آن محبّت و علاقه سابق تبديل به عشق و سوز و گداز خاصّى شد، بگونهاىكه در دوران تحصيل در حوزه دائماً براى ايشان، يكى پس از ديگرى نامه مىنوشتم، آن هم نامههاى محبّتآميز و سوزناك و مملوّ از أشعارى كه بيان حال عشق و فراق بود و با آن مكتوبها قلب مجروح خود را تسلّى و تسكين مىدادم و چون نمىتوانستم براى ايشان ارسال كنم هميشه درون ميز تحرير پر از نامه بود.
منبع : نور مجرد صفحه ۲۷۱ تا ۲۷۴ و ۲۸۶ تا ۳۰۰
شدّت محبّت و شوق علامه والد نسبت به حضرت آقاى حاج سيّد هاشم حدّاد رضواناللـهتعالىعليهما به حدّى بود كه گاهى مىفرمودند: من اگر خدمت آقاى حدّاد نروم و ايشان را نبينم از دنيا مىروم. (يعنى فراق ايشان آنچنان سخت و مولم است كه تاب و تحمّل دورى ايشان را ندارم.)
و البتّه بايد دانست كه منشأ و حقيقت اين عشق همان عشق خداوند است؛ اولياء خدا به هيچ موجودى نظر و محبّت استقلالى ندارند، و از آنجا كه مرحوم حدّاد و همينطور سائر أساتيدشان سراپا عشق و محبّت خدا بودند، عشق حضرت والد به خداوند علىّ أعلى در مورد أساتيدشان نيز تجلّى ميكرد و نسبت به ايشان نيز شور و عشق داشتند. و اين معنا نسبت به حضرت آقاى حدّاد به نحو أكمل و أوفى بود.
حال ايشان نسبت به مرحوم حدّاد به گونهاى بود كه در محيط خانه نيز كاملاً منعكس مىشد. ما (فرزندان ايشان) و خانم والده، همه حضرت آقاى حدّاد را به عنوان يك انسان مقدّس و مهذّب و دور از هوى و واصل به مقام فناء و محض عدالت و طهارت و محبّ و عاشق خالص خداوند مىدانستيم و اگرچه ايشان غالباً دراينباره براى ما صحبتى نمىكردند، ولى ما خودبهخود نسبت به آقاى حدّاد عشق و علاقه داشتيم.
اين عشق و علاقه بود تا اينكه حدود دوازده، سيزده سالگى كه حقير طلبه شده و در سلك شاگردان مكتب أهلبيت عليهمالسّلام در آمدم و در خدمت حضرت علاّمه والد به شوق زيارت و استفاضه از لمعات و أنوار ولايت حضرت أبىعبداللـهالحسين عليهالسّلام و طواف به دور آن بارگاه كبريايى به كربلاى معلّى مشرّف شديم. مدّت إقامت ما در كربلاى معلّى، حدود يك ماه بطول انجاميد و آنجا براى أوّلينبار توفيق زيارت حضرت آقاى حدّاد نصيب شد.
در همين سفر بود كه علاّمه والد براى حقير صحبت كرده و فرمودند: ايشان از بزرگان أهل معرفت هستند، شما از ايشان استفاده كنيد. و خلاصه ما را با نام و معناى سلوك آشنا كردند؛ و حضرت آقاى حدّاد با كمال ملاطفت و آغوش باز از ما دستگيرى نموده و از ايشان دستور گرفتيم.
آن محبّت و علاقه سابق تبديل به عشق و سوز و گداز خاصّى شد، بگونهاىكه در دوران تحصيل در حوزه دائماً براى ايشان، يكى پس از ديگرى نامه مىنوشتم، آن هم نامههاى محبّتآميز و سوزناك و مملوّ از أشعارى كه بيان حال عشق و فراق بود و با آن مكتوبها قلب مجروح خود را تسلّى و تسكين مىدادم و چون نمىتوانستم براى ايشان ارسال كنم هميشه درون ميز تحرير پر از نامه بود.
أشعارى از ابنفارض
نَعَم، بِالصَّبا قَلبى صَبا لِأحِبَّتى | فَيا حَبَّذا ذاكَ الشَّذا حينَ هَبَّتِ(۱) | |
سَرَت فأسرَّت لِلْفؤادِ، غُدَيَّةً | أحاديثَ جيرانِ العُذيبِ فَسَرَّتِ(۲) | |
وَ لَو لَم يَزُرنى طَيفُها نحوَ مَضجَعى | قَضيتُ و لَم أسطع أراها بمُقلَتى (۳) | |
وَ كُنتُ أرى أنَّ التَّعشُّقَ مِنحَةٌ | لِقَلبى، فَما إن كانَ إلّا لَمِحنَتى (۴) | |
مُنَعَّمَةٌ أحشاىَ كانت قُبيلَما | دَعَتها لِتَشقَى بِالغَرامِ فَلَبَّتِ (۵) | |
فَلا عادَ لى ذاكَ النَّعيمُ وَ لا أَرَى | مِنَ العَيشِ إلّا أن أعيشَ بِشِقوَتى (۶) | |
ألا فى سَبيلِ الحُبِّ حالى و ما عَسى | بِكُم أن اُلاقى لَو دَرَيتمُ أحِبَّتى (۷) | |
أخَذتُم فُؤادى وَ هُو بَعضى فَما الَّذى | يَضُرُّكُمُ أن تُتْبِعوهُ بِجُملَتى (۸) | |
وَجَدتُ بِكُم وَجدًا، قُوَى كُلِّ عاشقٍ | لَوِ احتَمَلت مِن عِبْئِهِ البَعضَ كَلَّتِ (۹)[۱] |
۱. آرى، به واسطه نسيم خوش صبا كه با خود رائحه جانفزاى دوستان مرا به ارمغان مىآورد، قلب من بسوى آنان مشتاق شد. وه! چه خوشاست آن نفخه دلانگيز زمانى كه از مهبّ خود به وزش در آيد.
