از ميان انسانهايى كه پا به عرصه دنيا گذاشته و لباس عاريت وجود را بر تن كردهاند، در هر برههاى از زمان تنها افراد معدودى هستند كه غرض از خلقت كه همان تحقّق به مقام عبوديّت محضه است را فراموش نكرده، قدم صدق در صراط مستقيم توحيد و منهج ولايت گذاشتهاند، تا اينكه به مقتضاى آيه: وَ الَّذِينَ جَـهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَ إِنَّ اللَهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ،لطف و عنايت و فضل حضرت پروردگار از آنان دستگيرى نموده و نفحات رحمانيّه از جانب حضرت ربّ ودود و عالم قدس و طهارت بسوى اين مجاهدين فىاللـه، به وزش آمده و سبب شده تا رفتهرفته رشتههاى علائق مادّى و قيود تعيّن را پاره كرده و حجابها را يكسره كنار زنند، تا آنجا كه ديگر بين آنان و معبودشان هيچ حجابى باقى نماند.
نویسنده: آیت الله حاج سید محمد صادق حسینی طهرانی
منبع: نور مجرد صفحه۲۱۳ تا ۲۳۱
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَـهَدُو ا اللَهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيلاً.[۱]
«برخى از مؤمنين مردانى هستند كه در آنچه با خدايشان بر آن عهد بستند، به صدق و راستى رفتار كردند؛ پس برخى از ايشان شربت مرگ نوشيدند و برخى در انتظارند و عهد و پيمان خود را مبدَّل ننمودند.»
وَ قَالَ أَميرُالْمُؤْمِنينَ عَلىُبْنُأَبىطالِبٍ عَلَيْهِ الصَّلَوةُ وَ السَّلامُ:
إنَّ أَوْليآءَ اللَهِ هُمُ الَّذينَ نَظَروا إلَى باطِنِ الدُّنْيا إذا نَظَرَ النّاسُ إلَى ظاهِرِها وَاشْتَغَلوا بِـٔاجِلِها إذا اشْتَغَلَ النّاسُ بِعاجِلِها، فَأَماتوا مِنْها مَا خَشُوا أَنْ يُميتَهُمْ وَ تَرَكوا مِنْها ما عَلِموا أَنَّهُ سَيَتْرُكُهُمْ وَ رَأَوُا اسْتِكْثارَ غَيْرِهِمْ مِنْها اسْتِقْلالاً وَ دَرَكَهُمْ لَها فَوْتًا.
أَعْدآءُ ما سالَمَ النّاسُ وَ سَلْمُ ما عادَى النّاسُ! بِهِمْ عُلِمَ الْكِتابُ وَ بِهِ عُلِموا وَ بِهِمْ قامَ الْكِتابُ وَ بِهِ قاموا! لا يَرَوْنَ مَرْجُوًّا فَوْقَ ما يَرْجونَ وَ لا مَخوفًا فَوْقَ ما يَخافونَ.[۲]
حضرت مولىالموحدين أميرالمؤمنين علىّبنأبىطالب عليهالسّلام مىفرمايند: «حقّاً و تحقيقا اولياء خدا، تنها آنانند كه به باطن و ملكوت دنيا نظر انداختند آنگاه كه مردم به مظاهر فريبنده آن چشم دوختند، و سرگرم تدارك و استعداد براى عوالم و منازل پس از مرگ شدند آنگاه كه مردم مشغول تمتّع از لذّات فانيه و زودگذر آن بودند.
در مجاهده با نفس و قوا و آمال آن، كه مىترسيدند آنان را از پاى در آورد، فائق آمده و از نفس عبور نمودند، و از دنيا آنچه براى نفس آنان كمال نبود و به يقين دانستند كه هنگام مرگ از آنان مفارقت ميكند، رها كرده و بدان نپرداختند.
حرص أهل دنيا بر تمتّع و بهرهمندى بيشتر از نعمتهاى آن را خوار و كم شمرده و آنچه را ديگران از مال و جاه و اعتبار دنيا تحصيل كردند، از دست رفته دانستند.
آنان با آنچه مردم با آن از در صلح و دوستى در آمده بودند دشمن بوده و با آنچه مردم آن را دشمن داشتند دوست بودند.
تنها اين اولياء إلهى هستند كه ترجمان و مفسّر كتاب خدا مىباشند (و حقائق و معانى بلند آن كتاب آسمانى را در مكتب آنان بايد آموخت) و آنان نيز تنها به كتاب خدا شناخته مىشوند (چرا كه معانى و صفاتى كه بدان متحقّق بودهاند در آن كتاب إلهى آمده است و آيات قرآن آينهدار جمال و جلال آنان است. اين اولياء كه جامع جميع أسماء و صفات حضرت حقّ هستند حقيقت قرآن مىباشند و قرآن عنوان و ظاهر آنان است و مردم نيز به بركت ايشان قرآن را شناختند) پس قرآن و كتاب خدا به آنان استوار بوده و آنان نيز به كتاب خدا و دستورات آن پا برجا هستند.
