کانال تلگرام نورمجرد

مرحوم حداد و توحید

يك روز خدمت ايشان عرض كردم: اين عالم و موجودات به چه صورتى هستند؟ فرمودند: خواب!

و نيز از ارتباط اين عالم با عالم غيب سؤال كردم، فرمودند: اين عالم نيستِ هست‌نماست؛ و آن طرف هستِ نيست‌نماست!

نویسنده: حضرت آیت الله حاج سید محمد صادق حسینی طهرانی

منبع: نور مجرد ۳۰۷ تا۳۱۶

فهرست
  • ↓۱- اشعاری ازمولوی درباره غفلت مردم
  • ↓۲- قراءت اشعار توحيدى توسّط مرحوم حدّاد
  • ↓۳- اين عالَم، نيستِ هست نماست
  • ↓۴- رواياتى كه دلالت بر اعتبارى بودن دنيا دارد
  • ↓۵- شرح اشعار شيخ محمود شبسترى در وجود اعتبارى و خيالى اين عالم
  • ↓۶- شرح اشعار توحيدى شيخ محمود شبسترى
  • ↓۷- پانویس

اشعاری ازمولوی درباره غفلت مردم

حضرت آقاى حدّاد اين أبيات از مثنوى‌معنوى عارف رومى را در سفرهاى متعدّد برايمان قراءت مى‌نمودند، كه در واقع تفسير آيه كريمه: وَ مَايُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَهِ إلّا وَ هُم مُشْرِكُونَ[۱] بوده و دلالت دارد بر اينكه شناخت و معرفت عامّه مردم نسبت به حضرت پروردگار تقليدى و اجمالى‌است و توحيد آنان از حدّ و مرز علمى و استدلالى تجاوز ننموده و به عيان و شهود نرسيده و با همان أوهام و خيالاتى كه از حضرت حقّ دارند، عمر خود را سپرى مى‌كنند:

روستائى گاو در آخور ببستشير، گاوش خورد و بر جايش نشست
روستائى شد در آخور سوى گاوگاو را مى‌جست شب آن كنجكاو
دست مى‌ماليد بر أعضاى شيرپشت و پهلو، گاه بالا گاه زير
گفت شير ار روشنى افزون بُدىزهره‌اش بدريدى و دل‌خون شدى
اين چنين گستاخ زآن مى‌خاردمكو در اين شب گاو مى‌پنداردم
حق همى گويد كه اى‌مغرور كورنى ز نامم پاره پاره گشت طور؟
كه لَو أنزَلنا كِتابًا لِلجَبَللاَنْصَدَع ثُمَّ انْقَطَع ثُمَّ ارْتَحَل
از من ار كوه احد واقف بُدىپاره گشتىّ و دلش پر خون شدى
از پدر وز مادر اين بشنيده‌اىلاجرم غافل در اين پيچيده‌اى
گر تو بى‌تقليد زآن واقف شوىبى‌نشان بى‌جاى چون هاتف شوى[۲]

اين أشعار بيان حقيقتى بود كه حضرت حدّاد آنرا بخوبى لمس نموده و بالعيان مى‌ديدند كه همه مردم از آن غافلند.

نور خداوند عزيز و قهّار، جميع عوالم وجود را پر كرده و هيچ غيرى در قبال خود باقى نگذاشته است؛ حتّى تمام هستى و شراشر وجود ما را نيز فراگرفته و جميع شؤون زندگى ما در يد قدرت و قبضه تقليب خداوند مى‌باشد، حتّى إراده ما تحت إراده و مشيّت اوست كه اگر او إراده نكند ما نيز نمى‌توانيم إراده كنيم؛ وَ مَا تَشَآءُونَ إِلّا أَن يَشَآءَ اللَهُ رَبُّ الْعَـلَمِينَ.[۳] و اگر حقيقت خداوند لحظه‌اى طلوع كرده و تجلّى نمايد همه موجودات در برابر أنوار قاهره حضرت ذوالجلال‌والإكرام تاب نياورده و مندكّ و مضمحلّ و نابود مى‌شوند.