۲. نسيم صبا شبانگاهان از نزد دوستان من به وزش درآمد و صبحگاهان احاديث آنان را كه مجاوران عذيب هستند، پنهانى براى قلب من بيان نمود و مرا مسرور و شادمان ساخت.
۳. شب هنگام اگر طيف خيال او در خواب به ديدار من نيايد، از درد هجران خواهم مرد؛ چرا كه رؤيت و ديدار او با چشم در بيدارى براى من ميسور نمىباشد.
۴. پيش از اين مىپنداشتم كه مهرورزى عطايى است براى قلب من، أمّا جز محنت و رنج و بلا چيز ديگرى نبود.
۵. قبل از آنكه محبوبه من، سراپرده دل را به عشق و محبّت خود بخواند تا او را مبتلا سازد، دل من در آسايش و تلذّذ بسر مىبرد، تا اينكه با اجابت محبوبه، خود را گرفتار غم و اندوه و سختىهاى راه عشق نمود.
۶. ديگر آن فراغخاطر و خوشى بسوى من باز نگشت و اميدى به اين زندگانى ندارم مگر اينكه با غم و اندوه و هجران سر كنم.
۷. اى دوستان من! اين حال زار من و بلايايى كه چه بسا از فراق شما به من برسد، همه مصيبتهايى است كه در طريق عشق ورزى با شما بر من وارد مىشود و اگر شما حال مرا مىدانستيد، هر آينه بر من ترحّم نموده و دل مىسوزانديد.
۸. دل مرا كه پارهاى از وجود من بود به يغما برديد، چه ضررى براى شما دارد اگر همه وجود مرا ببريد؟
۹. چنان وجد و عشقى به شما يافتم كه اگر تمام محبّين با نيروى خود بعضى از سنگينى آن را بخواهند تحمّل كنند، عاجز مىمانند.
در آغاز محرّم الحرام سال ۱۴۰۰ هجرى قمرى بنا بر اين شد كه حقير به قصد زيارت عقيله بنىهاشم، حضرت زينب كبرى سلاماللـهعليها و سپس ملاقات و ديدار با حضرت آقاى حدّاد كه ايشان نيز در ذىالحجّهالحرام ۱۳۹۹ همراه أهلبيت و يكى از فرزندانشان براى زيارت بىبى سلاماللـهعليها مشرّف شده بودند، به صوب شام عازم شوم.
توضيح اينكه: چند سالى بود كه دولت عراق راه ورود زائرين ايرانى را بسته بود و حضرت آقاى حدّاد نيز نمىتوانستند به ايران بيايند و لذا در اين چند سال ملاقاتى بين حضرت علاّمه والد و حضرت آقاى حدّاد صورت نگرفته بود. در ذىالحجّه ۱۳۹۹ كه آقاى حدّاد به زينبيّه مشرّف مىشوند و بر جناب حاجأبوموسى وارد مىگردند، به ايشان امر مىكنند كه علاّمه والد را از آمدنشان به سوريه مطّلع گردانند و حاج أبوموسى نامهاى به علاّمه والد ارسال نموده و تشرّف آقاى حدّاد را أطّلاع مىدهند و مىگويند خبر دهيد كه به سوريه مىآئيد يا نه! و چون مدارك علاّمه والد براى سفر مهيّا نبود و خبردادن به وسيله پست نيز حدأقّل ده روز وقت استيعاب مىنمود، به حقير امر نمودند تا عازم سوريه شوم تا علاوه بر زيارت حضرت زينب كبرى سلاماللـهعليها و سپس ديدار مرحوم حدّاد ، خبر آمدن علاّمه والد را نيز به ايشان برسانم و ايشان پس از چند روز به سوريه مشرّف شدند.
هنگام عزيمت، حضرت علاّمه والد فرمودند: در شام دائما مصاحب همراه حضرت آقاى حدّاد باشيد و أبدا از ايشان جدا نشده و در همان مكانى كه ايشان إقامت گزيدهاند، شما نيز اقامت كنيد.
محل اقامت ايشان در حجرهاى داخل صحن شريف زينبيّه بود كه به مرحوم حاج أبوموسى محيى كه متصدّى أمر نذورات و تبرّعات حرم مطهّر بودند تعلّق داشت.
حقير لدىالورود به حجره جناب حاج أبوموسى وارد شده و از ايشان سراغ آقاى حدّاد را گرفتم، جناب حاج أبوموسى گفتند: حضرت آقاى حدّاد هر روز صبح به حرم مطهّر مشرّف شده و تا حدود أذان ظهر در آنجا مىمانند. بنده نيز به حرم مطهّر مشّرف شدم و به محض ورود به روضه مقدّسه ديدگانم به آفتاب توحيد حضرت آقاى حدّاد كه در زاويهاى از حرم مطهّر نشسته بودند روشن شد. ولى طبق دستور علاّمه والد كه در اوقات تشرّف به مشاهد مكرّمه ابتدا بايد به زيارت آن مشهد مقدّس مبادرت نمود، به زيارت بىبى شتافته و ضريح مقدّس را به بغل گرفته و خدمت حضرت زينب سلاماللـهعليها عرض ادب نمودم و بعد از انجام زيارت خدمت حضرت آقاى حدّاد رسيدم.
ايشان با كمال تواضع و ملاطفت و مهربانى كه شيوه أخلاقى ايشان بود، استقبال نموده و حقير را در آغوش مهر خود گرفتند. با يكديگر معانقه نموده و نشستيم.