هيچچيزى را برتر از آنچه خود بدان اميد دارند كه رضاى إلهى و لقاء حضرت حق باشد، مايه اميد نمىدانند و هيچ أمرى را غير از آنچه خود از آن خائفند كه غضب و فراق خداوند متعال باشد، قابل ترس نمىشمارند. و هميشه در ميان دو كرانه رجا و خوف از حضرت پروردگار سير مىكنند.»
از ميان انسانهايى كه پا به عرصه دنيا گذاشته و لباس عاريت وجود را بر تن كردهاند، در هر برههاى از زمان تنها افراد معدودى هستند كه غرض از خلقت كه همان تحقّق به مقام عبوديّت محضه است را فراموش نكرده، قدم صدق در صراط مستقيم توحيد و منهج ولايت گذاشتهاند، تا اينكه به مقتضاى آيه: وَ الَّذِينَ جَـهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَ إِنَّ اللَهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ،[۳] لطف و عنايت و فضل حضرت پروردگار از آنان دستگيرى نموده و نفحات رحمانيّه از جانب حضرت ربّ ودود و عالم قدس و طهارت بسوى اين مجاهدين فىاللـه، به وزش آمده و سبب شده تا رفتهرفته رشتههاى علائق مادّى و قيود تعيّن را پاره كرده و حجابها را يكسره كنار زنند، تا آنجا كه ديگر بين آنان و معبودشان هيچ حجابى باقى نماند.
در مقام و منزلت اين انسان و مرتبه و درجه اوست كه حضرت جعفربن محمّدالصّادق عليهماالسّلام مىفرمايند:
إنَّ الصّورَةَ الاْءِنْسانيَّةَ هِىَ أَكْبَرُ حُجَّةِ اللَهِ عَلَى خَلْقِهِ، وَ هىَ الْكِتابُ الَّذى كَتَبَهُ بِيَدِهِ، وَ هىَ الْهَيْكَلُ الَّذى بَناهُ بِحِكْمَتِهِ، وَ هىَ مَجْموعُ صورَةِ الْعالَمينَ، وَ هىَ الْمُخْتَصَرُ مِنَ الْعُلومِ فى اللَوْحِ الْمَحْفُوظِ، وَ هِىَ الشّاهِدُ عَلَى كُلِّ غآئِبٍ، وَ هىَ الْحُجَّةُ عَلَى كُلِّ جاحِدٍ، وَ هىَ الطَّريقُ الْمُسْتَقيمُ إلَى كُلِّ خَيْرٍ، وَ هىَ الصِّراطُ الْمَمْدودُ بَيْنَ الْجَنَّةِ وَ النّارِ.
«بدرستيكه صورت انسانيّت بزرگترين حجّت خداوند است بر جميع آفريدگان، و اوست كتابى كه خداوند به دست خودش نوشته است، و اوست هيكلى كه خداوند از روى حكمتش بنا كرده، و اوست مجموع صورت همه عوالم إلهى، و اوست مختصر علوم موجود در لوح محفوظ، و اوست شاهد و ناظر بر هر غائب، و اوست حجّت خدا بر هر منكر، و اوست راه مستقيم به سوى هر أمر خير، و اوست صراط و پلى كه بين بهشت و دوزخ كشيده مىشود.»[۴]
«سيّدحيدر آملى گويد: و صاحب اين مقام مرجع كلّ است و مبدأ و مصدر و منشأ كلّ است. اوست مبدأ و به سوى اوست منتهى، كه گفته مىشود: لَيسَ وَرآءَ عُبّادانَ قَريَةٌ.[۵] و همه علوم و أعمال به او مستند است و جميع مراتب و مقامات به او منتهى مىشود، چه صاحب اين مقام پيغمبر باشد و يا ولىّ باشد و يا وصىّ باشد و يا رسول.»[۶]
و چقدر عالى و زيبا و دلنشين عالم جامع و فقيه و عارف ارزشمند، ملاّمحمّد محسن فيض كاشانى رضوان اللـه عليه در اين أبيات راقيه مقامات و فضائل انسان كامل را بيان ميكند.
يار را روى دل بسوى منست | منبع فيض روبروى منست | |
نظر لطف هر كجا فكند | گوشه چشم او بسوى منست | |
پير ميخانه الست منم | مستى چرخ از سبوى منست | |
ماه بهر منست لاغر و زرد | مهر هم گرم جستجوى منست | |
بهر من ميدود سپهر برين | انجمش هم نثار كوى منست | |
نقش كلّى و عقل اوّل را | گردش آسيا ز جوى منست | |
عشق مشّاطهايست خم آراى | كَون آئينه دار روى منست | |
نفس كدبانوئيست در حرمم | طبع هم راه رفت و روى منست | |
پاسبانيست عقل در بر من | وهم مسكين گداى كوى منست | |
هر كه جز حق به من بود محتاج | گر محبّ است گر عدوى منست | |
هست چوگان عشق در دستم | هم نُه و هم چهار گوى منست | |
بهر من ساختند هشت بهشت | نار هم بهر شستوشوى منست | |
كَون را فىالحقيقه قبله منم | روى هر دو جهان بسوى منست | |
دم رحمانم آمده ز يمن | همه عالم گرفت بوى منست | |
هفت دريا اگر شود پرهى | كمترين جرعه گلوى منست | |
كار من جستجوى او دائم | كار او نيز جستجوى منست | |
سخنم گفتگوى اوست مدام | سخنش نيز گفتگوى منست | |
هر كجا فتنهاى و آشوبيست | شرح أحوال توبهتوى منست | |
نالهاى گر ز خستهاى شنوى | آن صدايى زهاى و هوى منست | |
هر حديثى كه بوى درد كند | تو يقين دان كه گفتگوى منست | |
خوش در آغوش آورم روزى | قامت آن كه آرزوى منست[۷] |
تبيين حقيقت عرفانى و شخصيّت معنوى و بيان مقامات توحيدى حضرت علاّمه والد أفاضَاللَـهُعلينامنبركاتِنفسهالقدسيّه آنچنانكه بايد و شايد، الحقّ ميسور نيست. محبّى كه هستى خود را بتمامه و كماله در ذات حضرت محبوب فانى نموده و بساط و خرگه خويش را از دو عالم بيرون زده و از دايره حدّ و رسم خارج شده است، أبدا در نطاق بيان نمىگنجد و هرچه در وصف او گفته شود و نگاشته گردد جز رشحهاى از آن اقيانوس بيكران نخواهد بود.
