، و به معنى آن نيست كه مشابه و مماثل خواست خدا در خود خواستى دارند و به إعطاء خدا به ايشان بطور مُنحاز و منفكّ اين خواستهها را در عالم خارج متحقّق سازند.
بلكه به معنى اينستكه در خارج يك إراده و اختيار و مشيّت بيش نيست و آن اراده و اختيار و مشيّت خداست و بس. و جميع مردمِ محجوب و نابينا وچشمدردداران و رَمَدآلودگان كه عالم را متفرّق و پارهپاره مىنگرند، و جداجدا و گسيخته از هم مشاهده مىنمايند، نسبت به هر فرد و يكايك موجودات، هستى مستقلّ و اراده و علم و قدرت و حيات مستقلّ قائل مىباشند؛ أمّا براى خصوص اين أفراد كه از خواب غفلت بيدار شده، و از مستى طبعى و طبيعى و شهودى و غضبى و وهمى به هوش آمده، و چشمان رمددار را با سرمه حقيقتنگرى مكحَّل نمودهاند، مطلب چنين هويدا و مشهود گرديده است كه: لا مُؤَثِّرَ فى الوُجودِ إلّا اللَهُ و لا عالم فى الوُجودِ إلّا اللَهُ و لا قادِرَ فى الوُجودِ إلّا اللَهُ و لا حَىَّ فى الوُجودِ إلّا اللَهُ و لا ذاتَ مُستَقِلَّةً فى الوُجودِ إلّا اللَهُ.
روى اين أساس كه تمام اختيار و اراده و علم و قدرتشان عين اختيار و اراده و علم و قدرت خداست، تمام موجودات از سفلى گرفته تا علوى، و از مُلكى تا ملكوتى، و از جسمى تا روحى، و از ظاهرى تا باطنى، و از دنيوى تا اخروى، و در موجودات عالم طبع و طبيعت از هيولاى أوّليه تا آخرين نقطه فعليّت و كمال، هر چه هست و شدهاست و خواهد شد، همه و همه مخلوقات و مقدورات و معلومات خود اينهاست. چون بنا به فرض، همه مخلوقات خداست و بس؛ و در اين مرحله از ولايت، غير از خدا چيزى متصوّر نيست. اينها نيستاند و خداوند هست است؛ و هستى محض در مقام نيستى محض است.[۵]
و پس از صفحاتى مىفرمايند: بنابراين كار أولياءاللـه كار حقّ است و همه كارها از آنان ساختهاست؛ از شفاى مرضى و إحياء موتى و معجزات و كرامات و خوارق عادات، و تصرّف در موادّ طبيعت، و إعمال كارهايى كه با عقل تجربى و حسّى أبدا درست در نمىآيد. وليكن نكته مهمّ اينجاست كه: ايشان كارناصحيح نمىكنند، و خلاف حكمت و مصلحت انجام نمىدهند، و بر ضرر و زيان بشر قدمى برنمىدارند؛ چرا كه بنا به فرض، آنان اسم خدا هستند و خداوند كار بيهوده و عبث و لغو و لهو نمىكند. كار أولياى حقّه خداوند بقدرى ظريف و لطيف و دقيق و بدون اسم و أثر و بروز و ظهور است كه گاهى خودشان هم از أفعال خود خبر ندارند، خودشان كار مىكنند و نفوسشان و مثالشان از آن مطّلع نيست. اگر ولىّخدا را قطعهقطعه كنى و بندبندش را جدا كنى و پوستش را زنده از بدنش بيرون كشى، كار خلاف رضاى خدا انجام نمىدهد.[۶]
سؤالى كه در اينجا ممكناست به نظر برسد اينستكه اگر فعل أولياء خدا عين فعل خداوند و اراده ايشان عين اراده اوست و خطا در كار ايشان راه ندارد، پس منشأ اين اختلافات چيست ؟
پاسخ اينستكه شواكل أولياء إلهى و واصلين به مقام فناءفىاللـه و سعه و ظرف هر يك متفاوتاست. علاّمه والد در شرح اين حقيقت مىفرمايند: عرفاى عاليقدر كه به مقام فناءفىاللـه رسيدهاند، پس از اين مقام در مقام بقاء باللـه، تابع ظروف و أعيان ثابته خود مىباشند. بعضى از آنها بسيار نورانى و وسيعاند و بعضى ديگر در مراحل و درجات مختلف، و بطور كلّى هر يك از آنها داراى نورى مخصوص به خود و احاطهاى مختصّ به خويشتن مىباشند؛ و بعضى از آنها نور و سعه وجوديشان اندك است.[۷]
با توجّه به اين اصل دانسته مىشود كه حالات دو ولىّخدا ـ حتّى پس از تمكّن در مقام بقاء ـ ميتواند متفاوت باشد و تابع شاكله و عين ثابت آن دو ولىّ و حالات روحيّه ايشان در طول زندگى باشد. ممكناست در سبك استنباط و درفتاوا با يكديگر مخالف باشند و هر يك بر أساس مدركات خود حكم شرعى را استخراج نمايد. ممكناست در برخى حال احتياط غلبه داشته باشد و مانند مرحوم أنصارى كه علاّمه والد مىفرمودند: ايشان آنقدر به آداب شرعى مقيّد بودند و در مراعات حدود شرع دقّت به خرج مىدادند كه به نظر من گاه زيادهروى به نظر مىآمد. و در برخى همچون مرحوم سيّدبنطاووس حال إستخاره غالب باشد. و در برخى به كيفيّت ديگر اين معانى ظهور نمايد. آنچه مهمّاست اينستكه همه اين امور ظهور همان نور توحيد حضرت أحديّت در نفوس أولياء خداست كه در هر يك به حسب عين ثابت وى به شكلى طلوع ميكند و همه اين نفوس از شوائب أنانيّت و كدورت مطلقا طاهر بوده و خود را نشان نداده بلكه به قدر ظرف خود، آينهدار جمال محبوب مىباشند.