از آنجا كه رژيم عراق راه تشرّف زائرين ايران به عتبات عاليات را بسته بود، مدّت زيادى بود كه ايشان را زيارت نكرده و در آتش غم و هجران اين استاد عزيز و حميم مىسوختم. حال بنده در وقت ملاقات با ايشان بسيار منقلب و سيلاب اشك از ديدگان اين بنده جارى بود و گريه مرا امان نمىداد. و زبان حال حقير در آن وقت اين أبيات از لسانالغيب خواجه شيراز رحمةاللـهعليه بود.
هزار شكر كه ديدم به كام خويشت باز | ز روى صدق و صفا گشته با دلم دمساز | |
اگر چه حسن تو از عشق غير، مستغنى است | من آن نيم كه ازين عشقبازى آيم باز | |
چه گويمت كه ز سوز درون چه مىبينم | ز اشك پرس حكايت كه من نِيَم غمّاز | |
چه فتنه بود كه مشّاطه قضا انگيخت | كه كرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز[۲] |
حضرت آقاى حدّاد أحوالپرسى نموده و فرمودند: «آقا سيّدمحمّدصادق! به چه مقاماتى رسيدهايد؟» عرض كردم: «آقا! مَثَل حقير مَثَل ماشينى مىماند كه موتور آن خراب و چرخهايش پنجر شده و ديگر قادر بر حركت نيست. فلذا در كنارى ساكن و بىحركت افتادهاست.»
ز بخت خفته ملولم بود كه بيدارى | بوقت فاتحه صبح يك دعا بكند[۳] |
ايشان شروع كردند به خنديدن. البتّه بنده حقيقت را عرض كرده بودم. بعد فرمودند: إنشاءاللـه اين مدتى كه با ما هستيد حالتان بهتر خواهد شد.
الحمد للّه ربّ العالمين همانطور كه فرموده بودند، از مصاحبت و مجالست با آن روح مجرّد و نور مطلق مستفيض شدم و حالتى كه بود تغيير كرد.
در سفرهاى قبل كه خدمت آقاى حدّاد بوديم، شراشر وجود ايشان آتش عشق و سوز محبّت به حضرت پروردگار بود. ولى در اين سفر ديگر آن سوز و شور و حرارت به برودت و سردى گراييده و مبدّل به طمأنينه و سكون و آرامش شده بود و حال ايشان نيز در حقير تأثير گذاشته و آن عشق و شورى كه داشتم همه در أثر مصاحبت و معيّت با ايشان آرام گرفت و تمام گشت.
در مراجعت از سفر شام وقتى خدمت علاّمه والد رسيدم، اين واقعه و شرح حال آقاى حدّاد را براى ايشان عرض كردم. فرمودند: اين طمأنينه و سكون و آرامش كمال ايشان است. الآن ديگر از آن شرابهاى زنجبيل گذشته و از شراب كافورى نوش مىكنند كه مختصّ به أوليائى است كه به مقام عبوديّت محض رسيدهاند، عَيْنًا يَشْرَبُ بِهَا عِبَادُ اللَهِ يُفَجِّرُونَها تَفْجِيرًا.[۴]و همين معنى براى شما خوب است.[۵]
از چند روز أوّل اين سفر كه دولت صحبت و ملازمت حضرت آقاى حدّاد نصيب و روزى بنده بود و هنوز علاّمه والد و ديگر رفقا مشرّف نشده بودند، مطالبى به يادگار مانده، از جمله سه مسأله مهمّ كه إنشاءاللـه بيان آن مفيد خواهد بود؛ و سزاوار است كه سالك راه خدا كه در سبيل يقين قدم مىزند آنرا نصبالعين خود ساخته و از نور آن بهرهمند شود.
مسأله أوّل اينكه: در أوّلين سفر بنده براى حجّ بيتاللـهالحرام و زيارت مدينه منوّره براى حقير مشكلى پيش آمد و سبب شد كه هيچ وقت متيقّنالطّهاره نبوده و دائما استصحاب طهارت نموده و با آن طهارت استصحابى أعمال عبادى خود را بجاى مىآوردم. اين معنى كمكم باعث حالتى شبيه وسواس شد، بگونهاى كه خوف داشتم مبادا نمازى كه خوانده و طوافى را كه بجا آوردهام فاقد شرط طهارت بوده و صحّت حجّ را دچار اشكال نمايد؛ و از اين بابت سخت نگران بودم.
اين بود تا اينكه پس از انجام مراسم توحيدى حجّ به كربلاى معلّى مشرّف شدم. حضرت آقاى حدّاد وقتى از اين نگرانى و دلهره حقير آگاه شدند فرمودند: «آقا سيّدمحمّدصادق! أبداً هراسى نداشته باش؛ اگر حجّ شما اشكالى داشت به گردن من!» و با اين فرمايش ايشان نگرانى من بالكلّ مرتفع شد، ولى آن حال شبيه به وسواس بطور كامل از بين نرفت و مدّتى استمرار داشت.
خدمت حضرت آقاى حدّاد عرض كردم: بنده از أوّل اينطور نبودم، اين مشكل كه پيش آمد مرا بدين جهت سوق داد. فرمودند: درست است، درست است؛ ولى شما أصلاً نبايد اعتناء كنيد، همان طهارت استصحابى كافى است، وظيفه شما همين است و لازم نيست متيقّنالطّهاره باشيد.
اين كلام حضرت آقاى حدّاد عين همان مطالبى بود كه حضرت علاّمه والد بر أساس أدلّه بيان مىفرمودند. ايشان نيز زحمت بسيارى كشيدند تا اين حال از وجود حقير ريشه كن شد. دائما توصيه مىنمودند كه انسان نبايد در طهارت و نجاست متوقّف شود. إنشاءاللـه در فصول آتى قسمتى از فرمايشات ايشان در اين باره ذكر خواهد شد.