معارف توحيدى خروشانى كه شراشر وجود ايشان را لبريز ساخته و حقائق عالى و بلندى كه نفس نفيسشان بدان متحقّق بود، در اوج و افقى قرار دارد كه حتّى تصورّش نيز براى طائر بلندپرواز انديشه غير كاملين از اولياء إلهى امكان پذير نيست، تا چه رسد به شرح و بيان و إدراك آن! فإنّ البَحرَ لا يُنزَفُ و سرَّ الغَيبِ لا يُعرَفُ و كلمةَ اللَـهِ لا توصَف.
هر دمش صد نامه صد پيك از خدا | يا ربى زو، شصت لبيّك از خدا | |
هر دمى او را يكى معراج خاصّ | بر سر تاجش نهد صد تاج خاصّ | |
صورتش بر خاك و جان در لامكان | لامكانى فوق وهم سالكان | |
لامكانى نى كه در وهم آيدت | هر دمى در وى خيالى زايدت | |
بل مكان و لامكان در حكم او | همچو در حكم بهشتى چار جو[۸] |
از حضرت أباعبداللـه امامصادق عليهالسّلام روايتاست كه فرمودند:
لا يُقْدِرُ الْخَلآئِقُ عَلَى كُنْهِ صِفَةِ اللَهِ عَزَّوَجَلَّ؛ فَكَما لا يَقْدِرُ عَلَى كُنْهِ صِفَةِ اللَهِ عَزَّوَجَلَّ فَكَذَلِكَ لا يَقْدِرُ عَلَى كُنْهِ صِفَةِ رَسولِ اللَهِ صَلَّىاللَهُعَلَيْهِوَءَالِهِ، وَ كَما لا يَقْدِرُ عَلَى كُنْهِ صِفَةِ الرَّسولِ صَلَّىاللَهُعَلَيْهِوَءَالِهِوَسَلَّمَ فَكَذَلِكَ لا يَقْدِرُ عَلَى كُنْهِ صِفَةِ الاْءمَامِ عَلَيْهِالسَّلامُ، وَ كَما لا يَقْدِرُ عَلَى كُنْهِ صِفَةِ الاْءمَامِ عَلَيْهِالسَّلامُ كَذَلِكَ لا يَقْدِرُ عَلَى كُنْهِ صِفَةِ الْمُؤْمِنِ.[۹]
«خلائق و بشر مادّى قادر بر إدراك حقيقت اوصاف خداى عزّوجلّ نيست؛ پس همانگونه كه نمىتواند بر حقيقت صفت خداى عزّوجلّ علم و اطّلاع پيدا كند، بر إدراك و عرفان حقيقت صفت رسول خدا صلّىاللـهعليهوآله وسلّم نيز قادر نيست. و همانطور كه نمىتواند بر حقيقت صفت رسول خدا إشراف حاصل كند، بر إدراك و معرفت حقيقت صفت امام عليهالسّلام نيز قادر نمىباشد. و همانطور كه از علم به حقيقت امام عليه السّلام عاجز است، از إدراك و معرفت حقيقت صفت مؤمن نيز عاجز است.»
بارى اولياء خدا در مقامى متمكّنند كه بسيار بالاتر از آن است كه بشر محبوس در زندان هوا و هوس و گرفتار در عالم ظلمت و كثرت بتواند با وهم و عقل خود به كمترين پايه از آن دست يابد.
همه با او، ولى او از همه دور | به زير قبّههاى ستر مستور[۱۰] |
بنابراين حقيقت اولياء إلهى نهتنها لايوصَف است بلكه لايُدرك و لايوصَف است. فلذا آنچه مىتوان درباره حيات عرفانى حضرت والد روحىفداه بيان نمود، صرفا بيان گوشههايى از ظهور و تجلّى آن حقائق ملكوتى در آينه گفتار و رفتار و سيره ظاهرى ايشان است كه ميتواند شمّهاى از آن حالات نورانى و مدارج توحيدى را به ما نشان دهد.