عامّه مردم خداى خيالى خود را پرستش مى‌كنند

ولى عامّه مردم خداوند را در زاويه‌اى تاريك و پنهان از عالم منعزل كرده و آنچنان او را محدود نموده‌اند كه گويا هيچ تأثير و نقشى در عالم وجود ندارد، و در عوض براى خود و سائر موجودات تصوّر استقلال و أنانيّت كرده و با پندار و توهّمى از خدا دلخوش‌اند. در خيال خود، خدايى را ساخته و پرداخته و از آن خداى حقيقى غافل و در آتش بُعد و دورى از آن منبع نور و حيات و حقيقت مى‌سوزند و در أثر اُنس با عالم كثرت، روح و جان آنان بى‌حس شده و إحساس درد و ألَم و سوزش نمى‌كنند.

عينا مانند همين داستان روستايى كه شير در آخور را گاو پنداشته و با آن خوش است و به زير و بالايش دست مى‌مالد كه اگر از حقيقت آن با خبر شود از شدّت ترس، زهره‌اش پاره شده و قالب تهى ميكند.

قراءت اشعار توحيدى توسّط مرحوم حدّاد

حضرت آقاى حدّاد، چون به لقاء خدا مشرّف شده و از عالم وهم و پندار بيرون آمده و خداى حقيقى و واقعى را مى‌پرستيدند و مى‌ديدند كه مردم به دنبال خداى پندارى هستند اين أبيات را مكرّر مى‌خواندند و با خود زمزمه مى‌نمودند.[۴]

و نيز اين أبيات را از عارف دلسوخته همدان باباطاهر كه در بيان لزوم سلوك منهج قويم توحيد و ورود به عالم ملكوت است، زياد قراءت مى‌كردند:

ته كه ناخوانده‌اى علم سماواتته كه نابرده‌اى ره در خرابات
ته كه سود و زيان خود ندانىبه ياران كى رسى هيهات هيهات[۵]

و همچنين اين أبيات توحيدى ايشان را كه در واقع، حكايت از حال ايشان است كه حضرت پروردگار را در مرايا و مجالى آيات آفاقيّه رؤيت نموده و از لقاء حضرت أحديّت بواسطه حجاب كثرت محجوب نبوده‌اند، كرارا با خود زمزمه مى‌نمودند:

به صحرا بنگرم، صحرا ته وينمبه دريا بنگرم، دريا ته وينم
به هر جا بنگرم كوه و در و دشتنشان از قامت رعنا ته وينم[۶]

و أيضا اين بيت را بارها ترنّم مى‌نمودند:

آنكه در خواب است او در خوابترهست بيداريش از خوابش بتر

در اين سفر أخير يك روز خدمت ايشان عرض كردم: اين عالم و موجودات به چه صورتى هستند؟ فرمودند: خواب!

اين عالَم، نيستِ هست نماست

و نيز از ارتباط اين عالم با عالم غيب سؤال كردم، فرمودند: اين عالم نيستِ هست‌نماست؛ و آن طرف هستِ نيست‌نماست!

اين جمله را خدمت حضرت والد رضوان‌اللـه‌تعالى‌عليه عرض كردم، فرمودند: اين جمله، يك كتاب است، اگر انسان بخواهد آن را شرح كند!

بارى، اين كلام حضرت آقاى حدّاد پرده از معانى راقى و بلندى برمى‌داشت كه ايشان بواسطه آنكه گرد تعيّن را از دامن خود افشانده بودند، بدان دست‌يافته و از فراز آن ذروه أعلى اين كلمات از ايشان تراوش مى‌نمود. و چقدر تعابير حضرت آقاى حدّاد از اين حقيقت كه آن را لمس نموده بودند، شبيه مضامين روايات أهل‌بيت عليهم‌السّلام است، چنانكه از حضرت سيّدالشّهداء عليه‌السّلام روايت شده است كه در زمانى كه خواصّ أصحاب حضرت حاضر به تنها گذاشتن آن حضرت نگرديدند، فرمودند: وَ اعْلَمُوا أَنَّ الدُّنْيا حُلْوَها وَ مُرَّها حُلُمٌ وَ الاِنْتِباهَ فى الأخِرَةِ، وَ الْفآئِزُ مَنْ فازَ فيها وَ الشَّقىُّ مَن شَقِىَ فيها [۷]. «بدانيد كه دنيا شيرينى و تلخى‌اش همگى خواب است و بيدارى در آخرت است، و فوز و نجات براى كسى‌است‌كه در آخرت به فوز برسد و شقى كسى است كه در آخرت به شقاوت مبتلا گردد.»