مسأله شكّ و وسواس از نظر مرحوم حدّاد بسيار مهمّ بود و آن را مُخلّ به سلوك و مانع از راه كمال و تعالى و لقاء حضرت حقّ مىدانستند و مىفرمودند:
«شيطان از هر راهى كه نقطه ضعف انسان باشد از همان راه وارد شده و همينطور جلو مىآيد، و انسان بايد راه را بر او ببندد ومانع از نفوذ آن شود. كسى كه در طريق سلوك است، چه در أمر طهارت و نجاست و چه در سائر امور نبايد وسواس داشته باشد.»
فلذا نسبت به رفع اين حال از حقير كمال عنايت و اهتمام را داشتند و در اين سفر كه خدمتشان رسيدم، خود ايشان ابتداءً درباره از بين رفتن كامل آن حالت وسواس سؤال فرمودند.
لزوم بيدارى سحر و بينالطّلوعين براى سالكين راه خدا
مسأله دوّم درباره قيام ليل و بيدارى سحر و نيز بيدارى بينالطّلوعين و ضرورت آن بود.
حضرت آقاى حدّاد رضواناللـهعليه فرمودند: بيدارى بينالطّلوعين نور است و خود، فيض على حده مىباشد،[۶]و اگر سالك قبل از أذان صبح بيدار باشد و نماز شب نيز بخواند نورٌ على نور است. و اگر به علّتى إقبال به صلاة ليل نداشت لاأقلّ سعى كند در سحر بيدار باشد؛ چرا كه نفسِ بيدارى شب موجب تنوير قلب و دل سالك مىشود.
مىفرمودند: بيدارى شب در وصول سالك به كعبه مقصود و إزاله حجاب پندار و اكتحال به نور بصيرت بسيار مهمّ است و بايد آن را به بيدارى بين الطّلوعين متّصل سازد. بايد شب را با نماز شب و ذكر و ياد خدا إحياء كند،آنهم نماز شبى با توجّه تامّ و دلى آكنده از عشق و محبّت حضرت پروردگار،بگونهاى كه لوح دل را از خواطر و نقش غير، پاك و خالى سازد تا اينكه قابليّت إشراق أنوار فيض از جانب حضرت ربّ ودود را داشته باشد.
خاطرت كى رقم فيض پذيرد هيهات | مگر از نقش پراكنده ورق ساده كنى[۷] |
سؤالى از مرحوم حدّاد درباره عشق و محبّت به پروردگار==
مسأله سوّم: سؤالى بود كه در خاطر حقير نسبت به عشق و محبّت حضرت پروردگار بود. توضيح اينكه: اجمالاً براى بنده معلوم بود كه محبّت و عشق به خداوند علىّ أعلى أمرى است وراى هر مطلوب و مقصود كه برتر و أفضل از آن نه تنها چيزى نيست بلكه در تصوّر نيز نمىآيد. چرا كه اين دولت عشق به مقتضاى حديث قرب نوافل مقدّمه فناء و لقاء حضرت حقّ بوده و همان قدر كه لقاء خدا شرافت دارد مقدّمهاش نيز شريف و عزيز است: «جانب عشق عزيز است فرو مگذارش»، و نيز در آيات قرآن كريم و روايات و أدعيه مأثوره از أهلبيت عليهمالسّلام بر عشق و محبّت به حضرت پروردگار و تحصيل آن ترغيب و تأكيد بسيارى شده است.[۸]
حضرت امام زينالعابدين و سيّدالسّاجدين عليهوعلىآبائهوأولاده الطّاهرين أفضلصلواتالمصلّين در مناجات مريدين دست تضرّع و ابتهال به درگاه خداوند كريم بلند نموده و از آن معدن لطف و كرم و جود چنين
مىخواهد: وَ أَلْحِقْنَا بِعِبادِكَ الَّذينَ هُمْ بِالْبِدارِ إلَيْكَ يُسارِعونَ ... وَ مَلَأتَ لَهُمْ ضَمآئِرَهُمْ مِنْ حُبِّكَ وَ رَوَّيْتَهُمْ مِنْ صافى شِرْبِك ... اسْأَلُكَ أَنْ تَجْعَلَنى مِنْ ... أَجْزَلِهِمْ مِنْ وُدِّكَ قِسْمًا[۹]
محبّت و عشق خدا اكسيرى است كه وجود آدمى را از همه بدىها و آلودگىها پاك كرده و محبّ را براى حضرت محبوب خالص ميكند.
اين معانى تماما روشن و واضح بود. أمّا بالأخره عشق و محبّت يك حالت ضيق و فشار شديد براى انسان آورده و دل از فراق و هجران پروردگار تنگ ميگردد، و به طور كلّى اگر سلطان عشق طلوع كند آتش بر خرمن سالك زده و او را مىسوزاند، و ابنفارض مصرى در أبياتى از قصيده لاميّه خود بر اين معنى تصريح نموده و ميگويد:
هُوَ الحُبُّ فَاسْلَمْ بِالحَشا ما الهَوَى سَهْلُ | فَما اخْتارَهُ مُضْنًى بِهِ وَ لَهُ عَقْلُ(۱) | |
وَ عِش خاليًا فَالحُبُّ رَاحَتُهُ عَنًى | وَ أوَّلُهُ سُقْمٌ وَ ءَاخِرُهُ قَتْلُ(۲) |
«۱. وه! محبّت چه عظيم است، سراپرده دل را از آتش سوزان آن در امان آر؛ چرا كه عشق و مهرورزى سهل و آسان نيست و هيچ عاقلى كه به آن مبتلا شده و طعم ناگوارش را چشيده باشد، آن را اختيار نمىنمايد.