هر كسى از ظنّ خود شد يار من | وز درون من نجست أسرار من | |
سرّ من از ناله من دور نيست | ليك چشم و گوش را آن نور نيست[۱۱] |
از امام صادق سلاماللـهعليه روايت شده است: الْعارِفُ شَخْصُهُ مَعَ الْخَلْقِ وَ قَلْبُهُ مَعَ اللَهِ. لَوْ سَها قَلْبُهُ عَنِ اللَهِ طَرْفَةَ عَيْنٍ لَماتَ شَوْقًا إلَيْهِ. وَالْعارِفُ أَمينُ وَدآئِعِ اللَهِ وَ كَنْزُ أَسْرارِهِ وَ مَعْدِنُ نورِهِ وَ دَليلُ رَحْمَتِهِ عَلَى خَلْقِهِ وَ مَطيَّةُ عُلومِهِ وَ ميزانُ فَضْلِهِ وَ عَدْلِهِ. قَدْ غَنىَ عَنِ الْخَلْقِ وَالْمُرادِ وَ الدُّنْيا فَلا مونِسَ لَهُ سِوَى اللَهِ وَ لا نُطْقَ وَ لا إشارَةَ وَ لا نَفَسَ إلّا بِاللَهِ وَ لِلَّهِ وَ مِنَ اللَهِ وَ مَعَ اللَهِ؛ فَهُوَ فى رياضِ قُدْسِهِ مُتَرَدِّدٌ وَ مِنْ لَطآئِفِ فَضْلِهِ إلَيْهِ مُتَزَّوِّدٌ.[۱۲]
«عارف با اين بدن خاكى خود با خلق همنشين مىباشد درحالىكه قلب و جان او در عوالم انس و قرب با خداست. اگر طرفهالعينى قلب او از خداوند منصرف شود از شدّت شوق به حضرت حقّ جان مىدهد. عارف أمين ودايع إلهى و گنجينه أسرار و معدن نور و دليل و راهنماى رحمت خداوند بر خلق او و مركب راهوار علوم او و ميزان فضل و عدل خداست.
و تحقيقا از خلق و آمال و آرزوها و دنيا بىنياز است، پس تنها مونس او خداست و هيچ سخنى و اشاره و نفَسى جز به خدا و براى خدا و از خدا و با خدا ندارد؛ پس او در باغهاى عالم قدس إلهى در تردّد و رفت و آمد است و از لطائف فضل و إنعام خداوند كه بسوى او سرازير است توشه مىگيرد.»
آرى عارفان حقيقى و باريافتگان حرم أمن إلهى جز خدا منظورى ندارند و از آنجا كه مشرب گوارايى كه جانهاى خود را از آن سيراب مىسازند حقيقت و مقام «اللـه أكبر» است، يكسره بر ماسوىاللـه و دنيا و آخرت تكبير زدهاند و عالم اعتبارات و كثرات را جز سرابى ندانسته و در عوالم وجود تنها براى حضرت حقّ، أصالت قائلاند.
اولياء إلهى كه در اقيانوس بىكران توحيد مستغرق بوده و از تجلّيات ذاتى و باده وحدت سرمست شدهاند، به هيچوجه از ذات حضرت أحديّت تنزّل نمىكنند و دائما در مقام عبوديّت تامّه حضرت حقّ متمكّناند و جز در موارد خاصّه ظهور و بروزى ندارند. لذا كسى كه خبره راه نبوده و ولىشناس نباشد چنانچه ايشان را ببيند گمان ميكند با يك مؤمن عادى مواجه است، در حاليكه أمواج علوم توحيدى علىالدّوام در سينه عارفباللـه موج مىزند.
چو تافت بر دل من پرتو جمال حبيب | بديد ديده جان، حسن بر كمال حبيب | |
چه التفات به لذّات كائنات كند | كسى كه يافت دمى لذّت وصال حبيب | |
به دام و دانه عالم كجا فرود آيد | دلى كه گشت گرفتار زلف و خال حبيب | |
خيال مُلك دو عالم نياورد به خيال | سرى كه نيست دمى خالى از خيال حبيب | |
حبيب را نتوان يافت در دو كون مثال | اگر چه هر دو جهان هست بر مثال حبيب | |
درون من نه چنان از حبيب مملوّ شد | كه گر حبيب درآيد بود مجال حبيب | |
بدان صفت دل و جان از حبيب پرشده است | كه از حبيب ندارم نظر به حال حبيب | |
چه احتياج بود ديده را به حُسن برون | چو بر درون متجلّى شود جمال حبيب | |
ز مشرق دلت اى مغربى چه كرد طلوع | هزار بدر برفت از نظر، هلال حبيب[۱۳] |
بدون شكّ، حضرت ايشان قدّساللـهنفسهالزّكيّه، مصداق حقيقى عارف باللـه و بأمراللـه بودند و در سراسر زندگيشان جز خداوند چيز ديگرى جاى نداشت. رفتارشان واقعاً و حقيقةً تجسّم سلوك الى اللـه و مرام و ممشايشان همه مذكّر و يادآور توحيد و عشق خداوند بود. إعراض از دنيا و زخارف عالم غرور و محبّت و ذكر خدا در تمام شؤون ايشان مشهود بود و به تمام معنى در عالم فناء فىاللـه و بقاء باللـه متمكّن و مستقرّ بودند؛ و بالجمله، والد معظّم آيت توحيد و عرفان و عشق و محبّت به حضرت پروردگار بودند.