روى همين جهت است كه اين أوليا، اگرچه داراى مقام مختصّ به أهلبيت عليهمالسّلام نيستند و نفوس را از نزديكترين راه و با سريعترين سير حركت ندهند، ولى هيچ گاه نفسى را از مسير عبوديّت خارج ننموده و در مسير مخالف سير نمىدهند. و از زلل و لغزش در أمر تربيت مصون بوده و از ايشان جز خير صادر نمىشود و كسى كه خود را به ايشان بسپارد با كمال طمأنينه و آرامش به سوى مقصد حركت خواهد كرد و ميداند كه نهايت اين سير فرودآمدن بر آستان حرم امن و أمان إلهى و رسيدن به فوز لقاءاللـه و زيارت جمال حضرت حقّ است.
و به عبارت ديگر اگرچه از نقطهنظر تكوين و عالم آفرينش فعل همه موجودات فعل خداست و فعل خداوند عين حقّ است، ولى چون هر موجودى به قدر ظرف خود نور خداوند را به نمايش مىگذارد و نفوس كسانى كه به درجه عبوديّت محضه و فناء تام نرسيدهاند، آينه صافى براى نشاندادن نور إلهى نيست، آثار و أعمالى كه از آنها سر مىزند گاه منجرّ به دورشدن ازخداوند و انحطاط و سقوط مىشود و عمل بر طبق مدركات و آراء ايشان انسان را از كمال لائق خود باز داشته و استعدادهاى درونى را تضييع مىنمايد و از اين حيث و جهت از فعل و عقيده ايشان تعبير به خطا و باطل مىشود.
و در مقابل، تراوشات نفوس أولياء حضرت حقّ همگى طاهر و پاك بوده و نفوس را به سوى حضرت پروردگار به حركت در مىآورد و لذا از اين جهت عين حقّ بوده و فعل خود خداوند محسوب ميگردد؛ همگى بر صراط مستقيم سير مىنمايند، گرچه نسبت به صراط أقوم كه أهلبيت عصمت و طهارت عليهمالسّلام باشند، ناقص مىباشند و در حريم اختصاصى ايشان داخل نمىگردند.
با تأمّل و تدبّر در آنچه گذشت، سرّ اختلافات حالات انبياء سلف و أولياء امّت حضرت خاتمالنّبيّين روشن مىشود؛ اختلاف حضرت خضر و موسى يا حضرت موسى و هارون هر دو حقّ است و هر يك به قدر خود ظرفى براى تجلّى نور خداست.
و اختلاف نظر در تدبير امور و اختلاف رفتار و سيره كه گاه بين أئمّه عليهمالسّلام نيز مشاهده مىشود، از همين باب بوده و هيچكدام با مقام عصمت مطلقه آن بزرگواران منافات ندارد. بله در مقام بيان أحكام شرعى چون همگى شارح و مبيِّن شريعت حضرت ختمىمرتبت صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم مىباشند و حفظ و تبليغ شرع مقدّس به ايشان سپردهشدهاست، هميشه متن شريعت را از باطن أخذ نموده و هيچ اختلافى بين ايشان نخواهد بود. ولى أولياء خدا و شيعيان خُلَّص چون موظّف به اين أمر نمىباشند، همانطور كه گذشت، در استنباط أحكام نيز ممكناست به حكماللـه واقعى دست پيدا ننمايند و بين ايشان اختلاف نظر باشد، علاوه بر اينكه آن سعه و نورانيّت نفس امام عليهالسّلام را نيز ندارند.