۲. بدون درد محبّت، روزگار خود را سپرى ساز و زندگى كن؛ زيرا محبّت،راحتى و آسايش آن رنج و محنت است؛ با درد و بيمارى آغاز مىشود و با قتل و مردن در أثر مقاسات و تحمّل شدايد آن پايان مىپذيرد.»
محبّت پروردگار، جان را زنده مىكند
بارى، از خدمت حضرت آقاى حدّاد سؤال كردم كه آيا شدّت محبّت به خدا موجب ابتلاء به بيمارى و ناراحتىهاى قلبى نمىشود؟ و در صورت احتمال ابتلاء چه بايد كرد؟ آيا نبايد براى حفظ سلامتى، دست از محبّت خدا شست و طريق ديگرى را براى لقاء حضرت أحديّت اختيار نمود؟[۱۰]
فرمودند: «خير، زيرا محبّت پروردگار محيى انسان است و جان را زنده ميكند.»
توضيح اين معنى اينكه: گرچه شايد بدن در أثر ابتلاء به هجران و فراق حضرت پروردگار نحيف و لاغر شده و يا قلب در أثر تحمّل تألّمات وارده از جانب عشق مبتلا شود و خلاصه آنچه ابن فارض فرموده همه اتّفاق بيفتد، أمّا اين عشق و محبّت، انسان را زنده ميكند و به او حيات خالده و طيّبه مىبخشد و حيات حقيقى و واقعى رهين عشق و محبّت و مهرورزى با حضرت پروردگاراست. و بالجمله تحمّل اين امور در جنب ثمره آن، ناچيز به حساب مىآيد. و ابن فارض مصرى در ادامه اين أبيات به اين حقيقت اشاره كرده و ميفرمايد:
وَلَكِن لَدَىَّ المَوتُ فيهِ صَبابَةً | حَيَوةٌ لِمَن أهْوى عَلَىَّ بِها الفَضلُ(۱) | |
نَصَحْتُكَ عِلمًا بِالهَوَى وَالَّذى أرَى | مُخالَفَتى فَاخْتَر لِنَفْسِكَ ما يَحْلو(۲) | |
فَإنْ شِئْتَ أن تَحْيَى سَعيدًا فَمُت بِهِ | شَهِيدًا وَ إلّا فَالغَرَامُ لَهُ أهْلُ(۳) | |
فَمَن لَم يَمُتْ فى حُبِّهِ لَمْ يَعِشْ بِهِ | وَ دُونَ اجْتِنآءِ النَّحْلِ ما جَنَتِ النَّحْلُ(۴)[۱۱] |
۱. آنچه تا به حال از عشق گفتم رأى و نظر عامّه مردم بود، ولى نزد من، مرگ در راه عشق حياتى است عظيم و جاودان كه محبوب من با آن بر من منّت نهاده و تفضّل نموده است.
۲. چون سختى و محنتهاى راه عشق و محبّت را مىدانستم ابتدا تو را نصيحت كرده و از آن برحذر داشتم، أمّا نظر من اين است كه با خيرخواهى من مخالفت نمايى و راه عشق را برگزينى؛ پس اينك آنچه را كه مىپسندى و در كام تو شيرين است اختيار نما.
۳. اگر مىخواهى به حيات سعيده برسى در راه عشق جان بده و شهيد شو و إلّا عشق را واگذار كه براى آن أهلى است.
۴. كسى كه در راه محبّت او جان نباخته به حضرت محبوب، زندگانى و حيات نيافته است، و البتّه پيش از چشيدن و ذوق حلاوت عسل، گريزى ازتحمّل نيش و آزار زنبوران نيست!
بارى، در اين سفر هرگاه نامى از عشق و محبّت خداوند، به ميان مىآمد حالت وجد و بهجت و سرورى به حضرت آقاى حدّاد دست مىداد كه لايوصَف بود؛ و با اينكه در آن زمان و آن سنّ و سال بسيار افتاده شده بودند، و از طرفى أسفار أربعه ايشان تمام شده و آن حرارت سابق فرو نشسته بود، ولى با نام عشق خدا نشاطى خاصّ پيدا مىكردند.
مىفرمودند: خداوند يكپارچه نور است، يكپارچه عشق است، خدايى كه چنين است أصلاً عذاب از او متمشّى نمىشود! اين عذاب بجهت بُعد و دورى ما از آن عالم نور و آن عالم عشق و محبّت است و إلّا از عالم نور عذاب نمىآيد.
آقاى حدّاد رحمةاللـهعليه به تمام معنى، مستغرق در عالمتوحيد بوده و در عالم وحدت سير مىكردند، و اگر چه با بدن خاكى خود با ما همنشين بودند، أمّا جان ايشان در عالم إطلاق طيران داشت و از مائده علوم كلّيّه إلهيّه بهرهمند مىشد.
فلذا در اين سفر وقتى از خدمت ايشان سؤالى مىپرسيديم بايد چندين بار تكرار مىكرديم تا به اين سو التفات كنند. مىفرمودند: وقتى با من صحبت مىكنند متوجّه نمىشوم، بايد چند بار تكرار كنند تا خودم را جمع كرده و متوجّه شوم چه مىگويند.
إحاطه عجيب و شگفتآورى بر نفوس داشتند، بگونهاى كه هر سؤالى مىكرديم فورا جواب مىدادند. ولى در اين سفر برخى از سؤالها را كه مىپرسيدم، مىفرمودند: «صبر كنيد پدرتان مشرّف شوند و ايشان جواب دهند. من هرچه داشتم به ايشان دادم.» و شايد غرضشان اين بود كه ما را از آن پس به حضرت علاّمه والد سوق دهند.