كلمات و بيانات أساتيد در وصف آن رايت نور و توحيد و نيز سيره عملى و تأليفات گرانقدرشان همه بر اين حقيقت شهادت مىدهد. حواشى ايشان بر مكاتبات آيتين علمين حضرت آيتاللـه حاج سيّد احمد كربلائى و آيتاللـه حاج شيخ محمّدحسين كمپانى رضوان اللـه عليهما و مطالب توحيدى مذكور در كتاب اللـهشناسى و بحثهاى مفصّل ايشان با مرحوم علاّمه طباطبائى راجع به مسأله عدم بقاء عين ثابت در حال فنا و امكان فناء حقيقى و تامّ، همهوهمه حاكى از وصول ايشان به أعلى ذروه از قلّه توحيد و إشراب از ماء معين ولايت كلّيّه إلهيّه است. تا كسى به مقام فنا به جميع مراتبه نرسد نمىتواند توحيد را اينقدر بىپيرايه و عارى از هر گونه زوائد بيان كند و مسأله عدم بقاء عين ثابت را در حال فنا لمس نموده و اين چنين بر آن اصرار ورزد.[۱۴]
آرى بر همين اساس، يعنى به جهت تمكّن در مقام عبوديّت و عدم تنزّل از مقام توحيد حق تعالى، كشف و كرامات در زندگى ايشان معنايى نداشت، مگر موارد اندكى كه به حسب وظيفه ظهور و بروزى داشتند. حتّى با افرادى كه به اينگونه امور سرگرم بودند، انس و الفت نگرفته و بناى رفاقت نداشتند؛ كسانى كه عشق خدا در دل و جانشان رسوخ كرده است از دنيا و آخرت قطع علاقه كرده و نمىتوانند با افرادى كه به ماسوىاللـه تعلّقى دارند گرچه تعلّق آنها به عالم ملكوت و حجب نورانى باشد، نشست و برخاست نمايند.
از طرفى ايشان به شدّت مقيّد به كتمان بوده و بههيچوجه حالات خود را بروز نمىدادند، حتى أذكار و عبادات خود را نيز تا جايى كه مىشد كتمان كرده و تعمّد داشتند خود را مثل يك انسان كاملاً عادى نشان دهند و نمىگذاشتند اثرى از آن سعه و اطلاقى كه بواسطه انغمار در عالم توحيد برايشان حاصل شده بود نمايان گردد.
مجموع اين دو مسأله سبب شده بود كه افراد عادى راهى براى شناخت مقام و منزلت ايشان نداشته باشند، چرا كه اينگونه افراد غالبا به دنبال ظهورات عالم طبع و كرامات و مكاشفات و إخبار از مغيبات و مقامات و منازل سلوك و حالات غريب آن هستند، غافل از اينكه چنين امورى مربوط به كسانى است كه در عالم تقييد متوقّف شده و در بند حجب نورانى اسير گشته و قدم در عالم اطلاق ننهادهاند.
از يكى از أكابر أهل معرفت درباره كشف و كرامات سؤال شد، در جوابفرمود: تِلكَ خيالاتٌ تُرَبَّى بِها أطفالُ الطَّريقةِ؛ يعنى به مقتضاى لا تُعْطوا الْحِكْمَةَ غَيْرَ أَهْلِها فَتَظْلِموها وَ لا تَمْنَعوها أَهْلَها فَتَظلِمُوهُمْ،[۱۵]گاه اولياى طريق به لحاظ مصحلت وقت و يا رفع اشكال و ترديدى كه براى سالكى پديد آمده و يا به جهت ترغيب مبتدى در امر سلوك، بعضى از صور و معانى غيبى را براى آنان جلوه مىدهند؛ و إلّا تعلّق خاطر بدين امور و پرداختن به آنها كه موجب ظهور أنانيّت و طلب مقام و منزلت نزد ديگران بوده و مشتمل بر حظوظ نفسانيّه است أبدا در كاملين از عرفاء باللـه كه در جنّهالذّات بر أريكه توحيد تكيه زدهاند، راه ندارد.
وَ عَادِ دَواعى القيلِ وَ القالِ، وَانْجُ مِن | عَوادى دَعاوٍ صِدْقُها قَصدُ سُمْعَةِ[۱۶] |
بله در زمان صباوت و كودكى اين حقير كه آغاز طلوع عوالم توحيدى براى علاّمه آيتاللـه والد بود و هنوز اين حقائق در ايشان متمكّن نگرديده بود، گاهى نشانههايى از اين قبيل آشكار مىشد، و با وجود اينكه سعه روحى بسيارى داشتند ولى در آن دوران گاه آتش عشق خدا چنان شديد شده و انقلاب أحوالى عجيب پيدا مىكردند كه از توجّه به عالم كثرت و اداره آن منصرف مىشدند.
آن زمان حقير حدود ۷ يا ۸ سال داشتم، ايشان با وجودى كه به وضع لباس خود هنگام خروج از منزل و عزيمت به مسجد مقيّد بودند ولى بعضا پيش مىآمد كه فراموش مىكردند عمامه بر سر بگذارند.