علاوه بر آنچه گذشت، أولياء حقّ چون به أمر امام زمان عليهالسّلام به دستگيرى مشتاقان كوى لقاء إقدام مىكنند هيچ گاه از تحت عنايت و رعايت آن حضرت خارج نيستند و هدايت و دستگيرى آن حضرت شامل تمام متعلّقين و شاگردان ايشان نيز خواهد بود و همگى در سايه عنايت آن حضرت به سر مىبرند.
درباره مرحوم شيخ مفيد نقل استكه: از دهات كسى به خدمت شيخ رسيد و سؤال كرد كه زنى حامله فوت كرده و حملش زنده است، آيا بايد شكم ضعيفه را شكافت و طفل را بيرون آورد يا اينكه با آن حمل او را دفن كنيم؟ شيخ فرمود: با همان حمل او را دفن كنيد. آن مرد برگشت. در أثناء راه ديد كه سوارى از پشت سر مىتازد و مىآيد. چون نزديك رسيد، گفت: اى مرد! شيخ مفيد فرموده است كه شكم آن ضعيفه را شقّ كنيد و طفل را بيرون آوريد و ضعيفه را دفن كنيد. آن مرد چنين كرد.
بعد از چندى ماجرا را براى شيخ نقل كردند، شيخ فرمود كه من كسى را نفرستادم و معلوم است كه آن كس حضرت صاحبالزّمان عليهالسّلام بوده، الحال كه در أحكام شرعيّه خبط و خطا مىنمائيم همان بهتر كه ديگر فتوى نگوئيم. پس در خانه بر بست و بيرون نيامد. ناگاه از حضرت صاحبالأمر عليهالسّلام توقيعى بيرون آمد بسوى شيخ كه بر شماست اينكه فتوى بگوئيد و بر مااست كه تسديد بكنيم شما را و نگذاريم كه در خطا واقع شويد. پس شيخ بار ديگر به مسند فتوى نشست.[۸]
اين معنا كه در باره مرحوم شيخ مفيد رحمةاللـهعليه نقل شده به شكلى بسيار عالىتر درباره أولياء كامل محقّق است.
أمّا سرّ لزوم تبعيّت از ولىّخدا در امورى كه به ظاهر مخالف با شرع أطهر مىباشد، اينستكه همه أحكام شرعى مشروط به آنستكه مصلحت يا مفسده مساوى يا أقوى با آنها تزاحم نداشته باشد كه در اين صورت حكم أوّلى از فعليّت ساقط مىشود. در موارد نادرى كه معصوم عليهالسّلام يا انسان كاملى دستورى بر خلاف ظاهر شريعت مىدهند و يا عملى بر خلاف ظاهر شرع از ايشان سر مىزند، در واقع به علّت وجود مصلحتى أقوى يا مساوى كه او با علم إلهى خود از آن آگاهبودهاست، حكم أوّلى تغيير نموده و در حقيقت حكم شرع همين حكم ثانوى است؛ گرچه شايد ما به علّت جهل به تزاحم، حكم شرع را همان حكم أوّلى بپنداريم. داستان حضرت خضر با حضرت موسى علىنبيّنا وآلهوعليهماالسّلام و بسيارى ديگر از تصرّفات و أقوال أولياى إلهى از همين باباست.
البتّه بايد توجّه نمود كه تبعيّت مطلق از استاد، مشروط به يقين به اينستكه استاد، واقعا شرائط دستگيرى را حائز باشد؛ يعنى به مقام كمال نائل شده و به درجه فناء ذاتى رسيده و از هر گونه شوائب نفس پاك و طاهر گرديده باشد، يا از طرف انسان كاملى مأذون در دستگيرى باشد. أمّا كسانى كه انسان يقين به كمالشان ننمودهاست، جز در دائره ظواهر شرع نمىتوان از ايشان تبعيّت نمود.
با توجّه به آنچه گذشت، سرّ تبعيّت مطلق از استاد كامل و ولىّخدا روشن ميگردد.