كرارا مىفرمودند: «غير از آقا سيّدمحمّدحسين كس ديگرى را نمىشناسم!» و نيز مىفرمودند: «بعد از أهلبيت عليهمالسّلام مثل مرحوم قاضى و بعد از آقاى قاضى، همانند آقا سيّدمحمّدحسين نديدم.»
البتّه علاّمه والد قدّسسرّه به حقير مىفرمودند: تا من در قيد حياتم، اين سخن حضرت آقاى حدّاد را براى كسى نقل ننمائيد.
حضرت آقاى حدّاد نفسشان كيميا بود. هر چه إراده مىكردند، به مجرّد إراده محقّق مىشد و گرههاى كور و مشكلات لاينحلّ چه در امور مادّى و چه در أمر سلوك و عقبات و كريوههاى راه خدا به يك اشاره ايشان حلّ مىشد. ما بارها اين أمر را تجربه نموده بوديم، ولى با اين همه به مقتضاى مقام رضا و فناى إرادهشان در اراده حضرت حقّ جلّوعلا، تسليم محض بودند و تا از عالم بالا أمر و اشارهاى نبود كارى نمىكردند؛ بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ* لاَ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ.[ ] «بندگان بزرگوار و گرامى خداوند هستند كه در گفتار از خدا سبقت نمىگيرند و فقط به أمر خدا عمل مىكنند.»
يكبار خدمتشان عرض كردم: فلان كس چنين مشكلى دارد، دعا بفرمائيد.و مشكل او را توضيح دادم. فرمودند: اگر دعا كنم همين الآن حلّ مىشود، ولى رضاى خداوند نيست؛ رضاى خداوند اين است كه اين مشكل فعلاً باقى باشد و سير طبيعى خود را طىّ كند تا حلّ شود.
در مقابل مشكلات و ابتلاءات وارده بر خود ايشان نيز تسليم محض بودند و با وجود تمكّن از حلّ آن به يك اشاره، صبر و تسليم را اختيار مىفرمودند.
در سفر به شام، يك روز كه در محضر ايشان بوديم، به يكى از تلامذه خود رو نموده و فرمودند: ديگر شما بىنياز از استاد بوده و از جانب ما كار تمام است.
چرا كه بذر ولايت را در قلب شما كاشتيم! ديگر خود شما هستيد كه بايد عمل كرده و با سعى و مجاهدت آن را آبيارى نمائيد تا رشد و نموّ نمايد و به ثمر بنشيند. اين كلام حضرت آقاى حدّاد با توجّه به آنچه خوانده و شنيده بوديم كه سالك تا انتهاى سيرش به سوى خدا بىنياز از همراهى و دستگيرى استاد نمىباشد، بسيار تازه و بديع مىنمود. فلذا حقير بعدا خدمت مرحوم علاّمه والد اين واقعه را عرض كرده و از ايشان پرسيدم: چگونه بود كه ايشان فرمودند: از جانب ما كار تمام است؟ پس ادامه راه بدون همراهى استاد چگونه طىّ مىشود؟
استاد، گاهى بذر اسفار أربعه را يكجا در دل سالك قرار مىدهد
فرمودند: استاد و مربّى نفوس در تربيت شاگردان به دو طريق عمل ميكند، گاهى بذر هر سفر از أسفار أربعه را مرحله به مرحله در قلب شاگرد مىكارد، و گاهى بذر أسفار أربعه را يكجا در زمين استعداد و نهاد تلميذ مىنهد تا با مراقبه و سعى و اجتهاد و رعايت آداب و شرايط سلوك إلى اللـه، آنرا تربيت نمايد تا شجره ولايت از كمون ذات او به فعليّت رسيده و برگ و بار دهد.و حضرت آقاى حدّاد در تربيت اين تلميذ، طريق أخير را اختيار نمودهاند.
۱. ديوان ابنفارض، أبياتى منتخب از تائيّه صغرى، ص ۴۵ تا۵۰.
۲. ديوانحافظ، ص ۱۱۸، غزل ۲۶۶.
۳. ديوانحافظ، ص ۵۸، غزل ۱۲۷.
۴. آيه ۶، از سوره ۷۶: الدّهر: «چشمه كافور چشمهاىاست كه عباداللـه از آن به طور خالص مىنوشند و آن چشمه را شكافته و آبش را ظاهر مىسازند.»
۵. علاّمه والد قدّساللـه نفسه ضمن شرح نهرهاى جارى در بهشت در كتاب شريف امامشناسى، ج ۱، ص ۱۸۷ تا ص ۱۸۹ مىفرمايند: أفرادى از متوسّطين هستند كه در أثر تجلّيات صفات خدا و مشاهده أسماء محو جمال او مىگردند. براى آنكه طلب و عشق آنها هميشه زنده باشد و حرارت در آنها به اندازه كافى موجود باشد، در كاسههاى شراب آنها قدرى از نهر زنجبيل كه مادّه گرم و با حرارتىاست مخلوط مىكنند؛ وَ يُسْقَوْنَ فِيهَا كَأْسًا كَانَ مِزَاجُهَا زَنجَبِيلاً * عَيْنًا فِيهَا تُسَمَّى سَلْسَبِيلاً. زنجبيل نهرى است كه سلسبيل ناميده مىشود، و از شدّت خوشگوارى و ذوق شاربين را در حرارت طلب مىآورد.