يكبار مسافتى را بدون عمامه رفته بودند كه حقير خود را به ايشان رسانده و عرض كردم: بدون عمامه رفتهايد، متذكّر شده و برگشتند. نسبت به جوراب و نعلين و أمثال اينها نيز همينطور بودند.
خودشان مىفرمودند: بعضى وقتها مىشد كه مسيرى طولانى را طىّ كرده بودم كه ناگهان مىديدم نعلينها را اشتباه پوشيدهام و رنگ آنها با هم متفاوت است، نه راه پيش داشتم و نه راه پس و ناچار بودم به همان شكل به مسجد بروم.
در مسير حركت به سوى مسجد گاهى خدمت ايشان سلام مىشد و ايشان أصلاً متوجّه نمىشدند، و حقير خدمتشان عرض مىكردم: آن آقا به شما سلام كردند، مىفرمودند: هر كس سلام ميكند شما فوراً به بنده اطّلاع دهيد كه جواب دهم.
حال ايشان در آن دوران بسيار عجيب بود، ولى اين وضعيّت زياد به طول نيانجاميد و كمكم اين آتش عشق از مرحله ظهور و بروز گذشت و در دل و جانشان نشسته و مستقرّ گرديد.
بطور كلّى طلوع اين حقايق براى هر يك از اولياء خدا ظرف و موعدى دارد، أمّا براى علاّمه والد رضواناللـهتعالىعليه بسيار سريع و زود طلوع كرده و ايشان با آن عشق و شور و نشاط زائدالوصفى كه در سلوك سبيل لقاء حضرت أحديّت داشتند، به سرعت اين مراحل را طى نموده و دولت وصل پرده از چهره خويش بر گرفت و ايشان در مقام بقاء متمكّن گرديدند.
بارى، ايشان در هر امرى كه وارد مىشدند، چه در وادى علم و چه دروادى عمل، با تمام وجود پا در ميدان مىگذاشتند. وقتى به محضر أساتيد عرفان و اولياء خدا مىرسيدند دو شاخصه، ايشان را از ديگران متمايز مىساخت:
أوّل اينكه اراده و خواست استاد را جانشين اراده و خواست خود نموده و اراده خود را بالمرّه در اراده استاد فانى كرده و تسليم محض بودند و در مقابل تصرّفات و دستورات مربّى خود هيچگونه لِمَ و بِمَ و چون و چرا نداشتند.
و دوّم اينكه همّتى بسيار عالى داشتند، گوهرى كه مجاهدين فىاللـه را با آن محك مىزنند؛ چرا كه راه عشق، راهىاست محفوف به رنج و بلا و محنت و تعب و سختى، و قطع اين وادى جز به همّت عالى و اراده استوار ميسور نمىباشد.
خيال زلف تو پختن نه كار خامانست | كه زيرسلسلهرفتن طريق عيّاريست[۱۷] |
فلذا ديده مىشود كه سالكانى كه از همّت والا برخوردار نيستند با پديدارشدن نشانههاى بلا و ابتلاء، در گوشه عافيت خزيده و از ادامه راه منصرف مىشوند.
امّا ايشان با آن عزم راسخ و اراده فولادينى كه داشتند بحول و قوّه إلهى در مقابل ابتلاءات و امتحانات و شدائد سنگينى كه براى ايشان پيش مىآمد، هيچ خوف و هراسى به خود راه نداده و تا حصول مقصود يك دم آرام و قرار نمىگرفتند؛ بلاها و مصيباتى كه فقط يكى از آنها كافى است تا سالك عادى را براى هميشه از پا درآورد.
وَ عُقْبى اصْطِبارى فى هَواكَ حَميدَةٌ | عَلَيْكَ وَلكِنْ عَنكَ غَيْرُ حَميدَةِ(۱) | |
وَ ما حَلَّ بى مِن مِحنَةٍ فَهْوَ مِنحَةٌ | وَ قَدْ سَلِمَتْ مِن حَلِّ عَقْدٍ عَزيمَتى (۲) | |
وَ كُلُّ أذًى فى الحُبِّ مِنكَ إذا بَدا | جَعَلتُ لَهُ شُكْرى مَكانَ شَكيَّتى (۳) | |
نَعَم وَ تَباريحُ الصَّبابَةِ إن عَدَتْ | عَلَىَّ مِنَ النَّعْمآءِ فى الحُبِّ عُدَّتِ (۴) | |
وَ مَا رَدَّ وَجْهى عَن سَبيلِكَ هَوْلُ ما | لَقيتُ وَ لا ضَرَّآءُ فى ذاكَ مَسَّتِ (۵) | |
فَحَلَّيْتَ لِى البَلْوَى فَخَلَّيْتَ بَيْنَها | وَ بَيْنى فَكانَتْ مِنكَ أَجْمَلَ حِلْيَةِ (۶) | |
وَ مَن يَتَحَرَّشْ بِالجَمالِ إلى الرَّدَى | رَأى نَفْسَهُ مِن أنْفَسِ العَيْشِ رُدَّتِ (۷) | |
وَ نَفْسٌ تَرى فى الحُبِّ أن لا تَرى عَنا | مَتَى ما تَصَدَّتْ لِلصَّبابَةِ صُدَّتِ (۸) | |
وَ ما ظَفِرَتْ بِالوُدِّ روحٌ مِراحَةٌ | وَ لا بِالوِ لا نَفْسٌ صَفا العَيْشِ وَدَّتِ (۹) | |
وَ أيْنَ الصَّفا؟ هَيْهاتَ مِن عَيْشِ عاشِقٍ | وَ جَنَّةُ عَدْنٍ بِالمَكَارِهِ حُفَّتِ[۱۸] (۱۰) |
ترجمه اشعار ابنفارض
۱. عاقبت و نتيجه صبر من در محبّت و عشق به تو پسنديده و مورد ستايش است، امّا صبر از مشاهده و لقاى تو هرگز پسنديده نخواهد بود.