رواياتى كه دلالت بر اعتبارى بودن دنيا دارد

و مانند آنچه از حضرت رسول‌اللـه صلّى‌اللـه‌عليه‌وآله‌وسلّم و از حضرت أميرالمؤمنين عليه‌السّلام روايت شده‌است‌كه فرمودند: النّاسُ نيامٌ فَإذا ماتوا انْتَبَهوا [۸]. «مردم در خوابند، هنگامى كه بميرند و از اين دار دنيا به آخرت رحلت نمايند، بيدار مى‌گردند.»

و مانند فرمايش حضرت امام‌باقر عليه‌السّلام به جابرجعفى:

أَنْزِلْ نَفْسَكَ مِنَ الدُّنْيا كَمَثَلِ مَنْزِلٍ نَزَلْتَهُ ساعَةً ثُمَّ ارْتَحَلْتَ عَنْهُ، أَوْ كَمَثَلِ مالٍ اسْتَفَدْتَهُ فى مَنَامِكَ فَفَرِحْتَ بِهِ وَ سُرِرْتَ ثُمَّ انْتَبَهْتَ مِنْ رَقْدَتِكَ وَ لَيْسَ فى يَدِكَ شَىْ‌ءٌ؛ وَ إنّى إنّما ضَرَبْتُ لَكَ مَثَلاً لِتَعْقِلَ وَ تَعْمَلَ بِهِ.[۹]«مثال دنيا را نسبت به خودت همچون منزلگاهى قرار بده كه براى مدّتى در آن نزول نمودى و سپس از آن كوچ كردى، يا مانند مالى كه در خواب بدست آوردى و بدان خشنود و مسرور گشتى و چون از خواب برخاستى ديدى دستت تهى و خالى است؛ و من براى تو مثالى زدم تا در آن تعقّل نموده و آن را دريابى و به آن عمل كنى.»

و مانند آنچه در مواعظ حضرت موسى‌بن‌جعفر عليه‌السّلام به هشام آمده است كه فرمودند: قالَ علىُ‌بْنُ‌الحُسَيْنَ عَلَيْهِماالسَّلامُ: إنَّ جَميعَ ما طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها بَحْرِها وَ بَرِّها وَ سَهْلِها وَ جَبَلِها عِنْدَ وَلىٍّ مِنْ أَوْليآءِ اللَهِ وَ أَهْلِ الْمَعْرِفَةِ بِحَقِّ اللَهِ كَفَىْ‌ءِ الظِّلالِ.[۱۰] و [۱۱]

«حضرت علىّ‌بن‌الحسين عليهماالسّلام فرمودند: همانا جميع آنچه خورشيد در مشارق و مغارب زمين و دريا و خشكى و كوه و دشت بر آن مى‌تابد، در نزد يكى از أولياى خدا و كسانيكه أهل معرفت به حقّ خداوند متعال مى‌باشند، مانند سايه ابرها مى‌باشد (كه پس از نور افشانى خورشيد مدّتى سايه مى‌افكنند و انسان آن سايه را حقيقتى مى‌پندارد و به آن دل مى‌بندد ولى بار ديگر خورشيد طلوع مى‌نمايد و از آن سايه أثرى باقى نمى‌ماند).»