البتّه اين افراد چون اشتياق و عشق آنها به أعلى درجه نرسيده، از زنجبيل خالص به آنها نمىآشامانند، بلكه از نهر زنجبيل در كأس آنها ممزوج نموده و بدانها مىدهند. و چون هنوز اشتياق سير در صفات را دارند، بنابراين محبّت آنها از لذّت حرارت طلب پاك نشده است، و گاهى كه از واردات و تجلّيات جمال آرامش و سكونى پيدا مىكنند، از چشمه كافور در كأس آنها ريخته مىشود. كافور خنك و معطّر بوده، و موجب آرامش و سكون او ميگردد؛ إِنَّ الْأَبْرَارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كَانَ مِزَاجُهَا كَافُورًا * عَيْنًا يَشْرَبُ بِهَا عِبَادُ اللَهِ يُفَجِّرُونَهَا تَفْجِيرًا.
چون هنوز به مقام جمع نرسيده و در عين جمع ذات مستغرق نگشتهاند، لذا آن آرامش مطلق و آن سكون منجميعالجهات براى آنان نيست. آن براى كسانى است كه به مرحلؤ عبوديّت مطلقه آمده و از عباداللـه شده باشند؛ آنها از مقرّبيناند و از اصل چشمه كافور مىآشامند، و علاوه به قلب و دلِ هر كه استعداد داشته باشد، از آن چشمه جارى مىكنند و در كأس هر كسى به اندازه استعداد او مىريزند.
بارى، اين چشمؤ كافور همان چشمه تسنيم است كه آن نيز اختصاص به مقرّبين دارد، و امّا در كأس ابرار مقدارى از آن ريخته مىشود: إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِى نَعِيمٍ * عَلَى الْأَرَائكِ يَنْظُرُونَ * تَعْرِفُ فِى وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعِيمِ * يُسْقَوْنَ مِن رَحِيقٍ مَخْتُومٍ * خِتَـمُهُ مِسْكٌ وَ فِى ذَ لِكَ فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَافِسُونَ * وَ مِزَاجُهُ مِن تَسْنِيمٍ * عَيْنًا يَشْرَبُ بِها الْمُقَرَّبُونَ.
ابرار از شراب مُهر كرده شده مىخورند، مُهر آن طيّب و پاكيزه، و همان قوانين شرع مقدّس است كه با آن ظرف شراب را پر كرده و از دستبرد شيطان مصون داشتهاند، قدرى از نهر تسنيم داخل آن شراب صافى نموده و به ابرار مىدهند؛ و ليكن مقرّبين از خودِ چشمه تسنيم كه از بالاترين نقطه از نقاط بهشت جارى است، مىآشامند.
و آنكه بر اعراف قرار دارد و تسنيم از زير پاى او جارىاست، مقام ولايت كبراى حضرت مولىالموالى أميرالمؤنين عليهالسّلام است كه تمام مقرّبين از چشمه جارى شده از زير پاى آن حضرت مىآشامند.
نهر تسنيم از قلب آن حضرت سرچشمه مىگيرد و مقرّبين را سيراب ميكند و سپس به حوض كوثر وارد مىشود، و از آنجا به قلوب و دلهاى شيعيان و مواليان هرجا و در هرمكان، هر يك از انواع اين علومى كه ذكر شد، چه تسنيم و كافور، و چه زنجبيل، و چه خمر صافى، و چه نهر شير، يا آب غير متعفّن، يا نهر عسل، همه از مقام ولايت كه علم مطلق است سرچشمه گرفته، و افراد بنىآدم را هر يك به نوبة خود به حسب ظروف و استعدادات سيراب ميكند.»
۶. در بحارالأنوار از عيّاشى از حسينبنمسلم از امام باقر عليهالسّلام روايت ميكند كه:
قُلتُ لَهُ: جُعِلتُ فِداكَ إنَّهُم يَقُولونَ إنَّ النَّومَ بَعدَ الفَجر مَكروهٌ لِأنَّ الأرزاقَ تُقسَمُ فى ذَلِكَ الوَقْتِ. فَقالَ: الأرزاقُ مَوظوفةٌ مَقسومَةٌ، وَ لِلَّهِ فَضْلٌ يَقْسِمُهُ مِن طُلوعِ الفَجرِ إلَى طُلوعِ الشَّمْسِ، وَ ذَلِكَ قَولُهُ: وَ سْئَلُوا اللَهَ مِن فَضْلِهِ. ثُمَّ قَالَ: وَ ذِكرُ اللَهِ بَعدَ طُلوعِ الفَجْرِ أبلَغُ فى طَلَبِ الرِّزقِ مِنَ الضَّربِ فى الأرضِ.
«خدمت امام باقر عليهالسّلام عرض كردم: جانم فداى شما شود، مىگويند خواب بعد از طلوع فجر مكروه است، چون روزىهاى مردم در آن وقت تقسيم ميگردد. حضرت فرمودند: أرزاق و روزىها معيّن و قسمت شدهاست، ولى رزقى افزون و بيشتر در نزد خداوند است كه آن را از طلوع فجر تا طلوع خورشيد تقسيم مىنمايد، و آيه: وَ سئَلوا اللَهَ مِن فَضلِه «از خداوند از زيادتى و فضلش طلب نمائيد» اشاره به همين روزىهاست، سپس فرمودند: و ذكر و ياد خداوند پس از طلوع فجر از كسب و تجارت، مفيدتر است.» بحارالأنوار، ج ۸۲، ص ۳۲۳، ح ۱۱.
۷. ديوانحافظ، ص ۲۱۸، غزل ۴۷۶.