۲. آنچه از رنج و محنت در طريق محبّت، به اين عاشق دلسوخته مىرسد همه را عطايى از حضرت دوست مىدانم و تحقيقا عزم راستين و عهد من در وفاى به تو، از اينكه با اين سيل بلا سست و گشوده شود، ايمن است.
۳. و در طريق عشق هر اذيّت و آزارى كه از تو و عشق تو به من برسد و آن را بر من روا دارى در عوضِ گلايه و شكوه، شاكر و سپاسگذار تو هستم.
۴. آرى، افروختهشدن آتش عشق اگر چه به ظاهر بر من ستم روا دارد، ولى در راه عشق نعمتى گران بشمار مىآيد.
۵. خوف و ترسى كه در راه وصال تو ديدم و سختىهايى كه به من رسيد، روى مرا از راه تو و فناى در ذات تو باز نداشت.
۶. بلا و ابتلا را براى من عذب و گوارا ساختى و مرا به أمواج بلايا سپردى، امّا چون همه اينها از توست پس براى من زيباترين زيور خواهد بود.
۷. سالكى كه تنها نظر به جمال تو دارد و به آن فريفته گشته و از جلال تو روىگردان است خود را مىبيند كه از عالىترين عيش و حيات بهسوى پستى گرائيده است.
۸. نفس متنعّم و نازپروردهاى كه مىخواهد در طريق محبّت تو، هيچ رنج و سختىاى را تحمّل نكند، زمانى كه خواهان عشق و محبّت حضرت محبوب شود، او را از آستان حضرت دوست باز مىدارند.
۹. روح آسايشطلب هيچگاه به ودّ و محبّت حضرت پروردگار دست نمىيابد و نفسى كه دوستدار لذّت زندگانى است به مقام قرب نخواهد رسيد.
۱۰. در راه محبّت تو صفا و خوشى كجاست؟ دور است زندگانى عاشق صادق از زندگى بدون رنج و تعب! و چگونه ممكن است كه طالب لقاء حضرتدوست با آسايش و راحتى به مطلوب خود برسد، در حالىكه جنّت عدن كه بارها از مقام لقاء پائينتر است در بين مكاره و محن جاى گرفته است.
بارى، حضرت والد روى اين دو جهتى كه عرض شد به هر يك از أساتيدشان كه مىرسيدند به سرعت از خواصّ و أصحاب سرّ ايشان شده و نهايت استفاده را مىنمودند.
شايد يكى از أسرار تعدّد و تبديل استاد در سلوك ايشان و انتقال از خدمت مرحوم آيتاللـه حاج شيخ عبّاس قوچانى به محضر مرحوم حضرت آيتاللـه أنصارى و سپس به محضر عارف كامل حضرت آقاى حدّاد قدّساللـه أسرارهم نيز همين سير سريع ايشان بودهاست.
جناب صديق مكرّم و رفيق ارجمند آقاى حاج سيّدحسين دانشمايه نجفى كه از تلامذه مرحوم آيتاللـه حاج شيخ عبّاس قوچانى بودند و بعداً بر أساس سفارش ايشان خدمت علاّمه والد معظّم رسيده و از شاگردان ايشان شدند[۱۹] نقل مىكردند كه مرحوم آقاى قوچانى به من فرمودند: «وقتى آقا سيّدمحمّدحسين به نجف آمدند من يك أربعين به ايشان دادم. ايشان در همين أربعين اوّل سير بسيار سريعى داشتند و حالات و مكاشفاتى بسيار قوىّ برايشان روى داد و من در امر ايشان متحيّر شدم.»
شاهد اين معنى اين است كه در زمان تشرّف حضرت آيتاللـه أنصارى به نجف أشرف مرحوم آيتاللـه قوچانى به علاّمه والد دستور دادهاند كه حالاتت رابراى ايشان شرح بده و دستورالعمل بخواه.[۲۰]
اگر چه آثار نبوغ و فرزانگى از ابتدا در ناصيه حضرت علاّمه والد رضواناللـهتعالىعليه نمايان بود و آن وجود عزيز استعداد و قابليّت تامّ در تحمّل أعباء توحيد و عرفان حضرت حقّ را داشت، امّا بهفعليّتدرآمدن آن استعدادهاى كامنه در وجود مباركشان، همه و همه مرهون فضل و عنايت پروردگار و لطف أساتيد ايشان كه ستارههاى تابناك آسمان معرفت بودند، مىباشد كه اين گوهر وحيد را در مهد توحيد و علوم ومعارف إلهى تربيت نمودند.