در لبّلباب مثنوى در بيان أدب پنجم از آداب نسبت به استاد چنين گويد: أدب پنجم: عدم اعتراض است بر أقوال و أحوال و أفعال پير، يعنى بايد كه هر چه از او صادر شود يا به هرچه فرمايد، مريد بر آن إنكار نكند؛ لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ. بلكه آن را حقّ داند و حقّ آن باشد، زيرا كه از شيخكامل كه إراده او در إراده حقّ فانى شده، هيچ چيز صادر نشود كه نه مرادِ حقّ باشد و هيچ فعل او از مصلحتى خالى نبود، اگر مريد داند و اگر نداند؛ وَ اللَهُ بِكُلِّ شَىْءٍ عَلِيمٌ. و إلَيهِ أشارَ المَولوىّ المَعنوىّ قدّسسرّهالعزيز:
آن كه از حق يابد او وحى و جواب | ||
هرچه فرمايد بود عين صواب | ||
آن پسر را كش خضر ببريد حلق | ||
سرّ آن را در نيابد عام خلق | ||
آنكه جان بخشد اگر بكشد رواست | ||
نايباست و دست او دست خداست | ||
همچو إسمعيل پيشش سر بنه | ||
شاد و خندان پيش تيغش جان بده | ||
تا بماند جانت خندان تا أبد | ||
همچو جان پاك أحمد با أحد | ||
عاشقان جام فرح آنگه كشند | ||
كه به دست خويش، خوبانشان كشند | ||
بس عداوتها كه آن يارى بود | ||
بس خرابىها كه معمارى بود | ||
گر خضر در بحر، كشتى را شكست | ||
صد درستى در شكست خضر هست | ||
آن كسى را كش چنين شاهى كشد | ||
سوى تخت و بهترين جاهى كشد.[۹] |
علاّمه والد قدّسسرّه مىفرمودند: از مصائب استاد در تربيت و تهذيب شاگرد اينستكه سالك با نفس غيرمنقاد، قدم در طريق توحيد بگذارد. نفس اين سالك بدنبال علل و مصالح أوامر استاد است و اگر بدانها پىنبرد، به شكّ و حيرت و سرگردانى مبتلا مىشود. و گاهى بيان آنها، براى استاد مقدور و ميسور نيست، لذا شروع به كجخلقى و تمرّد ميكند؛ ولىّخدا در حكم فرمانده است و فرمانده نمىتواند همه امور را براى سربازان بيان كند. از اين مصيبت بزرگتر اينستكه گاهى شاگرد توان شنيدن اشتباهات خود را نداشته و قدرت رويارويى و تحمّل حقّ را ندارد.
در اين حال، استاد چه كند؟ از طرفى او را در ميان خطراتى كه در كمين او نشستهاند مىبيند و از طرفى اگر پرده از خطاهاى وى برداشته شود تحمّل ننموده و دست خود را از دست استاد كشيده و در گرداب جهل و ظلمت فرو مىرود. در اين حال استاد با شرحصدر و تحمّل اين رنج تلخ كه آرام و قرار را از او مىگيرد، بايد با اين شاگرد مماشات كند، به اميد آنكه لطف و عنايت خدا او را دريابد و از درِ انقياد و مطاوعت وارد شده و درد و تعب علاج خود را بپذيرد.
براى اين كه استاد بايد، بر پايه صلاح و مصلحت شاگرد عمل نموده، نه موافق ميل و خواهشهاى نفسانى او. كرارا اين مثال را مىزدند، مىفرمودند: دستگاه گوارش كودك، قدرت و تحمّل هضم غذاى سنگين مانند نخود و لوبيا را ندارد و او را بيمار و مبتلاى به سوءهاضمه ميكند. لذا پدر و مادر از روى شفقت و دلسوزى كه به ميوه و پاره تن خود دارند، او را از اين نوع غذاها منع كرده و برحذر مىدارند. طفل ناراحت شده گريه سرمىدهد. أمّا والدين در برابر خواهش او تسليم نمىشوند؛ پس مهربانى هميشه در إعطاء و موافقت نيست بلكه گاهى در منع و مخالفت است. و نيز گاهى به مريضى مثال مىزدند كه مبتلا به تب روده است، مىفرمودند: در برخى از حالات خوردن هر غذائى براى اين مريض مضرّ است و او تمايل وافرى به خوردن غذاهاى لذيذ دارد، ولى طبيب مانع ميگردد و منع او عين شفقت و مهربانى مىباشد.
مىفرمودند: ولىّخدا تا حدودى ميتواند مماشات كند كه آن عبد و بنده خدا منحرف نشود و در جهنّم سقوط نكند، وگرنه استاد ديگر مماشات نكرده و دست تربيت و تولّى خود را از سر او برمىدارد و او در ظلمات فرو مىرود. چون برزخى بين نور و ظلمت نيست و تا شاگرد در جادّه نور قدم برمىدارد، استاد وى را رها نخواهد كرد و در حقيقت شاگرد با تمرّد خود، نفسش را به تهلكه افكنده و از ماء حيات محروم نمودهاست.