۸. در سوره بقره آيه ۱۶۵ در وصف مؤمنين ميفرمايد: وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ. «كسانى كه ايمان آوردهاند محبّتشان به خدا بيشتر است.» و در سوره توبه آيه ۲۴، كسانى كه محبّت غير خدا را بر محبّت خدا ترجيح مىدهند فاسق شمرده و ميفرمايد: قُلْ إن كَانَ ءَابَآؤُكُمْ وَ أَبْنَآؤُكُمْ وَ إِخْوَنُكُمْ وَ أَزوَ جُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ وَ أَمْوَ لٌ اقْتَرَفْتُمُوهَا وَ تِجَـرَةٌ تَخْشَوْنَ كَسَادَهَا وَ مَسَـكِنُ تَرْضَوْنَهَآ أَحَبَّ إِلَيْكُم مِنَ اللَهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهَادٍ فِى سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّى يَأْتِىَ اللَهُ بِأَمْرِهِ وَ اللَهُ لاَ يَهْدِى الْقَوْمَ الْفَـسِقِينَ.
و در مصباحالشّريعة، باب ۹۶ ميفرمايد: قَالَ الصّادِقُ عَلَيْهِالسَّلامُ: حُبُّ اللَهِ إذا أضآءَ عَلى سِرِّ عَبدٍ أخلاه عَن كُلِّ شاغِلٍ وَ كُلِّ ذِكرٍ سِوَى اللَهِ. وَ المُحِبُّ أخلَصُ النّاسِ سِرًّا لِلّهِ وَ أصدَقُهُم قَوْلاً وَ أوفاهُم عَهدًا وَ أَزكاهُم عَمَلاً وَ أصفاهُم ذِكرًا وَ أعْبَدُهُم نَفْسًا ـ إلخ. مصباحالشّريعة، ص ۴۳۶
«محبّت خدا چون بر باطن بندهاى نور افشاند، او را از هر امرى كه به غير خدا مشغول كند و از هر ذكرى غير از ذكر خدا خالى ميكند. و شخص محبّ، سرّ و باطنش براى خداوند از همه مردم خالصتر است، و راستگوترين ايشان و باوفاترين آنهاست به عهدهايش، و پاكيزهترين از حيث عمل و باصفاترين از جهت ذكر و توجّه، و نفس او بيش از همه به عبوديّت متحقّق است...»
و در باب ۹۸ ميفرمايد: المُشتاقُ لا يَشْتَهى طَعامًا وَ لا يَلتَذُّ شَرابًا وَ لا يَستَطيبُ رُقادًا وَ لا يَأْنَس حَميمًا وَ لا يَأْوى دارًا وَ لا يَسكُنُ عُمرانًا وَ لا يَلبَسُ لَيِّنًا وَ لا يَقِرُّ قَرارًا، وَ يَعبُدُ اللَهَ لَيلاً وَ نَهارًا راجيًا بأنْ يَصِلَ إلَى مَا يَشتاقُ إلَيهِ ... فَإذا دَخَلْتَ مَيَدانَ الشَّوقِ فَكَبِّرْ عَلَى نَفْسِكَ وَ مُرادِكَ مِنَ الدُّنْيا وَ وَدِّع جَميعَ المَأْلوفاتِ وَ اجْزِم عَن سِوى مَعشوقِكَ ـ الحديث. (مصباحالشّريعة، ص ۴۴۵)
«كسى كه اشتياق به لقاى پروردگار دارد به هيچ طعامى ميل و اشتها نمىكند و هيچ نوشيدنى را گوارا و هيچ ستراحتى را مطلوب نمىيابد، و با هيچ همدمى مأنوس و دمخور نمىگردد، و منزل و خانهاى براى خود اختيار ننموده و در ميان آبادى سكنى نخواهد گزيد، لباس نرم و لطيف در بر نمىكند، و آرام و قرارى ندارد، و پيوسته روز و شب به عبادت خداوند مشغول است به اميد آنكه به محبوب و مطلوب خود واصل گردد... پس آن هنگام كه در ميدان شوق وارد شدى، بر نفس خويش و خواستههاى دنيويت تكبير بزن و با آنچه تاكنون الفت و انس داشتى وداع كن و از غير معشوقت ببُر ...»
۹. مفاتيحالجنان، مناجات خمسعشره، مناجاهالمريدين، ص ۱۲۴: «و ما را به بندگان خودت كه در حركت به سوى تو سرعت مىكنند ملحق نما... و باطن ايشان را از محبّت و عشق خود سرشار نمودى و ايشان را از نوشيدنى مصفّا و زلال خود سيراب كردى... ازتو مىخواهم كه مرا از آنانى قرار دهى كه از محبّت تو بيشترين سهم و بهره را دارند.»
۱۰. علاّمه والد در شرح أحوال آيهالحقّوالعرفان مرحوم آقاى أنصارى قدّسسرّه مىفرمايند: ايشان در أثر فشار و شدّت عشق و شوق وافر به لقاى حضرت حقّ متعال و سپس درخواست و طلب فناى در ذات أحديّت و نداشتن راهنما و استاد و رهبر، چون به نظريّه خود عمل مىكردهاند دچار كسالت قلب شدند، و چون خودشان طبيب قديمى بودند پيوسته از گياهان و عقاقير مفيد و مروّح قلب استفاده مىنمودند.
يكسال مانده به آخر عمر شريفشان براى مدّت يكماه به طهران آمدند و به حقير فرمودند تا برايشان از دكتر اردشير نهاوندى كه متخصّص قلب بود وقت گرفتم. چون ايشان را تحت معاينه دقيق خود قرار داد، از جمله گفت: اين قلب بيست سال است كه در تحت فشار شديد عشق واقع است. آيا شما خاطرخواه بودهايد؟! فرمودند: بلى! پس از آنكه بيرون آمديم به حقير فرمودند: عجب دكتر دقيق و بافهمى است؛ او درست تشخيص داد، اما فهم آنكه اين خاطرخواهى براى چه موردى بوده است، در حيطه علم او نيست. (روحمجرّد، ص ۵۳)
۱۱. ديوانابنالفارض، ص ۱۵۶.