فلذا در اين مقام كه سخن از حيات سلوكى عرفانى والد معظّم مىباشد، مناسب است بحث را در دو قسمت دنبال نمائيم: ابتدا شمّهاى از أحوالات أساتيد و آيات عالم عرفان را كه حضرت والد با آنان مراوده سلوكى داشتند و كيفيّت ارتباط ايشان با آنان را بيان كنيم. و سپس برخى از حالات و كمالات مرحوم علاّمه والد را كه دلالت بر عظمت مقام عرفانى ايشان دارد، تبيين نمائيم.
۱. آيه ۲۳، از سوره ۳۳: الأحزاب.
۲. نهجالبلاغة، ص ۵۵۲، حكمت ۴۳۲.
۳. آيه ۶۹، از سوره ۲۹: العنكبوت: «كسانى كه در ما مجاهده مىكنند، هر آينه ما ايشان را در راههاى خود رهبرى مىنمائيم و خداوند با محسنين است.»
۴. امامشناسى، ج ۵، ص ۸۴.
۵. ضرب المثلى عربى است؛ يعنى: «پس از آبادان ديگر شهرى نيست.»
۶. امامشناسى، ج ۵، ص ۸۵.
۷. كلماتمكنونه، ص ۱۲۸ و ۱۲۹.
۸. مثنوىمعنوى، دفتر أوّل، ص ۴۳.
۹. بحارالأنوار، ج۶۴، ص۶۵، ح۱۳. و در روايتى كه أيّوب بن نوح از امام هادى عليهالسّلام روايت ميكند و مرحوم علاّمهمجلسى آن را در بحارالأنوار، ج۵۰، ص۱۷۷، ح۵۶، از كشفالغمّه آورده، پس از شرح اين معنى كه خداوند متعال قابل وصف نيست و معصومين نيز به كنه قابل وصف نيستند، اين چنين آمده است: يا فَتحُ! كَما لا يُوصَفُ الجَليلُ جَلَجَلالُهُ وَ الرَّسولُ وَ الخَليلُ وَ وَلَدُ البَتولِ فَكَذَلِكَ لا يوصَفُ المُؤْمِنُ المُسَلِّمُ لِأمْرِنا.
۱۰. گلشن راز، ص۸۱.
۱۱. مثنوىمعنوى، دفتر أوّل، ص ۱.
۱۲. بحارالأنوار، ج۳، ص۱۴، ح۳۵؛ و مصباحالشّريعة، باب۹۵: فىالمعرفة، ص۴۳۳.
۱۳. ديوان شمسمغربى، ص ۳۳، غزل ۱۳.
۱۴. علاّمه والد روحىفداه در پايان بحثهاى خود با استادشان حضرت علاّمه طباطبائى رضواناللـهعليهما در كتاب مهرتابان پيرامون بقاء عين ثابت، تعليقهاى دارند كه ظاهر آن تنزّل از مطلبى است كه در متن بر آن اصرار ورزيدهاند، ولى اين مطالب را يا از باب تأدّب به استادشان مرقوم فرمودهاند و يا معنى و محملى غير از آنچه در ابتدا به نظر مىرسد دارد كه إنشاءاللـه در مباحث آتيه ص ۳۸۵ تا ص ۴۳۱ به آن اشاره خواهد شد.
۱۵. بحارالأنوار، ج ۷۴، ص ۱۸۱ و ج ۲، ص ۶۶: «حكمت را به غير أهلش عطا ننمائيد كه در اين صورت به آن ظلم نمودهايد و آن را از أهلش منع ننمائيد كه به آنان ستم نمودهايد.»
۱۶. ديوان ابنالفارض، نظم السّلوك، ص۴۰؛ و مشارقالدّرارى، ص ۳۳۸: «و دشمنى ورز با هر چه تو را به سخنگفتن پيرامون مقامات سلوك و معرفت برانگيزاند و نجات ياب از ستمها و شرور ادّعاهايى كه اگر با صداقت نيز به آن مشغول شوى، باز در أعماق نفست قصد سمعه و ريا در آن وجود دارد.»
۱۷. ديوانحافظ، ص ۲۳، غزل ۴۶.
۱۸. ديوان ابنالفارض، أبياتى منتخب از قصيده نظم السّلوك، ص۳۰ و۳۱؛ و مشارقالدّرارى، ص ۲۲۴ تا ص ۲۳۲.
۱۹. ايشان نقل مىكنند كه: من مدّتى خدمت مرحوم آيةاللـه قوچانى تردّد داشتم و در مجالس روضه ايشان شركت مىكردم. پس از گذشت حدود دو سال، از بيانات ايشان متوجّه شدم كه صرف اين آمدوشدها كافى نيست و راه خدا استاد لازم دارد. بعدا وقتى درباره استاد از خدمتشان سؤال كردم فرمودند: من إذن دستگيرى دارم و غير از من مىتوانيد در كربلا خدمت آقاى حدّاد و در طهران خدمت آقاى حاج سيّدمحمّدحسين برويد.
۲۰. روحمجرّد، ص۳۷.