«تو در خوابىّ و اين ديدن خيال است»

بارى مناسب است در اينجا به جهت إيضاح گوشه‌اى از اين حقيقت عالى، أبياتى از عارف بزرگ و گرانقدر شيخ محمود شبسترى أعلى‌اللـه‌درجته كه در تبيين همين معنى سروده است، از شرح عالم و عارف عاليقدر شمس‌الدّين محمّد لاهيجى صاحب مفاتيح‌الإعجاز رحمة‌اللـه‌عليه براى طالبان علم و ايقان آورده شود:

شارح گلشن‌راز ميفرمايد: چون هستى عالم، ظلّ وجود حقيقى است و توهّم غيريّت حقيقى وجود عالم، خيال باطل است و هر كه پندار غيريّت دارد، اسير خواب غفلت است، فرمود كه:

تو در خوابىّ و اين ديدن خيال استهر آنچه ديده‌اى از وى مثال است

شرح اشعار شيخ محمود شبسترى در وجود اعتبارى و خيالى اين عالم

يعنى: همچنانكه شخصى در خواب، صورت چند بيند كه مطابق واقع نباشد و در خواب پندارد كه آنها متحقّق‌الوجودند و نداند كه آنها صور خياليّه‌اند كه در خارج وجود ندارند، تو كه عالم را وجود حقيقى مى‌پندارى، در خواب غفلتى و نمى‌دانى كه وجود عالم را غير ديدن، خيال باطل است و هر چه تو ديده‌اى به‌حقيقت عكس و مثال وجود حقّ است كه از آينه أعيان ممكنه نموده شده است و غير حقّ را وجود نيست. شعر:

اين نقشها كه هست سراسر نمايش استاندر نظر چو صورت بسيار آمده
عالم‌مثال ذات و ظلال صفات اوستنقش دويى چو صورت پندار آمده

چون در قيامت هر چه مخفى است، بحكم يَومَ تُبْلَى السَّرآئِرُ ظاهر خواهد شد، فرمود كه:

به صبح حشر چون گردى تو بيداربدانى كان همه وهم است و پندار

چون به حكم النّاسُ نيامٌ فرمود كه تو در خوابى. بيدارى از اين خواب غفلت، به مرگ است كه فَإذا ماتوا انْتَبَهوا. و حشر، به معنى جمع است؛ حَشَرْتُهُم أى جَمَعْتُهُم. و مراد به اين حشر، حشر موت ارادى است، كه مَن ماتَ فَقَدْ قامَتْ قيامَتُهُ؛ يعنى به صبح حشر كه موت ارادى است، چون از خواب غفلت بيدار گردى و تعيّنات و كثرات برخيزد و آنچه متفرّق مى‌نمود و موجب غفلت و تخيّلات فاسده مى‌گشت، مجتمع گردد و توحيد ظاهر شود، بدانى كه وجود واحد بوده كه به‌سبب كثرت مظاهر، كثير مى‌نموده است و آنها كه تو تصوّر غيريّت كرده بودى و ايشان را حقيقتى پنداشتى، همه وهم و پندار بوده و غير حقّ را وجودى نيست.

چون تعيّنات و كثرات از جهت ظلمت عدميّت، معبّر به شب است، از موت كه فناى تعيّن است، تعبير به صبح نمود، زيرا كه برزخ است ميان شب كثرت و روز وحدت، و در اصطلاحات صوفيّه بر انگيخته‌شدن به حيات طيّبه قلبيّه بعد از موت ارادى، مسمّى به قيامت وسطى است كه أَوَ مَن كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَـهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِى بِهِ فِى النَّاسِ يَعنى مَيْتًا بِالجَهلِ فَأحْيَيناهُ بِالعِلمِ و المَعارِف.

چون حشر عبارت از اجتماع متفرّقات است كه بعد از محو كثرات ظاهرميگردد فرمود كه:

چو برخيزد خيال چشم أحولزمين و آسمان گردد مبدّل

شرح اشعار توحيدى شيخ محمود شبسترى

يعنى به صبح حشر كه عبارت از وصول سالك است به مقام توحيد كه كونين در نظر او به نور وحدانيّت محو و منطمس گردد؛ و لا يَبْقَى إلّا الحَىُّ القَيّومُ، خيال چشم أحول كه وجود موجودات را غير وجود حقّ ديدن است، مثل أحول كه يكى را دو مى‌بيند، از پيش ديده او، آن خيال غيريّت برخيزد و به يقين بداند كه همه وجود حقّ است و وجود موجودات كه به حقيقت نمود بى بود است، خيال و وهم و پندار است و زمين و آسمان مبدّل گردد كه يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّمَـو تُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ يعنى زمين و آسمان باشد، فأمّا نه آن زمين و آسمان أوّل باشد، زيرا كه آن خيال كه در شب عمر به خواب غفلت مى‌ديد كه غير است، به صبح حشر، نمود كه همه عين بوده و غيريّت، خيال چشم أحول است. شعر:

بوديم يكى، دو مى‌نموديمنابود شد آن نمود در بود
چون سايه به آفتاب پيوستاز ظلمت بود خود بر آسود
چون سوخته شد تمام هيزمپيدا نشود از آن سپس دود

چون ظهور نور تجلّى وحدت، موجب اختفاى ظلمت كثرت است، فرمود كه:

چو خورشيد عيان بنمايدت چهرنماند نور ناهيد و مه و مهر

يعنى: چون تجلّى ذات أحدى كه خورشيد عيان عبارت از اوست، در آينه قلب سليم سالك حق‌بين رخ بنمايد، در تاب نور قاهر او، نور زهره و ماه و آفتاب نماند و همه به ظلمت‌آباد عدم باز گردند كه إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ * وَ إِذَا النُّجُومُ انكَدَرَتْ، و هيچكدام را نورى و وجودى نماند. و چون اين قيامت كه نسبت با سلاّك عارف واقع است، جلوه‌گرى قيامت كبراست، هر آينه علامات آن در اينجا به‌تمام به ظهور پيوندد و أنوار وجود خيالى مجازى ممكنات كه مى‌نمود، در تاب نور تجلّى ذاتى إلهى محو مطلق گردد و به ظهور حقّ به صفت اطلاقى قيامت قائم گردد و غير حقّ نماند و آنچه نسبت با ديگران نسيه است، نسبت با وى نقد گردد. شعر:

هر كه گويد كو قيامت اى صنمخويشتن بنما قيامت نك منم
اين قيامت زان قيامت كى كم‌استآن قيامت زخم و اين چون مرهم‌است

چون قيام قيامت كه مقتضاى اسم قهّار و معيد است، ظهور نيستى‌است در هستى كه كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ، فرمود كه:

فتد يك تاب از آن بر سنگ خارهشود چون پشم رنگين پاره پاره

يعنى: يك تاب از آن نور تجلّى ذات كه خورشيد عيان است، بر سنگ خاره افتد، يعنى سنگ سخت از سنگ‌هاى كوه آفاقى يا أنفسى، بلكه هر دو، از هيبت آن تاب تجلّى و غلبه نور قاهر إلهى، سنگ خاره همچو پشم رنگين پاره پاره شود و محو و متلاشى گردد كه وَ تَكُونُ الْجِبَالُ كَالْعِهْنِ الْمَنفُوشِ. شعر:

صارَ دَكًّا مِنهُ وانشَقَّ الجَبَلْهَل رَأَيْتُمْ مِن جَبَل رَقصَ الجَمَلْ؟ [۱۲]

و نيز در شرح اين بيت از گلشن راز:

وجود هر دو عالم چون خيال استكه در وقت بقا عين زوال است

ميفرمايد: چون هستى واجب است كه به صورت عالم متجلّى و ظاهر است و غيرحقّ دائما عدم است، پس هرآينه وجود عالم كه مى‌گويند، نمود بى‌بود باشد، مانند صور خيالى كه حقيقتى ندارد.

شيخ محيى‌الدّين عربى، قدّس‌سرّه در فصّ يوسف عليه‌السّلام ميفرمايد كه: وَ إذا كانَ الأمْرُ عَلَى ما قَرَّرْناهُ فَاعْلَم أنَّك خَيالٌ، وَ كُلُّ مَا تُدرِكُهُ مِمّا تَقولُ فيهِ:

لَيْسَ أنا ـ أىْ جَميعُ العالَمِ ـ خَيالٌ؛ فَالمَوجودُ أىِ الوُجودُ الكَوْنىُّ كُلُّهُ خَيالٌ فى خَيالٍ وَ الوُجودُ الحَقُّ إنَّما اللَـهُ خاصَّةً. شعر:

دو عالم يار و غير او خيال استمشو جانا گرفتار خيالات

كه در وقت بقا عين زوال است؛ يعنى: عالم در وقت بقا چون به حقّ موجود و باقى است و وجود حقّ است كه به صورت عالم نموده است، هر آينه به اعتبار انفراد از وجود واجبى، وجود عالم دائما زوال و عدم باشد و از تجلّى واجب بصورت ممكن، نه در واجب تغيير حاصل مى‌شود و نه ممكن از امكانيّت عدمى خلاص مى‌يابد؛ زيرا كه دائما هست، هست؛ و نيست، نيست و قلب حقايق نمى‌تواند بود. شعر:

نيستى نيست‌است يا هست‌استنيست‌است او اگرچه با هست است

هو فى شأن هميشه حقّ را دان خلق را كلّ من عليها فان[۱۳]

پانویس

۱. آيه ۱۰۶، از سوره ۱۲: يوسف: «و أكثر ايشان به خدا ايمان نمى‌آورند مگر درحاليكه از زمره مشركان هستند.»

۲. مثنوى‌ معنوى، دفتر دوّم، ص ۱۱۸.

۳. آيه ۲۹، از سوره ۸۱ : التّكوير.

۴. در أوّلين ديدار با علاّمه والد كه در ايشان قابليّت و استعداد تامّ و عشق وافر به حضرت حقّ را مى‌بينند و اينكه در ميان ابناء دنيا كه همه سرگرم خداى خيالى و پندارى هستند، گوهرى ناب يافت مى‌شود كه به جدّ طالب قرب و لقاى خداى واقعى است، حال وجد و سرور خاصّى به حضرت آقاى حدّاد دست مى‌دهد و همين أشعار را ـ به تعبير علاّمه والد ـ با چه لحنى و چه صدائى و چه شورى و چه عشقى و چه جذّابيّت و روحانيّتى براى ايشان قراءت مى‌كنند. (روح‌مجرّد، ص ۲۸)

۵. رباعيّات باباطاهر، ص ۳.

۶. رباعيّات باباطاهر، ص ۱.

۷. بحارالأنوار، ج ۴۵، ص ۹۱، باب ۳۷، ح ۲۹.

۸. بحارالأنوار، ج ۴، ص ۴۳؛ و ج ۵۰، ص ۱۳۴.

۹. بحارالأنوار، ج ۷۵، ص۱۶۶، باب ۲۲: وصايا الباقر عليه‌السّلام، ح ۲، از تحف‌العقول.

۱۰. بحارالأنوار، ص ۳۰۶، باب ۲۵، مواعظ موسى‌بن‌جعفر عليهماالسّلام و حِكَمه، ح ۱. و همين مضمون در ج ۷۰، باب ۱۲۲، ص ۳۶، ح ۱۷، از امام‌باقر عليه‌السّلام نيز روايت شده است.

۱۱. علاّمه مجلسى در بحار، ج ۷۰، ص ۳۹، ميفرمايد: المرادُ هنا بالفى‌ء إمّا المصدرُ أى كرجوع الظِّلال أى كما تظلّ فى ظلّ شجرة مثلاً فتنتفعُ به ساعةً فترجع عنك فتكون فى الشّمس، أو المرادُ بالفى‌ء الظّلّ و بالظّلال ما أظلّك من شجر و جدار و نحوهما، أو المرادُ بالظّلال قطعاتُ السّحاب الّتى تُوارى الشّمسَ قليلاً ثمّ تذهب و هذا أنسب. قال فى القاموس: الظّل من كلّ شى‌ءٍ شخصُه و من السّحاب ماوارى الشّمسَ منه و الظِّلالة بالكسر السّحابة تراها وحدَها وترى ظلّها على الأرض، و كسَحابٍ ما أظلَّك.

۱۲. مفاتيح الإعجاز، ص ۱۱۹ تا ص ۱۲۱.

۱۳. مفاتيح الإعجاز، ص ۳۲۹ و ۳۳۰.